دستامو بهم کوبیدم و با لبخند گفتم: «خــــب، حالا دیگه اونقدر تو آشپزی بهم کمک کردین که خودتونم بتونین تنهایی غذا بپزین: پلو، خورشت، ماکارونی، سوپ، سالاد… معلم خوبی بودم؟ راضی هستین؟» ناشا که اصلا سرشو هم از روی موبایلش بلند نکرد اما آلوشا اول یه نگاهی به من انداخت، بعد به ناشا و بعد از یه کمی مکث دوباره به من نگاه کرد و گفت: «آره خب، دستتون درد نکنه، خوب یاد دادین، فقط چیزه… یه سئوال، میشه بگین چطوری باید تخم مرغ رو شکست که پوستش توی ماهیتابه نیفته؟»
سلام!! چقدر جالب! کی برگشتین به وبلاگ نویسی که من باخبر نشدم!؟؟ 🙂 اتفاقن چند وقته پیش داشتم فکر میکردم وبلاگ نویسای قدیمی چی شدن و کجان! به سلامتی بچهها هم بزرگ شدن حسابی! 🙂 از این به بعد نوشتههاتون رو هم دنبال میکنم.
لایکلایک
سلام و ممنونم از پیام. تقریبا سه سالی میشه که دوباره دارم مینویسم. بچه ها دیگه یواش یواش دارن واسه دانشگاه آماده میشن 🙂
لایکلایک
:))))))))
لایکلایک
:))
لایکلایک