بایگانی ماهانه: سپتامبر 2015
بیاد زنان فوتسال ایران، نیلوفر اردلان… برای نیمه دیگر
یادگار دوست
برای بوئیدن بوی گل نسترن
ده سال پیش، قبل از اینکه قانون دادگاه خانواده اتمام دوره مادریم رو توی صورتم بکوبه، من از همه چیزایی که دوست داشتم دل کندم، دست بچههام رو گرفتم و از ایران بیرون اومدم. من، از میون همه چیزایی که داشتم و دوستشون داشتم، فقط بچهها و عزت نفسم رو همراهم داشتم و آرزو میکردم هرگز از دستشون ندم. دو هفته بعدش توی یه اتاق نمور یه هتل ارزون قیمت توی استانبول، من و جوجهها غریبانهترین تولد پسرم رو جشن گرفتیم.
ده سال پیش اول مهر… یا چند روز قبل یا بعدش… نمیدونم. فقط میدونم چهاردهم مهر، تولد ششسالگی آلوشا، من دیگه ایران نبودم.
این ترم دوباره حسابداری دارم، رسما کچلم کرده. 🙂 ساعت یک ربع به سه صبحه. میرم بخوابم که فردا باید ساعت شیش بیدار شم و بچه ها رو برای مدرسه آماده کنم و بعدش خودم روانه کلاس بشم.
سخته. برای من که هیچی ازش نمیدونستم سخته. کاش به حسابداری مسلط بودم. ازش خوشم میاد.
=
یه چیز کاملا بی ربط به موضوع بالا اضافه کنم و بعدش واقعا برم بخوابم. دیشب فهمیدم هنوز صحبت کردن راجع به گذشته اذیتم میکنه. حالم بعد از صحبت در مورد گذشته شبیه به آدمیه که توی خیابون تحقیرش کردن، کتکش زدن و بهش تعرض کردن… همون اندازه وحشتناک.
هویت مستقل
همیشه پای خری میلنگد
انجمن شاعران مرده
یکی برام نوشته سه روزه رفتهای، سی روزه حالا! :)*
حق داره خب، من متن رو به دو دلیل منتشر نکردم هنوز، اول اینکه متن خشمگین نوشته شده و من سعی میکنم وقت نوشتن عصبانی نباشم. دوم بخاطر اینکه وقت کافی برای اصلاحش نداشتم که برای اونم دلیل دارم.
فردا، یعنی شش هفت ساعت دیگه، اولین روز مدرسهست. ذهنم حسابی درگیره. آلوشا میره کلاس سوم دبیرستان اما به نظر میرسه در حال حاضر ورود ناشا به دبیرستان مهمتر از فکر نزدیکتر شدن آلوشا به لحظه ورود به دانشگاه باشه! ناشا چند روزه که مدام تکرار کرده خیلی دلخوره که باید حتما همون روز اول توی مدرسه عکس گرفته بشه. براش مفهوم نیست که چرا دیگه گردش علمی ندارن، از دبیرستانش زیاد خوشش نمیاد چون بیشتر دوستاش به یه دبیرستان دیگه رفتن. یه کمی دلهره داره، احساس بزرگ شدن و در عین حال سال اولی بودن میکنه، امسال هم میخواد با بهترین نمرهها کارنامه بگیره و از همین الان میگه دلش میخواد بره آکسفورد درس بخونه!
چند روز پیش ازم پرسید اگه من جاش بودم نویسنده میشدم یا دکتر. خندهم گرفت. گفتم اصل قضیه رو بگو. بعد گفت که نمیدونه بهتره بره پزشکی بخونه یا ادبیات انگلیسی. یه کمی فکر کردم و گفتم راستش بیشتر دکترای خوبی که میشناسم یا در موردشون خوندم سالها توی دانشگاه درس خوندن اما نویسندههای زیادی رو میشناسم که هیچکدوم دانشگاه نرفتن یا حداقل ادبیات نخوندن اما نویسندههای خوبی بودن.
ازم پرسید سن من بودی میخواستی چکاره بشی، گفتم یادم نیست اما دبستانی که بودم میخواستم یا فضانورد بشم یا خواننده! گفت چرا نشدی؟ بهونه داشتم. گفتم چون هنوز دبستانی بودم که انقلاب شد، فضانورد که هیچی، زنها خلبان هم نمیتونستن بشن. خواننده هم نشدم چون آزادانه خوندن برای خانوما مجاز نبود و حتی اون موقعها ساز زدن هم یه جورایی مشارکت در جرم محسوب میشد. سئوالهاش تمومی نداره، جوابای منم به دردش نمیخوره. درکشون نمیکنه. هنوز نمیتونه متوجه بشه حال و هوای چهارده سالگی اون چقدر با فضایی که چهارده سالگی من توش سپری شده متفاوته.
هر چقدر ناشا نگران مو و لباس و کفش و آراستگیشه، آلوشا انگار نه انگار. هر چقدر ناشا برای آینده مصمم به نظر میرسه، آلوشا انگار هنوز توی فضاست.
این چند شبه یه بار دیگه فیلم انجمن شاعران مرده رو نگاه کردم. ذهنم حسابی مشغوله. دارم سعی میکنم یه راهی بین اون چیزی که فکر میکنم درسته و اون چیزی که بچهها فکر میکنن درسته پیدا کنم.
نزدیک شونزده ساله که دارم دست تنها بچه بزرگ میکنم و توی تمام این مدت هیچوقت این قدر به نظرم سخت نیومده بود.
پینوشت: اشاره به متنی که چند روز پیش توی فیس بوک نوشته بودم: «من یه متن در رابطه با پناهندگی، قاچاق انسان، آلان کردی و البته زندگی خودم نوشتم. باید مرتبش کنم… بیحس نیستم، هنوز نشدم، اما لعنت به من… تا چند ساعت دیگه برمیگردم و متن رو میگذارمش اینجا.»