یک سه‌گانه‌ی بی‌ارتباط

یه غلطی کردم به ناشا گفتم تا تو از مدرسه برگردی من قوطی وسایل کاردستیت رو مرتب میکنم. فکر کردم مثل قوطی خودمه، یه دستی به سر و روش بکشم تمومه. اما دقیقا پنج ساعت تمامه که دارم منجوق از پولک جدا میکنم و بر اساس رنگ و اندازه توی قوطی‌های جدا میچینم؛ هنوزم تموم نشده.
از وقتی تعطیل شدم افتادم به کارای خونه، عین خونه‌تکونی. تا همین دیروز دلشوره خفه‌م کرده بود که وقتم کمه، باید بجنبم، دیر شد. دیشب یهو به خودم گفتم چته!؟ فهمیدم هنوز توی حال و هوای امتحانام و فکر میکنم هر کار اضافه‌ای که بکنم از وقت درس خوندنم کم کردم. حالا از امروز صبح صبورتر شدم… فکر کنم قضیه پولک و منجوق و اینا از اینجا ناشی بشه!
=
یادمه توی یکی از متنهای خیلی قدیمیم نوشته بودم که آلوشا شیطونی میکرد و من بهش گفتم: «آلوشا الان میام برات.» یکی از خواننده‌هام برام نوشته بود: «آخ نوشی، وقتی اینو به پسرت گفتی یاد مادرم افتادم، اونم همیشه وقتی من شیطونی میکردم همینو میگفت.» ازش پرسیدم: «مادر شما خوزستانی هستن؟» نوشت: «آره از کجا فهمیدی؟»…. خب فکر کنم حالا که همه به لطف جناب خان میدونن میام برات یعنی چی و مال کدوم منطقه‌ست زیاد هم عجیب نباشه خوندن یا شنیدنش از زبون من.
نمیدونم کدوم نوشته‌م بود، ایمیل رو هم پیدا نکردم هنوز. اما از امشب که دوباره میشینم به مرتب کردن آرشیو، متنها رو هم میخونم. اگه پیداش کردم به شما هم نشونیش رو میدم.
=
عمه شدم. خوشگله، خیلی خوشگله.
این اولین بچه‌ی تنها برادر منه.
🙂

محافظات و مخاطرات

برگشته بود خونه و بیخیال لم داده روی مبل که رفتم طرفش و ازش پرسیدم: «فیلمش خوب بود؟ به درد میخورد منم برم ببینمش؟» سرشو آروم آورد بالا و گفت: «آره خوب بود… راجع به یه مردی بود که خاطره‌شو از دست میده…» پریدم توی حرفش و گفتم: «یعنی چی خاطره‌شو از دست میده؟» یه کمی فکر کرد و گفت: «یعنی این جوری که تصادف میکنه خاطره‌ش رو از دست میده.» لبخند زدم و گفتم: «آهان، اون میشه حافظه، حافظه‌شو از دست میده… خب؟» یه کمی جابجا شد و گفت: «آره همون، حافظه‌شو از دست میده و بعد از اون دیگه هیچ کدوم از حافظه‌هاش یادش نمیاد.» باید سکوت میکردم تا صحبتش تموم بشه، اما بازم طاقت نیاوردم و گفتم: «مامان جون خاطره… خاطراتش یادش نمیاد.» ناشا که این بار دیگه حسابی عصبانی شده بود، چپ چپ نگام کرد و گفت: «مامان میشه تصمیمتونو راجع به Memory بگیرین؟»
.
.
* یه کمی که توضیح دادم متوجه فضیه شد. البته فکر میکنم شاید بهتر بود در مورد حافظه و محفظه و حفظ و خاطره و خطور کردن و …. زیاد سخنرانی نمیکردم. طفلکی بیشتر گیج شد. 🙂
*خودمم تازه فهمیدم از نظر لغوی خاطره یه موضوع قلبی و حافظه یه موضوع ذهنیه. برام جالب بود. (شایدم اشتباه میکنم؟)
*مشابه این مشکل رو با فعل شناختن و دونستن هم داشتم. اینجا برای هر دو از Know استفاده میشه. نتیجه اینکه وقت حرف زدن میگفتن: من فلان فروشگاه رو میدونم (بجای میشناسم).

گل صورتی مامان

باید برم. حتی اگه یه سوم کارهام رو هم بتونم تا قبل از خواب انجام بدم برنده شدم. اما دیدم خیلی نامردیه اگه ننویسم امروز تولد ناشا بود.
تنها کاری که تونستم براش بکنم آماده کردن صبحانه مخصوص بود. بعد طفلک یه سری با یه تعداد از دوستای مدرسه جدیدش رفت گردش، شب هم با دوستای مدرسه قدیمی رفتن سینما. اولین سالیه که براش تولد نگرفتم.
آلوشا هم عصررفت برای خواهرش کیک خرید. ناشا هنوز خونه نیومده. منتظریم بیاد تا براش تولدت مبارک بخونیم و اون آرزو کنه و شمع فوت کنه و بعدش همگی کیک بخوریم.
یه روز باید یه متن درست و حسابی از به دنیا اومدن ناشا بنویسم. دختر کوچولوی خوشگلی که فکر میکنم بدون اون دنیا برای من و آلوشا، جای تاریکی بود.

دیو، دیو

یه خروار کار سرم ریخته. دو تا امتحان سخت، یه پروژه وحشتناک حسابداری. همه ش هم تا آخر هفته وقت دارم. دارم دیوانه میشم.
غمگینم. یه تهی، یه تهی سیاه ته قلبم هست که میترسم آخر روحمو هم سیاه کنه. نه میتونم درس بخونم، نه میتونم سر جام بشینم، نه میتونم غذا بخورم، نه میتونم بخوابم. نه دلم میخواد با کسی صحبت کنم، نه راهی برای فرار دارم.
دیو، دیو، دیو سیاه….

آلو

جزئیاتش زیاد یادم نمونده، حتی شاید اگه دیگران بعدها بهش اشاره نکرده بودن منم به مرور زمان به کل فراموشش کرده بودم، اما با کم و زیاد، به هر حال آلو توی خاطرات من جا خوش کرده. بعد از اون دو تای دیگه هم اومدن که یه کمی با قصه‌سرایی‌های خودم همراه بودن. اما در مورد آلو وضعیت فرق داشت، همه چیز جدی و واقعی بود، بدون دخل و تصرف من. قصه‌سرایی نمیکردم، اون اونجا بود. حضور داشت.
آلو اولین دوست من بود، دوست خیالی. من تصوری از شکل و قیافه‌ش ندارم، یعنی یادم نمونده. نمیدونم دختر بود یا پسر، نمیدونم از کجا و چرا اومده بود، حتی نمیدونم کی اومد و تا کی موند، اما دوست خوب من بود. من هیچوقت حضورش رو پنهان نکردم.
واکنش خانواده‌م خصوصا مادرم با قضیه دوست خیالیم خوب بود. راحت پذیرفتش. هیچوقت نادیده‌ش نگرفت، بخاطر دوست خیالی داشتن نگرانم نشد، بهم نخندید، منو پیش دکتر نبرد، از دیگران مشورت نگرفت، سعی نکرد برام دوست واقعی پیدا کنه یا مسیر زندگیمو عوض کنه… کنار اومد و منتظر موند تا روزی که بهش گفتم آلو دیگه واسه همیشه رفته.
بچه‌های من به اون مفهومی که من دوست خیالی داشتم، اونقدر جدی، اونقدر دائمی و مهم، دوست خیالی نداشتن. شاید چون دو تا بچه پشت سر هم و همبازی هم بودن. شاید هم دلیل دیگه‌ای داشت. اما اگه داشتن هم مشکلی نبود. مطمننم با موضوع خوب کنار می اومدم.
شما چی، شما دوست خیالی داشتین؟
=
=
پی‎‌نوشت:
نه! خیلی ممنون، من اسکیزوفرنی ندارم! شوخی نمیکنم. برای من اسکیزوفرن بودن شوخی یا ناسزا نیست. یه واقعیته، یه بیماری مثل سینوزیت، فقط موضوع اینه که من واقعا مبتلا به اسکیزوفرنی نیستم، هیچوقت نبودم. 🙂

چرخش کلام در زبان

ناشا میگفت اسم یکی از همکلاسیاش یه‌گوناست. ده دقیقه طول کشید که حین صحبتهاش بفهمم دوستش دختره، ایرانیه و بعد توی مغزم یه‌گونا رو بالا پایین کنم تا اول به گونیا بعد به یگانه برسم.
اون از روزبه، اینم از یگانه.