ناشا یه مدتی کمخونی داشت و دکتر سفارش کرده بود علاوه بر خوردن قرص آهن، حتما به وضع غذاش هم برسه. در نتیجه من شروع کردم به تشویق همه جانبه ناشا واسه خوردن غذا که اغلب ترکیبی بود از جملههایی مثل «بخور مادر، این درمان کمخونیه»، «میگن این واسه آدمای کمخون معجزه میکنه»، و «بخاطر کمخونیت هم که شده باید به خواب و خوراکت برسی»… این اواخر هم چند باری که از دستش حرصم گرفته بود صداش کردم: «کمخون خانوم» و این جریان اونقدر ادامه پیدا کرد که آخرش صدای ناشا دراومد و گفت خوشش نمیاد این موضوع رو این قدر تکرار کنم.
قطعا باید معذرت میخواستم. اما بجای معذرتخواهی، بدون اینکه خودمو از تک و تا بندازم با مهربونی بهش نگاه کردم و گفتم: «چیزی نگفتم که عزیز دلم، اسم بیماریه، حرف بد نیست که…» و بعد کلی صغرا کبرا چیدم تا سر و ته قضیه رو هم بیارم.
البته سر و ته قضیه هم هم اومد اما نه اون جوری که من فکر میکردم! چون عصر همون روز ناشا لبخندزنون اومد جلوم ایستاد و گفت: «افسرده خانوم، پاشین با هم بریم پیادهروی، میگن واسه رفع افسردگی خیلی خوبه!»
به نظر میاد همون جا وقت مناسب بوده برای یادآوری ضرب المثل اونی که عوض داره گله نداره! اما فکر کنم این ضرب المثل را به صورت لدنی بدونه، نه؟
لایکلایک
میدونه 🙂
لایکلایک