یک:
ظرف میوه رو میذارم روی میز و بحث نیمه تموم توی آشپزخونه رو ادامه میدم: «یه وقت مامان بابای یکی خرپولن، خیالش راحته. یا یکی پول نداره، چند سال واسه بقیه کار میکنه تا پولش جمع شه. یکیم مثل تو که نه مامان خرپولی داری و نه میخوای واسه بقیه کار کنی، پس باید یه تصمیم درست واسه آیندهت بگیری.» آلوشا با یه کمی مکث میگه: «مثلا سینما بخونم…» بعد با شیطنت لبخندی میزنه و ادامه میده: «که تا وقتی پول درنیاوردم شما خرجمو بدین؟…» میخوام جواب بدم که ناشا بیمقدمه میاد تو بحث و میگه: «ای بابا، چند بار مامان بهت بگه که خر پولداری نیست!؟»
.
.
دو:
از بس این چند روز سوزن زده*، نفس من یکی که دیگه بند اومده. میگم: «سرتو بالا کن مادر، ول کن اینا رو، حالا کو تا هالووین… بعدم ناشا جان، باور کن اگه بری یه لباس درسته بخری ارزونتر از این درمیاد که هی بری زلم زیمبو بخری خودت لباستو درست کنی.» سرشو بالا میاره و با لحن کشداری میگه: «پس خبــــــر ندارین… اینا واسه یه لباس درب و داغون، پول خر باباشونو** از آدم میگیرن!»
.
.
*دوخت و دوز
** پول خون بابا
حالا اصطلاحات دبش فارسی به کار نبره نمی شه؟!
لایکلایک
🙂
لایکلایک
چقدر شیرین و زیبا بود روایت این دفعه! آدم دلش می خواهد همنشین شما باشه. تصویری که از زندگی تون ارائه می دهید واقعیت یک زندگی پویا است. هیچ چیزی نمی توانه این واقعیت شیرین را تغییر بده.
لایکلایک
اما واقع بین باشیم که زندگی ما هم مثل همه آدای دیگه تلخی و ناراحتی و نگرانی هم توش زیاد داره، قهر و گوشت تلخی و عصبانیت هم داره. من اونا رو منتقل نمیکنم… اونا رو توی خونه حل میکنم. شیرینها ش میان اینجا 🙂
لایکلایک