خوبم

به دکتر میگم دلم برای زندگی عادی تنگ شده. میگم و گریه میکنم. به مهربونی نگاهم میکنه و میگه زندگی عادی یعنی چی؟ میگم مثل شما، مثل بقیه… مثل همه، زندگی کنم، خوشحال باشم.
جوابی که دکتر بهم میده قانعم نمیکنه اما باعث میشه وقت برگشتن به خونه، همه راه به جواب فکر کنم و به یه توافق نانوشته با خودم برسم.
به نظرم تعریف زندگی تا یه حد زیادی دست خود آدمه. آدما ممکنه تواناییهای مختلفی داشته باشن، اما میتونن بر اساس تواناییها و امکاناتشون زندگیشون رو تعریف کنن، تغییر بدن و حتی اگه لازم باشه تمومش کنن.
تواناییهای منم محدود شده. دیگه خوشحال نیستم، خوش اخلاق هم نیستم. دیگه مثل سابق جون ندارم و زود خسته میشم. دوستان زیادی ندارم و زیاد پیش اومده که کم آوردم. دنبال راهی برای شکستن حباب تنهایم نیستم، آرزوهای بزرگ ندارم، نمیخوام بیشتر از اونی که لازمه زندگی کنم و اگه لازم باشه یه روزی تمومش کنم هم، اینکارو بدون هیچ اندوهی انجام میدم. اما هنوز آدم امیدواریم و حالا که مصمم هستم زندگی کنم باید درست انجامش بدم. پس مطابق تواناییهام زندگیمو دوباره مینویسم و دوباره شروع میکنم. با خودم مهربونتر میشم. دست از ملامت خودم برمیدارم. من تنبل نیستم، بداخلاق نیستم، غیراجتماعی نیستم، بی‌عرضه نیستم، بدقول هم نیستم، من فقط کمی نفس‌بریده‌تر از بقیه هستم و اگه زندگی امان بده دوباره میتونم سرپا بشم.
اینا رو نوشتم که بگم: «خوبم.»

مثلث / Triangle

فیلم زیاد نگاه میکنم. خیلی وقتا صرفا برای گذروندن وقت اما بعضی وقتا با فیلمایی مواجه میشم که توی ذهنم موندگار میشن و بعضی از اونا تا چند وقت دست از سرم برنمیدارن و ذهنمو مشغول میکنن. مثلث یکی از این فیلماست.
من فیلمای زیادی دیدم که مستقیم و غیرمستقیم در مورد مادری بوده، اما مثلث از نظر من عاشقانه‌ترین تعریف از بیکرانگی مادریه. روایت ماجرا اونقدر آروم شما رو به مرز عشق میرسونه که وقتی فیلم به آخرش میرسه آرزو میکنین کاش اول راه بودین و میشد یه بار دیگه تماشاش کنین. انگار تازه آخر فیلمه که میفهمین درگیر چه عشقی بودین و خودتون نمیدونستین. آخر فیلم تازه میفهمین اون همه عاطفه و خشم و سردرگمی و مصمم بودن از کجا آب میخورده و اگه مادر باشین، یا اگه عمیقا با احساس مادری آشنا باشین خودتون رو بیاد میارین: توی همه لحظه‌هایی که از شدت سردرگمی سر به دیوار میکوبیدین اما همون قدر مصمم بلند شدین و کاری که لازم بوده انجام دادین، وقتایی که نفس برای کشیدن کم می آوردین اما دوباره و دوباره و دوباره شروع میکردین، سرشار از عشق بودین اما با خشم به عالم و آدم دندون نشون میدادین و جلو میرفتین… تازه آخر فیلمه که میفهمین چرا همه اون واکنشها رو توی همه اون لحظات نشون میدادین؛ مگه زندگی چاره دیگه‌ای براتون گذاشته بود؟
.
خیلی دوست دارم داستان فیلمو کامل بنویسم، نظراتتون رو بشنوم و نکته‌هایی که از دستم در رفته بوده رو پیدا کنم، اما دلم نمیخواد لذت دیدن فیلم رو ازتون بگیرم. اگه دیدینش و دوست داشتین در موردش صحبت کنیم توی کامنتها ادامه میدیم، اینجوری مزاحم دیگرانی که فیلم رو هنوز ندیدن هم نخواهیم شد.
.
پی‌نوشت: وقت دیدن فیلم صبور باشین. شما با یه داستان بی سر و ته طرف نیستین. صبور باشین و اجازه بدین فیلم خودش خودشو تعریف کنه.

خورشید نارنجی

امروز بوی دود خیلی کمتر بود و هوا کمی از دیروز خنکتر… اما آسمون همچنان خاکستری بود. خورشید هم شده بود عین خورشیدی که توی فیلمای فضایی میبنیم. رنگش عجیب بود، نورش عجیب بود…

یادم افتاد به کنیا (قونیه، ترکیه) نمیدونم تا حالا زمستون گذارتون به کنیا افتاده یا نه، اما اولین چیزی که توجه آدمو توی زمستون جلب میکرد بوی ذغال سوخته، آسمون خاکستری و وسایل دوده گرفته بود. یعنی حداقل تا همین شش سال پیش این طور بود. با اینکه شهر گازکشی شده بود اما خیلی از مردم همچنان با سماجت برای گرمایش خونه‌هاشون از ذغال سنگ و چوب استفاده میکردن.
بچه‌ها رو صبح مثل دسته گل میفرستادم مدرسه، برمیگشتن انگار تمام روز کنار کوره سوخت ذغال کار کرده بودن، حتی موهاشونم بو میداد.
چه زود داشت یادم میرفت. آسمون آبی و هوای صاف ونکوور بدعادتمون کرده، انگار نه از کنیا، که از کوههای آلپ اومدیم!

Copy

شهر خاکستری

ساعت چهار و نیم صبحه. از شدت بوی دود خوابم نمیبره، گلوم میسوزه. نگران بچه‌هام. هوا گرمه اما نمیشه پنجره ها رو باز کرد. با اینکه تمام درزهای پنجره‌ها رو گرفتم اما بوی دود توی خونه پیچیده. توی اتاق بچه‌ها کولر گازی داره کار میکنه. آسمون کاملا خاکستری و دودآلوده. وضعیت شهر بخاطر آتش سوزی جنگلهای اطراف حالت بحرانی داره. میگن آتش سوزی بخاطر رعد ایجاد شده. امسال با خشکسالی مواجه بودیم. آسمونی که همیشه همین ماه* حداقل دوازده روز بارندگی داشته امسال سرسنگینی کرد و نبارید.
جایی خوندم که امروز یه نفر** که دو ماه بود به کانادا اومده بود، و تازه هشت روز بود که کارت اقامتش دستش رسیده بود، بخاطر هوای آلوده و ایست قلبی توی اتوبوس فوت شده. بعضیا قصد ترک شهر رو دارن.
از سر شب تا حالا هی شعر فرهاد رو زمزمه میکنم:
«… اما شعر تو میگه که چشم من
تو نخ ابره که بارون بزنه
آخ اگه بارون بزنه، آخ اگه بارون بزنه
غروب سه شنبه خاکستری بود
همه انگار نوک کوه رفته بودن
به خودم هی زدم از اینجا برو
اما موش خورده شناسنامه من
روز پنجشنبه اومد
مثل سقاهک پیر
رو نوکش یه چیکه آب
گفت به من بگیر بگیر …»
من این میون فقط امیدوارم بارون بیاد.
.
.
* ژوئن منظورمه.
** ایشون ایرانی بودن.