همه چهل و شش شمع روشن

من امروز متولد شدم. درست‌تر اینه که بگم تا چند ساعت دیگه متولد میشم. اولش خوشحال بودم که امروز صبح زودتر از بچه‌هام از خواب بیدار شدم و صبحونه‌مو خوردم.

هر سال بچه‌ها نقشه میکشن کله سحر بیدار بشن و توی تخت بهم صبحونه بدن. من هیچوقت هیچی بهشون نگفتم اما واقعا از خوردن صبحونه توی تخت بدم میاد. بخاطر خرده نون و دونه شکر و باقی چیزا که حتی اگه نریزه، بازم منو دچار وسواس و خارش پوست میکنه. یه دلیل دیگه‌ش هم اینه که چند ساله بعد از مراسم صبحونه، من مجبور شدم لکه‌های قهوه یا چای ریخته شده رو از دم اجاق گاز تا پای تختم پاک کنم. یعنی جریان جوریه که اگه قبل از لکه‌زدایی من کسی به خونه‌‌مون بیاد، میتونه با دنبال کردن لکه‌های قهوه‌ای مسیرشو مستقیما از سمت گاز توی آشپزخونه تا تخت من توی اتاق خواب پیدا کنه.

من هفتم شهریور به دنیا اومدم اما توی تقویم فرنگی تولد من بیست و نهم اگوست قید شده. توضیحش خیلی سخت نیست. در واقع نصف هفتم شهریور می افته به بیست و هشتم و نصف دیگه‌ش بیست و نهم. من حدود ساعت نه صبح به دنیا اومدم که تقریبا میشه نه و نیم شب بیست و هشتم اگوست به وقت ونکوور. امروز صبح در حالیکه قهوه‌مو سر میکشیدم گفتم امشب تولدمه و جریان تاریخ شمسی و میلادی و ساعت و اینها رو تعریف کردم. اما بچه‌ها توضیح دادن که بازم اولین صبح تولد من میشه همون صبح روز بیست و نهم و اونا فرصتی رو از دست ندادن. بنابراین احتمالا بازم بساط چای و صبحونه توی تخت برقرار خواهد بود.

حواستون هست؟ دارم غر میزنم! 🙂

تولد سپری شده یا در پیش روی چهل و شش سالگی شما هم مبارک.

mouse-cake

حدود آزادی کودکان

موضوع این هفته وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده در مورد حدود آزادی کودکانه. به نظرم خیلی شبیه موضوعهاییه که در موردشون وبلاگ مینویسیم.
اگه وقت کنم این آخر هفته (منظورم شنبه – یکشنبه ست) اهداف و سیاستهامون رو هم به وبلاگ اضافه میکنم.
راستش زیاد حس و حال نوشتن ندارم. ببخشید.

گردنۀ ناتوانی

میدونین وحشتناکترین قسمت مادری کجاست؟ وقتی بچه تون غمگینه و نمیتونین کمکش کنین. نمیتونین دردش رو به جونتون بخرین. آرزو میکنین هنوز همون کوچولویی بود که با در آغوش گرفتنش گریه ش قطع میشد. همون کوچولویی که وقتی زمین میخورد، یا میترسید صداتون میکرد…
اگه حرفی بوده، قبلا زدین. اگه کاری بوده، قبلا کردین. وقتی کار به اینجا میرسه فقط باید آروم کنارش بشینین. حرف نزنین، سئوال نکنین، چیزی نخواهین… فقط آروم بشینین و همراه باهاش به دوردست خیره بشین و امیدوار باشین آسمون دلش زود آفتابی بشه.

وقت فرار

اینو دیشب نوشته بودم، الان پستش میکنم:
دارم فیلم واکنش پنجم رو نگاه میکنم. قبلا ندیده بودمش. بدنم یخ زده… یاد دست و پا زدن خودم افتادم وقت فرار از ایران.
ترسناکه، انگار ته دره افتاده باشی و حتی صدای نفس کشیدن خودت هم برات ناآشنا باشه… اونقدر ترسناک که حالا بعد از گذشت نزدیک به دوازده سال، هنوز با دیدن کوچکترین مشابهتی توی فیلم بدنت یخ بزنه.
هنوز این خاطرات لعنتی درد دارن.
هنوز قلبمو میسوزونن.

جرقه کوچک فکر کردن

پرونده این هفته وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده اختصاص داره به موضوع «همجنس‌گرایی و پرسشهای کودکان».
برای ما نوشتن در این مورد سخت بود. بعضی از نویسنده ها دو تا سه بار متنشون رو عوض کردن. ما در موردش کمی با هم حرف زدیم. نمیدونستیم چطوری باید بنویسیمش.
شاید چون اغلب ما آموزش درستی در این باره نداریم. یعنی واقعا نمیدونیم چی باید بگیم. یا که قلبا از این موضوع کراهت داریم اما بخاطر فشارهای اجتماعی نمیتونیم یا نمیخواهیم بیانش کنیم و یا شاید بدون اینکه حتی خودمون متوجه باشیم باورهای درونی ما، با اون چه که فکر میکنیم بهش معتقدیم در تضاد هستن و این تضاد خودشو توی نوشته نشون میده.
توی نسخه اولیه خیلی از ما اغلب با احتیاط تمام از کنار موضوع اصلی رد شده بودیم، به مواردی اشاره کرده بودیم که اصلا همجنسگرایی به حساب نمیان، یا اونقدر متضاد نوشته بودیم که توی متن، خودمون مچ خودمون رو گرفته بودیم.
جالبتر اینکه نویسنده هایی که خارج از کشور زندگی میکردن خیلی راحتتر با موضوع کنار اومده بودن و در موردش نوشته بودن.
ما سعی خودمون رو کردیم. بیشتر از هر چیزی قرار گذاشتیم صادق باشیم و گمان کنم که بودیم.
وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده قصد آموزش دادن نداره، قصد ارائه متنهای سلیس از نویسندگان ممتاز نداره. یه حوضچه کوچیک از جامعه ست. قرار نیست شما همه متنها رو دوست داشته باشین. قرار نیست همه نظرات درست باشن. قصد ما فقط نشون دادن کسانیه که مثل ما فکر نمیکنن و  امیدواریم در گیر و دار نشون دادن آرای مختلف، جرقه فکر کردن زده بشه. بعد از اون باقیش دیگه کار ما نیست.  🙂
منتظر شما هستیم، بخونید و لطفا کامنت بذارید.

سامانه موقعیت‌یاب یخچالی»

میپرسن لواشکا کجان. بدون اینکه سرم رو بلند کنم میگم: «نمیدونم… توی یخچال نیست؟… طبقه دومشو نگاه کن، سمت چپ، پشت ظرف هندونه، بغل تخم مرغا. اول نونا رو از جلوش بردار…»
همون طور که سرشون توی یخچاله دوتایی ریز ریز میخندن و میگن: «حالا خوبه گفت نمیدونم کجاست!»

شاه مارها

کسی میون شما از افسانه شهمران، شاه ماران، شه‌ماران چیزی میدونه؟ لطفا از منابع اینترنتی استفاده نکنین. من قبلا همه رو نگاه کردم. دنبال کسی میگردم که این افسانه رو از بزرگترهای فامیل شنیده باشه. یه جور روایت سینه به سینه.
شاه ماران افسانه ایست رایج در مناطق کردنشین، بعضی از مناطق ترک نشین و لک نشین ایران، و مناطق کرد نشین ترکیه. تا جایی که میدونم در شمال غربی ایران و خصوصا استان ماردین ترکیه بیشتر رایجه.
در میان اقوام لک ایران شاه ماران مرده، اما در باقی نقاط شاه ماران زنه. اما به هر حال داستان راجع به موجودی نیمه انسان و نیمه ماره که قدرت زیادی داره و اغلب قربانی اعتماد به انسان میشه.
داستان شباهتهایی به داستان سلطان مار بهرام بیضایی هم داره. البته من به کتاب دسترسی ندارم و از حافظه اینو مینویسم.
میشه خواهش کنم اگه براتون ممکنه از افراد سالخورده اطرافتون در این مورد بپرسین؟

Şahmaran
.
.
پی‌نوشت: من سر یه کنجکاوی ساده به این داستان رسیدم. یه سریال ترکی خیلی بی‌مزه نگاه میکردم و فامیل دختر شهمران بود. بعد کنجکاو شدم که شهمران که خیلی ایرانی به نظر میرسه ودر نهایت رسیدم به افسانه شاه ماران!
نمونه این کنجکاوی رو سر یه سریال ترکی دیگه هم داشتم که فامیل خانواده شاموردی بود و با خودم فکر کردم خب… این سریال رو دارن توی یه استان همجوار سوریه میسازن، از طرفی در مورد گل هم هست.. ورد به عربی میشه گل و شام یعنی سوریه! (از صحت و درستی این مورد دوم هیچ اطمینان صد در صدی ندارم)

مناجات میانسالی

یعنی همه وقتی به سن و سال من میرسن* کارشون به جایی میرسه که یه شب مثل پریشب، از فرط بیچارگی و بیخوابی دست به دامن خدا بشن و تا خروسخون دعا کنن که میخوام بخوابم و یه روز مثل امروز صبح، از فرط ذوق زدگی خواب کامل و خوش شب قبلش، شکرگذار بشن که تونستم بخوابم!؟
.
.
.
*چند روزی تا چهل و شش سالگی وقت دارم هنوز!

ما مردها

از وبلاگ  مینیمال‌های آرتا هرمس: «دخترک اسپانیش که خیلی دوستم داره اعتراف کرد هر زن در زندگی‌ش به سه مرد نیاز داره: یکی برای پول یکی برای سکس و یکی برای عشق. گفتم پس آدم‌هایی مثل من چی؟ گفت هر دختر یه بابا هم می‌خواد دیگه!»

سلامی دوباره خواهم داد

اوه!

به نظر میرسه تمام شد… همه آرشیو رو منتقل کردم. فقط میدونم چند تا متن اینجا کمه… باید بگردم پیداشون کنم. عکسهای زیادی رو هم از دست دادم. همه تلاشمو میکنم که اونا رو هم پیدا کنم. و البته اگه بتونم لینکها رو هم مرتب کنم خیلی خوب میشه.

سلام وبلاگ، من تازه اومدم!

بازیابی

دارم آرشیو 2002 وبلاگ رو تکمیل میکنم که به لطف پرشین بلاگ همه ش پریده و البته به لطف و مهربونی گیله مرد عزیز و با کمک Internet Archive دارم بازیابیشون میکنم.
رسیدم به این یادداشت و قلبم تیر کشید.
==
چهارشنبه، چهارم بهمن 1381
«شانه هایی که نبودند»
بعضيا منو متهم کردن به دروغگويی. خوب راستش من خيلی راجع بهش فکر کردم… اينکه من راست ميگم يا دروغ… و يا اينکه چند درصد حرفام منطبق بر واقعيته. خوب من همیشه هم راست نمیگم… ميدونين چرا؟
چون براتون نمينويسم که روزی چند بار با کج خلقی بچه‌ها رو از خودم ميرونم و دعوا ميکنم.
چون براتون نمينويسم که روزی چند بار از دست بچه‌هام اشکم در مياد.
چون براتون نمينويسم که روزی چند بار بچه‌هام از دست من گريه ميکنن.
چون براتون نمينويسم که وقتی مريضم و حتی حوصله خودمو ندارم چقدر حالم بد ميشه وقتی بچه‌ها واسه نشستن توی بغلم همديگه رو هل ميدن.
چون براتون نمينويسم که وقتی با کسی دارم تلفنی حرف ميزنم که باهاش رودروايسی دارم، چند بار بايد با اشاره و اخم کردن و …. يا حتی پرت کردن چيزی طرفشون، بدون اينکه صدام در بياد تا کسی که پای تلفنه بشنوه، بهشون هشدار بدم که با هم دعوا نکنن.
چون براتون نمينويسم که وقتی برای تهيه چيزی براشون با مشکل مواجه ميشم، انگار ته دلم رو چنگ ميزنن.
چون براتون نمينويسم که هنوز مشکل پوستيم برطرف که نشده هيچ… حادتر هم شده. چون هنوز نتونستم دکتر برم.
چون براتون نمينويسم که چقدر از ريخت افتادم و پير شدم. و چقدر بچه‌هام خصوصا پسره غرغرو شده.
چون براتون نمينويسم که چقدر خسته‌م…. اينکه من توی يه منطقه‌ايی زندگی ميکنم که برای خريدن يه کيلو ميوه يا گوشت کلی راه تازه اونم با ماشين باید بری…
شما از غصه‌های من فقط اينو ميدونين که بچه‌هامو دوست دارم و نميخوام ازشون جدا شم و اينکه دارم مبارزه ميکنم.
مدام از من ميخواهين براتون از مشکلاتم با سرجيو بگم. تو فيلما ديدین که ميگن هر چی بگی بر عليه خودت تو دادگاه ممکنه ازش استفاده بشه؟ منم همينم. کوچکترين حرکت حساب نشده من ممکنه برام دردسر ساز بشه.
ميگين به سرجيو بگو که چقدر بچه‌ها رو دوست داری… مگه ميشه اون ندونه؟ ميدونين چقدر سخته تک و تنها ۲ تا بچه فسقلی رو تر و خشک کردن؟ اونم بدون کمک؟ ميدونين من ۴ ماه ۴ ماه هم نميتونم ابروهامو بردارم؟ ميدونين سرجيو حتی گاهی حس مادرانه من نسبت به جوجه‌هامو زير سوال ميبره؟
ميگين از مشکلاتت بگو. باور کنين من وقت فکر کردن به مشکلات رو ندارم. يعنی اين قدر کار از صبح سرم ريخته که وقت نميکنم يه کمی به خودم فکر کنم. تازه وقتی هم که دارم توی ذهنم با خودم کلنجار ميرم يه خط در ميون يا بايد اونو بشورم يا غذای اينو بدم. سوالای اونو جواب بدم (که تموم شدنی هم نيستن) يا با اون يکی دالی موشه بازی کنم.
همه چی واسه من شده قسطی… حتی نوشتن وبلاگ. ده بار وسطش بايد بلند شم و بنشينم…
راستی يه از خدا بی خبر هم با فرستادن يه مشت عکس بچه، منو ويروسی کرده. اگه از طرف من ميلی به شما رسيد که بيشتر از ۲۰ کيلو بايت بود يا ضميمه داشت لطفا اصلا بازش نکنين.
به طور کلی… من غالبا ميلهای رسيده رو reply ميکنم و اين بهترين راه شناختن ميل که ويروسی هست يا نه… البته من تا آخر هفته قضيه رو حل ميکنم.
ضمنا اگه فکر میکنین حرفام دروغه، خوب… باشه، فرض کنين حکايت ميخونين…

ریشه در کودکی

اونایی که منو از نزدیک میشناسن میدونن که ژانر سینمایی مورد علاقه من سینمای وحشته. اما نه هر فیلم ترسناکی، بیشتر دنبال فیلمهایی هستم که قصه‌ی پشت وحشت جاری در فیلم جذبم کنه. توی سینمای هالیوود به ندرت چنین چیزی گیرم میاد، مگه اینکه بازتولید یه فیلم خارجی باشه، مثل آب سیاه، حلقه، یا ….

این یکی اما تولید امریکاست. یکی از مادرانه‌ترین، لطیفترین و قشنگترین فیلمهای ترسناکی که دیدم.

Before I Wake

دو خاطره، دو پیام

دو تا کامنت توی فیس بوک زیر نوشته هام گذاشته بودم که به نظر میرسه مورد توجه بقیه قرار گرفته بودن و از اونجا که کمی رگه طنز دارن تصمیم گرفتم اونا رو توی وبلاگ هم بذارم و ثبتشون کنم. قطعا بهشون به عنوان یه نوشته مستقل نگاه نمیکنم و بیشتر به پیامهایی میان که در  حال و هوای پس از خوندن یه نوشته و  مابین یه گفتگو شکل گرفتن. اما خب…. بد هم نیستن.

اولی:  این کامنت وقتی نوشته شد که دوستی به اشتباه منو نوشین نامید. من هم مثل همیشه تاکید کردم که اسم من نوشین نیست، منو نوشی صدا کنن. بعد  منو یاد این خاطره انداخت که بدون کم و کاست به همون شکلی که توی کامنت نوشته بودمش، اینجا هم منتقلش میکنم: «یه زمانی جایی کار میکردم، رئیسم صدام میکرد خانم مهرفروزان. یکی دو بار تصحیح کردم «مهرفروزانییییی!»، نشد، آخرش بیخیال شدم تا یه روز دیدم معاونش صدام میکنه خانم فروزان، دیگه زدم زیر خنده، گفتن چته؟ گفتم با این وضع پیش بریم یواش یواش همکارا صدام میکنن فی فی و بعدشم که دیگه هیچی، میگن اوهوی 
چند روز بعد معاونمون رو توی محوطه دیدم صدام کرد مهرنوش خانم خوبی؟ گفتم اسمم مهرنوش نیست که، گفت مگه مهرنوش فرفروزانی نیستی؟ گفتم نه، من فرنوش مهرفروزانیم. یه دفعه زد زیر خنده و گفت آخه اینم شد اسم؟ هر روز یه جاش تصادفی میشه!»

دومی: این یکی پای مطلب تغییرات جهانی البته توی فیس بوک نوشته شده بود… همونی که من از کرم خیالی ترسیدم و از جام پریدم: «بیست و چند سال پیش من معلم کامپیوتر بودم، یه بار به یکی از شاگردام که خانم سن و سال داری هم بود گفتم دیسکتی که همراه دارین ویروسی شده، چنان با ترس دیسکت رو پرت کرد رو زمین که اگه ویروس تبخال هم بود، در جا متلاشی و منقرض میشد 🙂 زمانه س… میگذره دیگه.»

 

فسرده‌ جون

ناشا یه مدتی کم‌خونی داشت و دکتر سفارش کرده بود علاوه بر خوردن قرص آهن، حتما به وضع غذاش هم برسه. در نتیجه من شروع کردم به تشویق همه جانبه ناشا واسه خوردن غذا که اغلب ترکیبی بود از جمله‌هایی مثل «بخور مادر، این درمان کم‌خونیه»، «میگن این واسه آدمای کم‌خون معجزه میکنه»، و «بخاطر کم‌خونیت هم که شده باید به خواب و خوراکت برسی»… این اواخر هم چند باری که از دستش حرصم گرفته بود صداش کردم: «کم‌خون خانوم» و  این جریان اونقدر ادامه پیدا کرد که آخرش صدای ناشا دراومد و گفت خوشش نمیاد این موضوع رو این قدر تکرار کنم.
قطعا باید معذرت می‌خواستم. اما بجای معذرت‌خواهی، بدون اینکه خودمو از تک و تا بندازم با مهربونی بهش نگاه کردم و گفتم: «چیزی نگفتم که عزیز دلم، اسم بیماریه، حرف بد نیست که…» و بعد کلی صغرا کبرا چیدم تا سر و ته قضیه رو هم بیارم.
 البته سر و ته قضیه هم  هم اومد اما نه اون جوری که من فکر میکردم! چون عصر همون روز ناشا لبخندزنون اومد جلوم ایستاد و گفت: «افسرده خانوم، پاشین با هم بریم پیاده‌روی، میگن واسه رفع افسردگی خیلی خوبه!»