ده سال پیش، قبل از اینکه قانون دادگاه خانواده اتمام دوره مادریم رو توی صورتم بکوبه، من از همه چیزایی که دوست داشتم دل کندم، دست بچههام رو گرفتم و از ایران بیرون اومدم. من، از میون همه چیزایی که داشتم و دوستشون داشتم، فقط بچهها و عزت نفسم رو همراهم داشتم و آرزو میکردم هرگز از دستشون ندم. دو هفته بعدش توی یه اتاق نمور یه هتل ارزون قیمت توی استانبول، من و جوجهها غریبانهترین تولد پسرم رو جشن گرفتیم.
ده سال پیش اول مهر… یا چند روز قبل یا بعدش… نمیدونم. فقط میدونم چهاردهم مهر، تولد ششسالگی آلوشا، من دیگه ایران نبودم.
من از همون روزها وبلاگتون رو تعقیب میکردم و درست یادمه آخرین پستتونو و روزی رو که دیگه وبلاگ رو به روز نکردید. پسر من همسن پسر شماست و قلبم از تصور این تولد غریبانه تیر کشید. برای شما و بچهها آرزوی روزهای شاد و پر از موفقیت میکنم.
لایکلایک
سرتون سلامت و دلتون خوش و شما و خانواده تون
همیشه سر و سامان همدیگه باشید
لایکلایک
شما خیلی شجاع بودین همیشه. من اصلا نمی تونستم این همه تو زندگی ریسک کنم.
لایکلایک
چرا، پاش بیفته شما هم میتونین
لایکلایک
نوشی جان شجاعت و جسارتت ستودنی هست . به خودت افتخار کن . از همون روزای دور خواننده ات بودم و هر از گاهی که میومدم به وب قدیمیت دعا میکردم که یه جایی سه تایی با هم خوش باشین . وقتی برگشتی و خبرای خوب داشتی هم انگار سالهاست می شناختمت وباخبر خوشت بسی شادمان شدم .
در شرایطی کمی متفاوت باهات سالهاست دارم به در و دیوار زندگی میکوبم و می خورم زمین و باز بلند می شم و هربار باز تهش می رسم به این که رفتنی باید بره اما هنوز جسارت وشجاعت ندارم.
البته من هرگز در شرایط از دست دادن بچه ام قرار نگرفتم ولی اون تیکه عزت نفس قشنگ ترین ترکیبی بود که نوشتی.
این داستان رو نوشتم که بگم باعث افتخاری خودت هم به خودت افتخار کن. دیگه وقتشه که باور کنی کاری کردی کارستون و لذت این جمع سه نفرتون روببری
لایکلایک