دل من زندون داره، تو میدونی…

مدتی بود که فکر میکردم خوب شدم. اونقدر تو تصور خوب بودن جلو رفتم که با خودم گفتم امتحانا که تمام شد اینجا مینویسم چی توی سرم هست، شاید به درد بقیه هم خورد. امروز فهمیدم که اشتباه کرده بودم. افسردگی تمام این مدت اون گوشه نشسته بود و داشت نگاهم میکرد. همه این مدت اونجا نشسته بود، فقط من فراموشش کرده بودم.
امروز میون اشک گفتم باید قبولش کنم. باید قبول کنم که دیگه هیچوقت خوب نمیشم. باید باهاش کنار بیام. انکارش، فراموش کردنش، ناسازگاری باهاش…. هر کدوم اینا باعث میشه که هر بار با شدت بیشتری حمله کنه.
این که تلاش میکنم یه ماسک شاد به صورتم بکشم هم توان بیشتری از من میگیره. درک عامه مردم از من زنیه که میدونه از زندگی چی میخواد، زنی محکم، باثبات، قوی و البته شاد… من این نیستم. من زنی تنها، شکننده، غمگین و سردرگمم.

یک دیدگاه برای ”دل من زندون داره، تو میدونی…

  1. بالاخره درمان داره. انواع داروها، سایکو آنالیز
    داروتونو عوض کنید یا دوزش رو بیشتر کنید. هیچوقت کاملا خوب نمی شه ولی کاملا تحت کنترل در میاد.
    اصلا نا امید نشین

    لایک

  2. ای بابا،این جوری که خوب نیست 😦 شاید باید یکم تو زندگیتون تغییر بدید، با آدمای جدید آشنا شید، روابط جدید رو تجربه کنید، به قول قُدما، جوونی کنید :)، البته که بنده اگه بیل زن خوبی بودم، باغچه ام آباد تر از این حرفا بود، اما دارم سعی میکنم بهتر شم، خیلی بهتر 🙂

    لایک

  3. پستت تون منو یاد حرف افلاطون انداخت. «مهربان باشید! هر یک از ما درگیر مبارزه‌ای جانفرساست.»
    نوشی عزیز شما در عین غمگینی و شکنندگی محکم هم هستید. فقط روش مبارزه تون متفاوته، همین.
    منم قبول دارم که اگر با بیماری دوست بشیم بیشتر حریفش میشیم. یه مدت رفتارم برای مقابله با بیماری خودم همین بود. خودم رو باور میکردم اما در کنار این بیماری.
    البته نه اینک اصلا خوب نشه. هرگز و اصلا آدم رو میترسونه
    :* ❤

    پسندیده شده توسط 1 نفر

  4. نوشین عزیز، من شما رو فقط از همین نوشته ها میشناسم و نه بیشتر. و نظرم هم از روی همین نوشته هاس…
    ناراحت نشید از حرفم، ولی چرا ناشکری میکنید…چرا روی اتفاقات خوب زندگیتون تمرکز نمیکنید؟ چرا منتظرید تا خدای نکرده اتفاقی بیفته و بعدش احساس کنید که شرایط اونقدرها هم بد نبود؟ دوست عزیز، باور کنید همه در زندگی هاشون مشکلاتی دارند، فقط نوعش فرق میکنه. من فکر میکنم شما فقط خسته اید. خیلی زیاد. آدم تا زمانیکه برای هدفی تلاش میکنه، نیروی مورد نیاز رو هم نمیدونم چطوری، ولی بدست میآره. از اون لحظه ای که میتونه کمی آروم بشینه و به هدف نزدیک میشه یا بهش میرسه، تازه خستگی همه ی دوران تلاش خودش رو نشون میده. کمی هم آدم دچار سردرگمی میشه. چون حالا باید روی یه هدف جدید تمرکز کنه و دوباره در زندگیش به جلو حرکت کنه. به نظر من انسان سالم اینطوریه، و کاملا طبیعی هست که این مساله ی خستگی و سردرگمی براش پیش بیاد. دست از تلقین برای داشتن افسردگی بردارید. شما فقط خسته اید…بیشتر به آورده های زندگیتون توجه کنید. شاید باید بعضی از قسمتهای گذشته تون رو کلا رها کنید. حتی همین وبلاگ رو،…
    اینها فقظ نظرات شخصی بود. امیدوارم ناراحتتون نکرده باشه.

    لایک

    • ربطی به ناشکری و غیره نداره دوست من…. شما خوشبختانه به کل با مفهوم افسردگی به عنوان بیماری بیگانه هستین و از ته دل، از ته ته دلم آرزو میکنم همیشه بیگانه بمونین. سرتون سلامت و لبتون خندون.

      لایک

      • من اگر دارو مصرف نکرده بودم، اگر این دوره رو پشت سر نگذاشته بودم، هیچوقت برانون پیغام نمیگذاشتم…
        امیدوارم از این دوران گذر کنید،‌ حالا هر چی هست، افسردگی یا خستگی یا… .

        لایک

  5. درک میکنم خط به خط نوشتت رو . مهمترین بخشش هم «درک عامه مردم از من زنیه که میدونه از زندگی چی میخواد، زنی محکم، باثبات، قوی و البته شاد… من این نیستم. من زنی تنها، شکننده، غمگین و سردرگمم»
    امیدوارم که روزی برسه که هم تو ارام باشی و هم من

    لایک

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.