مدتی بود که فکر میکردم خوب شدم. اونقدر تو تصور خوب بودن جلو رفتم که با خودم گفتم امتحانا که تمام شد اینجا مینویسم چی توی سرم هست، شاید به درد بقیه هم خورد. امروز فهمیدم که اشتباه کرده بودم. افسردگی تمام این مدت اون گوشه نشسته بود و داشت نگاهم میکرد. همه این مدت اونجا نشسته بود، فقط من فراموشش کرده بودم.
امروز میون اشک گفتم باید قبولش کنم. باید قبول کنم که دیگه هیچوقت خوب نمیشم. باید باهاش کنار بیام. انکارش، فراموش کردنش، ناسازگاری باهاش…. هر کدوم اینا باعث میشه که هر بار با شدت بیشتری حمله کنه.
این که تلاش میکنم یه ماسک شاد به صورتم بکشم هم توان بیشتری از من میگیره. درک عامه مردم از من زنیه که میدونه از زندگی چی میخواد، زنی محکم، باثبات، قوی و البته شاد… من این نیستم. من زنی تنها، شکننده، غمگین و سردرگمم.