این متن رو مینویسم فقط برای اینکه بگم گاهی چقدر ظاهر آدما میتونه از واقعیت روزایی که سپری میکنن دور باشه.
من در یه دوره افسردگی بسیار شدید هستم که از چند وقت پیش شروع شده و الان در بدترین حالت ممکنه. خصوصا این یه هفته اخیر که زندگیم به حالت نیمه تعطیل دراومده.. یه هفتهست درست نخوابیدم و نتونستم یه لقمه غذا بخورم. حالم خوب نیست و نفسم بالا نمیاد. انگار که یکی پاشو گذاشته باشه روی خرخرهم و همزمان ریه و قلبم رو زیر پا له کرده باشه. هیچ علت بیرونی هم نداره. نه بیمهری از کسی دیدم، نه چیزی توی زندگیم عوض شده، نه کسی رفته، نه کسی مرده، نه چیزی از دست دادم، نه جایی باختم، نه افسردگی ناشی از بیماری و زایمان و مهاجرت و پریود و طلاق و بیپولیه، و نه هیچ علت مشخص دیگهای ذاره. من فقط حالم خوب نیست و دلم میخواست میتونستم دستم رو توی حلقم فرو کنم و این بغض خفهکننده رو از ریشه بکنم و بیرون بکشم.
منتها من خیلی وقته با خودم و افسردگیم و شرایطم از در دوستی دراومدم و قبولش کردم. وقتی پیش میاد توی سکوت و تنهاییم میشینم یه گوشه و خدا خدا میکنم زودتر به حال عادی برگردم. با صبوری منتظر میمونم تا بگذره و توی این فاصله سعی میکنم به جون کسی زهر نریزم، غر نزنم و ناله نکنم. اینه که دیگران از دور متوجهش نمیشن. نزدیک هم بودن فقط از آشفتگی خواب و خوراک و بهمریختگیم متوجه میشدن حالم خوب نیست.
برخلاف تصور رایج، آدمای افسرده الزاما گریه و زاری نمیکنن. حتی اگه لازم باشه تظاهر میکنن که خوبن و لبخند میزنن و یه سری کارهای روزمره رو به زور هم که شده انجام میدن.
.
امروز توی نوشته های دوست نازنینی خوندم که بهش توپیده بودن چرا بخاطر فوت سربازامون داغدار نیست و متنهاش بوی غم نداره.
خواستم بگم ما این جرات رو از کجا میاریم که به همین راحتی همدیگه رو فضاوت کنیم؟ واسه چی کام همدیگه رو تلخ میکنیم؟ مگه ما کجای زندگی بقیه ایستادیم که به خودمون این حق رو میدیم؟
بس نیست؟
غم خود آدم بس نیست؟
من افسردگیم که شدید بشه، خواب و خوراکم زیاد میشه، گاهی از پر خوری می فهمم حالم خیلی خرابه
لایکلایک
🙂 اتفاقا یکی از نشونه هاش همین تغییر وزن یا رژیم غذاییه. یا کم یا زیاد
لایکلایک
عزیز دل اینو بخون شاید تو هم مثل من بیخیال بشی:
https://www.facebook.com/notes/hooman-khalatbari-هومن-خلعتبری-fans-page/فرهیختگان-فیسبوکی-نویسنده-حسین-باستانی/1168957236503022
لایکلایک
باشه
لایکلایک
من دیروز عصری کل ارشیوت رو خوندم .وخودم رو خلاص کردم از این دوری سه ساله .دوتا سوال هم داشتم که دوستم جواب داد .فقط من دلم برای بچه ها اونم به این سن وسال سوخت که چطور خودشون رو با شرایط وفق دادن وبه پنهون کاریشون ادامه دادن وترس از شناخته شدن داشتن.طفلکی ها .جات نیستم .اگه بودم بعد اتمام کارم وطلاق برای اون مرد نا مرد حداقل یه کری میخوندم.تا دلش حسابی بسوزه که دستش به …بچه هام هم نرسیده
لایکلایک
میشه کامنتتونتون رو تصحیح کنین؟ قسمتهایی که در مورد پدر بچه هاست
لایکلایک
عززیم می تونی پاکش کنی .نمیدونم این همه گذشت ومهربونی رو از کجا اوردی؟!
لایکلایک
با خودتان مهربانتر باشید. همیشه لازم نیست که آدم خودش راکنترل کند و بروز ندهد. بگذارید گاهی افسردگی های بی دلیل خودشان را از حلقومتان به بیرون پرت کنند، چندتایی خلق بد و اخم و عنق بازی به هیچ جای این دنیای بد عنق لطمه نمی زند و فقط باعث می شود شما آسوده تر شوید.
لایکلایک
کاشکی میشد :))
لایکلایک
به قول مامانم نمی تونم و نمیشه نداریم. شما که خودتون بیشتر از هر کسی باید بدونید، این همه «نشد» شده تو زندگی شما
لایکلایک
ببین، گاهی کنترل خیلی چیزا از دست آدم خارجه، این باور خیلی عالیه که بگیم من قادرم همه کار بکنم. اما در کنارش باید اینو هم گفت گاهی توان لازم برای انجام بعضی کارها رو ندارم. بنابراین اون رو کنار میذارم تا زمان مناسب.
بر حسب اتفاق بیست و یکی دو ساله بودم که کتاب نامه های زندان آنتونیو گرامشی دستم رسید. اون کتاب توی تمام سالهای گذشته (تا حالا که چهل و پنج شش سال دارم) بزرگترین راهنمای من بوده. یه جایی توی کتاب میگه آن مسائلی که برای حل آنان ابزار لازم را ندارم کنار میگذارم ….
این جمله خیلی وقتها منو نجات داده.
بذارین ببینم میتونم لینک این کتاب رو توی اینترنت پیدا کنم؟
لایکپسندیده شده توسط 1 نفر
لینک اینجاست http://cketab.com/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B2%D9%86%D8%AF%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D9%86%D8%AA%D9%88%D9%86%DB%8C%D9%88-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D9%85%D8%B4%DB%8C/
من کمی از متن رو خلاصه و کپی میکنم. شما نامه رو کامل بخونیدش. شاید شما هم مثل من با زندگیتون، دانسته هاتون، توانایی و ناتواناییهاتون منطقی تر برخورد کنید.
«۱۹ مه ۱۹۳۰
تاتیانیای بسیار عزیز
نامهها و کارت پستالهای تو را دریافت کردم. مجددا درکی که تو از وضعیت من در زندان داری مرا به خنده انداخت. نمیدانم آیا تو آثارهگل را خواندهای یا نه. در یکی از آنها می گوید ”مجرم حق دارد مجازات شود”. بر روی هم دلت میخواهد از من مردی را تصویر کنی که با پافشاری، درد کشیدن و رنج، شهید شدن را حق خود میداند و حاضر نیست حتی یک لحظه هم از هر نوع کیفری روی بگرداند. (…) من واقعا نمیدانم تو چگونه چنین درکی از وضعیت من پیدا کردهای. برخوردی که در درون خودت بسیار پاک و صادقانه اما در عین حال در رابطه با من به اندازه کافی نادرست و بدون توجه به واقعیت است. به تو گفتهام که من کاملا یک مرد عمل هستم. اما فکر نمیکنم که منظور مرا از این گفته درک کنی به این دلیل که کوچکترین تلاشی نمیکنی که خودت را جای من بگذاری. (…) مرد عمل بودن من به این معنی است که میدانم در کوبیدن سر به دیوار، سر میشکند و نه دیوار. همانطور که میبینی این حرف بسیار ابتدایی و ساده است اما درک آن برای کسی که هرگز حتی مجبور نبوده فکر کند که باید سرش را به دیوار بکوبد ولی همیشه شنیده که کافی است به دیوار فرمان بدهد: ”درخت کنجد باز شو” (…)
برخورد تو به صورت ناآگاهانهای بی رحمانه است؛ تو میبینی که کسی در بند است (…) نمیخواهد حرکت کند چون نمیتواند حرکت کند. تو فکر میکنی که او حرکت نمیکند چون نمیخواهد (آیا نمی بینی به دلیل اینکه خواسته حرکت کند، بندها گوشت بدن او را تکه پاره کردهاند؟) پس، چون فکر میکنی که نمی خواهد حرکت کند، میخواهی او را به تحرک وادار کنی. حال، نتیجه چیست و چه چیزی به دست میآوری؟ او را بیشتر خم می کنی و خرد میکنی و به بندهایی که او را خونین کردهاند، سوختگی را هم اضافه می کنی.
بیشک این تصویر دردناک از دادگاههای تفتیش عقاید اسپانیایی قرون وسطا که به داستان پاورقی می ماند نیز ترا تغییر نخواهد داد و از آنجا که دکمههایی که آتش را به سوی من روشن می کنند هم مجازی هستند، نتیجه این میشود که من به کارهایم ادامه میدهم، سرم را به دیوار نمیکوبم (که به اندازه کافی سرم درد میکند تا آنجا که دیگر قادر به تحمل این تمرینها نیست) و آن مسائلی را که برای حلشان ابزار لازم وجود ندارد کنار میگذارم. این تنها قدرت من است و تو دقیقا میخواهی همین قدرت را از من سلب کنی.
از طرف دیگر، این قدرتی است که متاسفانه نمیشود آن را به دیگران داد گرچه میتوان آن را از دست داد. فکر می کنم که تو به اندازه کافی درباره شرایط من فکر نکرده ای و نمیدانی چگونه بخش های مختلف آنرا از یکدیگر تشخیص بدهی. (…)»
لایکلایک
راهنمای زندگی من «جان شیفته » است. با همان جنس باورها هم افسردگی ها را با عشق به خود و عزیزانم کنترل کردم. گاهی گذشتن از بعضی کارها و چیزها قدرت بیشتری می طلبد تا انجامشان. البته اینقدر کلی که نمی شود منظور را کامل و درست منتقل کرد و با البته که با گاهی عدم کنترل و صبر هم مواقفم ولی اصل مطلب همان مهربانتر بودن با خودتان است که بهتان نیرویی دو چندان می دهد
لایکلایک
منم دوران آنت و بعد هم ژان کریستف رو گذروندم اما تاثیرش این قدر زیاد نبود که تا الان باقی بمونه
لایکلایک
حقیقت این است که من از شما و آنچه که بر شما گذشته و رنجی که می برید هیچ نمی دانم، پس نمی توانم خودم را جای شما بگذارم و حق ندارم شما را تشویق به کندن کنم در حالیکه نمی دانم چقدر از گوشتتان در زنجیر است. صرفاً با توجه به انتهای پاراگراف دوم و پاراگراف سوم متنتان پیشنهاد دادم با خودتان مهربانتر باشید به این معنا که اگر فکر می کنید فریاد زدن آرامتان می کند فریاد بزنید، و اگر سکوت، سکوت کنید. نوشتید دوست دارید بغضتان را از گلویتان در بیاورید، پیشنهاد دادم به باید ها و نباید ها و تصور عمومی از افسردگی که بازهم خودتان در متنتان گفته اید، توجه نکنید. تصورم این است که در نگارش جمله هایم سوتفاهمی نهفته بوده، وگرنه هیچ گونه قضاوتی ندارم و نداشتم.
شاید جان شیفته رمان باشد و فکر کنیم در زندگی واقعی اتفاق نمی افتد، ولی چون از هرنظر به من و مادرم شبیه بود، به من در برخورد به موقع و آمادگی برای هر چیز بسیار کمک کرد. شما نمی دانید که من تا چه حد منطقی هستم که آیا لازم است منطقی تر باشم و یا وسواس منطق دارم و لازم است اندکی در بی خیال شوم. صرف «نمی تونم و نشد نداریم» دلیل بر بی منطقی و ناآگاهی من از تواناییها و ناتوانایی هایم نیست.
لایکلایک
نه، نه، متاسفم که سوتفاهم شد. به گمانم باید بذارمش به حساب کوتاهی کلمات.
لایکلایک
از دست این کلمات بی تربیت 🙂 ؛)
لایکلایک