یک:
همه چیز از یه گپ فیسبوکی شروع میشه. بعد قرار میشه هر وقت رژیا پرهام اومد ونکوور همدیگه رو ببینیم.
مشغول کارآموزی قبل از فارغ التحصیلی هستم که وسط یه روز کلافهکننده کاری تماس میگیره. برای اون روز قرار میذاریم. خیلی خستهم، سعی میکنم قبل از اومدن بچهها یه کمی آرایش کنم تا گودی زیر چشمام رو بپوشونم، اما با اومدن رژیا و بعدم پرستو خستگیم از یادم میره. رژیا زن مهربونیه. خیلی جدی نگام میکنه و میپرسه چطوری تونستی هشت سال سکوت کنی. پرستو همه نوشتههای نوشی یادشه. چند ساعتی میشینیم، قهوه میخوریم، میخندیم و از همه جا حرف میزنیم.
حساب و کتاب ساعت از دستم در میره. خونه که میرسم ناشا با لبخند میگه معلومه خوش گذشته. میگم دو تا دوست قدیمی رو دیدم و اصلا حواسم نیست که امروز برای اولین بار بچهها رو دیده بودم.
.
دو:
آشفته نشستم توی استارباکس و حین خوردن قهوه فکر میکنم برم خونه یا بیرون بمونم؟ صبح پیش دکتر بودم و دکتر از وضعم راضی نبود. حال جسمیم هم زیاد خوب نیست. پیام میرسه که اگه میخوای همدیگه رو ببینیم. میدونم آشفتهم. میدونم لباسم مناسب نیست. میدونم بیحوصلهم. اما خودم خواسته بودم که حالا که اومده ونکوور ببینمش. جواب میدم میام… خودمو میرسونم و چه کار خوبی میکنم.
علی عبدی موجود بینظیریه. صمیمی و مهربون و توی لحظه جاری. دوتا از دوستای دیگهش هم بهش ملحق میشن. طول یه خیابون رو پیادهروی میکنیم و من فکر میکنم کنار بعضی از آدمها میشه خوشحال بود. اونقدر که چند ساعتی حساسیت پوستی و ورم و درد رو از یاد ببری.
.
سه:
دوست نادیدهای رنجیده پیام میفرسته و به یکی از نوشتههای من اعتراض میکنه که برخلاف تصورم در ونکوور فعالیت فرهنگی کم نیست. کتابخونی، نمایش فیلم و جلسات نمایش فیلم مستند هست. به نظرمیرسه گروه پرکاری باشن.
اولین نشست در پیش رو، نمایش فیلم پرویزه. با اشتیاق برنامهریزی میکنم و با سیما غفارزاده به محل نمایش فیلم میریم. پرویز فیلم خوشساختیه. دوست دارم یه بار دیگه ببینمش و در موردش بنویسم. فیلم تمام میشه اما ذهن من هنوز درگیر فیلمه.
وقت خداحافظی از همسر آقایی که منو به نمایش دعوت کرده بود تشکر میکنم. خودمو نوشی معرفی میکنم و میگم خیلی ممنون که منو در جریان فعالیتهای انجمن گذاشتین. هنوز چند قدم بیشتر دور نشدم که دوست جدید صدام میکنه و میگه: نوشی؟ کدوم نوشی؟ میخندم و میگم: همون نوشی و جوجههاش… منو میشناسه. کمی در مورد روزای سخت، روزایی که بچهها رو برده بودن حرف میزنیم. وقت خداحافظی به دوست جدید که حالا میدونم اسمش شوراست میگم: «اگه جایی گفتین نوشی رو دیدین یه وقت نگین چاق بودا، بگین یه چیزی شبیه نیکول کیدمن بود.» میخندیم. دوست جدید میگه: «میگم نوشی یه زن قوی و با اراده بود.» دلم از حس داشتن دوست لبریز میشه.
توی راه برگشت یه سره در مورد زندگی غر میزنم. سیما مثل همیشه با صبوری به حرفهام گوش میده.
.
لطفا هر وقت یادم رفت شما یادم بیارین: «من به اندازه همه شما، توی این دنیا دوست دارم.»
دوستتون دارم.
نوشی
.
.
.
پینوشت:
ایران که بودم نوشتههام چک میشد و من از روی نوشتههام کنترل میشدم. به تجربه فهمیده بودم هر وقت کسی به من نزدیک میشه مورد اذیت و آزار قرار میگیره. فرق هم نمیکنه این نزدیکی و دوستی توی عالم واقعیت باشه یا مجازی. به مرور یاد گرفته بودم توی نوشتههام اسمها رو عوض کنم، زمانها رو جا به جا بنویسم و به مکان خاصی اشاره نکنم. تمام این سالها این ترس و پنهانکاری چنان در من درونی شده بود که حتی دیگه خودمم متوجهش نبودم. با من بود، بدون اینکه بفهمم. مثل ترس انسان اولیه از تاریکی که هنوز همراه ماست.
این یادداشت اولین تلاش جدی من برای شکستن ترسهای پونزده شونزده سال اخیر زندگیمه.
نکنیم. 🙂
چه لذتی داشت خواندن این مطلبت نوشی جان … عاشق این حال خوبت شدم و این اوقات خوبی که با دوستان می گذرونی. لطفا هیچ موقعیتی رو برای این دیدارها از دست نده.
بعدش هم … کی میدونه … از همه جای دنیا میان ایتالیا برای سفر، اون روزی که تو هم تصمیم به سفر گرفتی یادت باشه خبرم کنی. قدمت روی چشمم خواهد بود.
لایکلایک
تو هم همین طور شیرین جان، خودت میدونی چقدر دوستت دارم. 🙂
لایکلایک
منم خوشحال شدم با خوندن این پست. دوستی یه اتفاق ساده نیست. معجزه ست.
لایکلایک
🙂 شایدم اینی باشه که شما میگین
لایکلایک