«اجاره بها»
تاریخ نوشته: 2005/01/21
لم داده بودم رو تخت و داشتم کتاب میخوندم که آلوشا دوان دوان اومد تو و بدون یه کلمه حرف یه سکه 5 تومانی گذاشت کف دستم و قبل از اینکه بخوام واکنش نشون بدم یه مداد سیاه از رو میزم برداشت و رفت بیرون.
نه که حالا مداد سیاه خیلی چیز باارزشی باشه، اما اگه شمام از اول مهر تا حالا یه رقم نجومی مداد و خودکار و چسب و خط کش و پاک کن گم کرده بودین حق داشتین مثل من از جا بپرین و با بی حوصلگی داد بزنین: «آهای بچه، مدادمو کجا میبری؟ زود برگردونش سرجاش.» و وقتی برنگشت داد من بلندتر شد: «مگه با تو نیستم؟ آهای آلوشا، الان میام برات… شنیدی؟» و میخواستم از جام بلند شم که آلوشا حیرت زده برگشت تو اتاق و گفت: «مامان؟ چرا شلوغش میکنی؟ خوب کرایه شو دادم که!» و با انگشت به سکه 5 تومانی که کف دست عرق کرده م بود اشاره کرد!
.
از میان ایمیلهای وارده:
2005/02/05
کلی حال کردم با این یادآوری عبارت تهدید آمیز «میام برات». عبارتی کاملا مادرانه در مواجه با لحظاتی که خاطرت کودکی بودند.
دم شما گرم. جوجه را ببوس. شهرزاد
.
2005/02/06
سلام، من خوزستانی هستم. شاید شما هم خوزستانی باشین… من از مادرم هم این جمله رو زیاد شنیدم: میام برات.
شما هم شاد و سرحال باشین. نوشی
.
2005/02/06
آره منم خوزستاني هستم. يعني آباداني. و براي همين هم اين جمله خيلي بهم چسبيد.
قربان شما. شهرزاد
…
پی نوشت:
قبل از جناب خان منم تو کار گسترش اصطلاحات جنوبی بودم اما کسی کشفم نکرد بجز همین شهرزاد خانم گل.
بایگانی ماهانه: آوریل 2016
ماتریوشکا
سلام آقای پارسا پیروزفر گرامی،
خاطر شما و البته چخوف نازنین پیش من خیلی عزیز بود که دو ساعت تمام، تنها از شهر خودم کوبیدم و با اتوبوس تا سالن نمایش شما اومدم و دو ساعت تمام هم کوبیدم و تنها، با اتوبوس به شهر خودم برگشتم و ساعت دوازده شب رسیدم خونه.
هم وقت رفتن بارون دک و پزم رو بهم ریخت، هم وقت برگشتن خیسم کرد… اما عالی بود، عالی. مرسی.
سیاه مشق
لطفا، خیلی از زنهای تنها به مردهایی که احساس امام علی بودن بهشون دست میده نیاز ندارن. به مردهایی که فقط دنبال زنی برای پرستاری بچه هاشون میگردن هم نیاز ندارن.
لطفا بساط خیریه تون رو یه جای دیگه پهن کنین و بفهمین که در وجود زن چیزی بیشتر از مادر بودن هم هست.
.
پی نوشت:
عصبانیم؟ نه نیستم. دارم مشق مینویسم که یادم باشه کجا نباید ایستاد، کی باید حرکت کرد.
خ خ خ
پرتقال کوکی
(۱)
با کنجکاوی به صورتش نگاه کردم و گفتم: «تو هم آدم کشتی؟» مکث کرد. تکرار کردم: «کشتی؟» گفت: «نه از فاصله نزدیک.» گفتم: «اما به هر حال آدم کشتی…» توی حرفم پرید و گفت: «ببین، من نمیتونم برات توضیح بدم، نمیکشتی میکشتنت. باید همین کار رو میکردی. اصلا بعد از چند وقت دیگه مغزت تجزیه تحلیل نمیکنه، فقط اینو میبینی که بکش تا زنده بمونی.»
(۲)
من توان دیدن فیلمهایی که خشونت اونها خارج از تحملم باشه ندارم. به همین خاطر شانس دیدن خیلی از شاهکارهای سینما رو از دست دادم یا مثل فیلم سگهای پوشالی بیست و پنج – شش سال طول کشیده تا خودمو راضی کنم فیلم رو تا آخرش ببینم.
یکی از فیلمهایی که هنوز طرفش نرفتم پرتقال کوکیه. میدونم سر این فیلم هیاهو زیاد بود. کلیسا تکفیرش کرد، توی امریکا بعضی از صحنه هاش غیرقابل نمایش اعلام شد، تا زمان حیات سازنده ش هم فیلم توی انگلیس پخش نشد. در جواب همه اینا کارگردان فیلم توی یکی از مصاحبه هاش گفته بود: «… حتی توی وضعیت فراموشی بعد از یه هیپنوتیزم عمیق هم آدمها نمیتونن کاری رو انجام بدن که در تقابل با ذاتشون باشه.*»
من نمیدونم ذات آدم چی میتونه باشه، اما میدونم که آدم میتونه توی شرایطی قرار بگیره که دیگه مغزش تجزیه تحلیل نکنه. بشه بخشی از دستگاه مولد خشونت.
(۳)
ساعت چهار و نیم صبحه. نشستم و به دیوار رو به روم زل زدم و با خودم فکر میکنم چی باید به روز یه بچه هفده ساله اومده باشه که عاقبتش بشه این. این بچه همسن و سال پسر منه. تفاوت اونا چیه؟ ذاتشون؟ شرایطشون؟ سیستمی که توش ایفای نقش میکنن؟
میدونم دیگه هیچی، واقعا هیچی دل مادر ستایش رو تسکین نمیده. از یه جایی به بعد اون مادر زنده میمونه فقط بخاطر بچه های دیگه ش. اما میدونین این جور وقتا یه جایی توی قلب آدم حفره درست میشه، حفره ای که دیگه پر نمیشه، یه تهی سرد بی پایان.
خوابم نمیبره و فکر میکنم یه دستی باید باشه که امثال اون پسر رو از لجنی که توش افتادن بکشه بیرون. یه دستی باید باشه که اون لجن رو خشک کنه. یه دستی باید باشه.
*
Stanley Kubrick: «…even after deep hypnosis in a posthypnotic state, people cannot be made to do things which are at odds with their natures.» / Scala Cinema Club
جوگیر
دوباره برمیگردم
امروز یکی از دوستامو بعد از بیست و سه سال دیدم. با هم ناهار خوردیم، گپ زدیم، قهوه خوردیم، خرید کردیم…. از دوران دانشگاه گفتیم، از زندگیمون، خانواده هامون و از چیزایی که دوست داریم.
.
باید به اجتماع برگردم.
ترینیداد و توباگو
خودمو دو ساله سر کار گذاشتم بفهمم معلمم کجاییه، امروز که فهمیدم مشکلم شد دو تا! ایشون از کشور ترینیداد و توباگو* اومدن!
پی نوشت:
خانومه بنابراین از فامیل همسرش استفاده میکنه. اغلب اسمهاشون رو هم عوض میکنن. پس از اسم و فامیلش قابل تشخیص نبود.
چرا کنحکاوم؟ نمیدونم. فقط میدونم این بدترین معلمی بود که در تمام مدت تحصیلم توی کالج داشتم. از هر نظر… رفتم سایتی که دانشجوها به استادها نمره میدن، محض رضای خدا حتی یه امتیاز متوسط هم نداشت. فقط بد.
.
* نگین شما میدونستین کجاست و مثل من سراغ ویکی پدیا نرفتین!
کاری از نیلوفر نازنین
مرسی که هستین
.
هیچ به روم نمیارم… اما چنان غم عمیقی به دلم هست که فقط خودم میدونم و خودم.
پراکندگی
آبی آسمون
