زمین لرزه… همین پنج دقیقه پیش… خاطرات چند سال پیش زنده شد.
بایگانی ماهانه: دسامبر 2015
یک سهگانهی بیارتباط
محافظات و مخاطرات
برگشته بود خونه و بیخیال لم داده روی مبل که رفتم طرفش و ازش پرسیدم: «فیلمش خوب بود؟ به درد میخورد منم برم ببینمش؟» سرشو آروم آورد بالا و گفت: «آره خوب بود… راجع به یه مردی بود که خاطرهشو از دست میده…» پریدم توی حرفش و گفتم: «یعنی چی خاطرهشو از دست میده؟» یه کمی فکر کرد و گفت: «یعنی این جوری که تصادف میکنه خاطرهش رو از دست میده.» لبخند زدم و گفتم: «آهان، اون میشه حافظه، حافظهشو از دست میده… خب؟» یه کمی جابجا شد و گفت: «آره همون، حافظهشو از دست میده و بعد از اون دیگه هیچ کدوم از حافظههاش یادش نمیاد.» باید سکوت میکردم تا صحبتش تموم بشه، اما بازم طاقت نیاوردم و گفتم: «مامان جون خاطره… خاطراتش یادش نمیاد.» ناشا که این بار دیگه حسابی عصبانی شده بود، چپ چپ نگام کرد و گفت: «مامان میشه تصمیمتونو راجع به Memory بگیرین؟»
.
.
* یه کمی که توضیح دادم متوجه فضیه شد. البته فکر میکنم شاید بهتر بود در مورد حافظه و محفظه و حفظ و خاطره و خطور کردن و …. زیاد سخنرانی نمیکردم. طفلکی بیشتر گیج شد. 🙂
*خودمم تازه فهمیدم از نظر لغوی خاطره یه موضوع قلبی و حافظه یه موضوع ذهنیه. برام جالب بود. (شایدم اشتباه میکنم؟)
*مشابه این مشکل رو با فعل شناختن و دونستن هم داشتم. اینجا برای هر دو از Know استفاده میشه. نتیجه اینکه وقت حرف زدن میگفتن: من فلان فروشگاه رو میدونم (بجای میشناسم).
گل صورتی مامان
باید برم. حتی اگه یه سوم کارهام رو هم بتونم تا قبل از خواب انجام بدم برنده شدم. اما دیدم خیلی نامردیه اگه ننویسم امروز تولد ناشا بود.
تنها کاری که تونستم براش بکنم آماده کردن صبحانه مخصوص بود. بعد طفلک یه سری با یه تعداد از دوستای مدرسه جدیدش رفت گردش، شب هم با دوستای مدرسه قدیمی رفتن سینما. اولین سالیه که براش تولد نگرفتم.
آلوشا هم عصررفت برای خواهرش کیک خرید. ناشا هنوز خونه نیومده. منتظریم بیاد تا براش تولدت مبارک بخونیم و اون آرزو کنه و شمع فوت کنه و بعدش همگی کیک بخوریم.
یه روز باید یه متن درست و حسابی از به دنیا اومدن ناشا بنویسم. دختر کوچولوی خوشگلی که فکر میکنم بدون اون دنیا برای من و آلوشا، جای تاریکی بود.
دیو، دیو
یه خروار کار سرم ریخته. دو تا امتحان سخت، یه پروژه وحشتناک حسابداری. همه ش هم تا آخر هفته وقت دارم. دارم دیوانه میشم.
غمگینم. یه تهی، یه تهی سیاه ته قلبم هست که میترسم آخر روحمو هم سیاه کنه. نه میتونم درس بخونم، نه میتونم سر جام بشینم، نه میتونم غذا بخورم، نه میتونم بخوابم. نه دلم میخواد با کسی صحبت کنم، نه راهی برای فرار دارم.
دیو، دیو، دیو سیاه….
آلو
چرخش کلام در زبان
ناشا میگفت اسم یکی از همکلاسیاش یهگوناست. ده دقیقه طول کشید که حین صحبتهاش بفهمم دوستش دختره، ایرانیه و بعد توی مغزم یهگونا رو بالا پایین کنم تا اول به گونیا بعد به یگانه برسم.
اون از روزبه، اینم از یگانه.