بچهها خیلی از کلمات رو اشتباه میگن. اوایل وبلاگنویسیم کشف کردم که سختترین کلمه برای بچههام تخممرغه. بعد که توی وبلاگ نوشتمش کلی کامنت داشتم از دوستانی که از بچهها و بچههای اطرافیانشون نوشته بودن. بیشترین رای رو تخم مرغ آورد. سختترین کلمه بود.
اما بیشتر از هر کلمهای خانوباده* گفتن آلوشا توی ذهنم مونده. هر بار اصلاح میکردم و میگفتم خانواده، باز میشنیدم خانوباده. این وضع تا سالهای آخر دبستان ادامه داشت، حالا چه به شکل درخواست نوشابه خانوباده خریدن بروز میکرد، چه وقتی که صحبت از آرزوی همیشه در کنار هم موندن خانوباده بود… بعد درست شد. یه جایی خودبهخود درست شد.
امروز که نامه خانم محمدی رو خوندم و دیدم با کمی تفاوت بچههای ایشون هم با تلفظ کلمه خانواده مشکل دارن، ناخودآگاه پرت شدم به سالهای دور. وقتی ایران بودم و زجر میکشیدم و ترس جدایی از بچههام زندگیم رو سیاه کرده بود. بعد قلبم پر شد از درد، نه برای خودم، برای زنی که شرایط مشابهی رو به جون خریده و تجربه میکنه و خدا میدونه چقدر این کار سخته، خدا میدونه این مادر چقدر درد میکشه… نه توی اون روزای سخت و نه حتی همین حالا من هیچوقت نتونستم بفهمم آدمهایی که با یه مادر این کار رو میکننن، آیا مهر و محبت مادرشون رو تجربه کردن یا همه بچگیشون با عقده و اندوه و خشم گذشته.
…
خانم محمدی، بدونین تنها نیستین. من رنج شما رو با تک تک سلولهام میفهمم. ترسهاتون رو تجربه کردم و میشناسم. دنیام به بزرگی دنیای شما نبوده، اما به قدرخودم برای رسیدن به چیزی که فکر میکردم حق منه جنگیدم، زخم خوردم، دوام آوردم. روزهای سخت میگذرن. دلتون گرم که خیلی زود بچههاتون رو محکم در آعوش خواهید گرفت. تا اون روز سرتون بلند و گامهاتون استوار.
.
.
* Khanoo-badeh