بند

حدود دو سه هفته‌ست خواب میبینم تختم به شدت تکون میخوره. گاهی حس میکنم یه موجود وحشتناک توی اتاقه و داره تخت رو تکون میده. به سختی با خودم تکرار میکنم که این یه خوابه و باید بیدار بشم. زور میزنم و چشمهام رو باز میکنم. اما تخت، اتاق و همه چیز همچنان داره میلرزه. بدنم توان نداره، صدا از گلوم درنمیاد. با بدبختی خودمو به در اتاق میرسونم. تقریبا چهاردست و پا خودمو روی زمین میکشونم. بعد میرم اتاق یکی از بچه‌ها… اوایل اتاق آلوشا، تازگی ناشا… کمک میخوام. بچه‌ها کمک میکنن تا توی تختم برگردم. تازه اون موقعست که احساس میکنم عضلات بدنم از گرفتگی خارج شدن، میتونم نفس بکشم… با همدیگه تکرار میکنیم حتما من خواب دیدم… حتما خواب بد دیدم. سرم رو روی بالش میذارم و … بعد تازه از خواب میپرم. کسی توی اتاق نیست. انگار دو تا خواب تو در تو دیده باشم…
توی تاریکی نیمه شب میشینم سر جام و وحشتزده به صدای سنگین نفسهام گوش میدم.
.
اگه قرار باشه یه روزی وابسته بچه‌هام بشم، ترجیح میدم بمیرم.

کافه بغداد

«کافه بغداد»
نشستم کافه بغداد رو برای بار چندم دیدم… اول که از کافه بغداد ونکوور برای ناشا شام خریدم. بعد تمام مدت که داشتم شام رو تا خونه، توی اتوبوس و مینی بوس با خودم این طرف و اون طرف میکشیدم، ترانه‌ش رو زیر لب زمزمه کردم و وقتی برگشتم خونه لباس عوض نکرده نشستم به دیدنش.
.
یه روزی آسمون ما هم آبی میشه. میدونم.
.
پی‌نوشت: موضوع بحث این هفته وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده:
«وقتی رابطه‌ای لو می‌رود، چرا زن همیشه بیشترین هزینه را می‌پردازد؟»

هیجان صبحگاهی

امروز صبح عقاب دیدم. نه از این عقابای توی باغ وحش، یا از اینا که برای پرواز نمایش داده میشن، نه حتی عقاب آزاد در اوج، وقت پرواز… خیلی نزدیک بود، نشسته بود روی شاخه درخت کنار آب.
من سوار قطار بودم و داشتم میرفتم سر کار… یه لحظه از هیجان نفسم بند اومد. شک کردم درست دیدم یا نه. اونقدر سرک کشیدم که دیگه دیدنش ممکن نبود. بعد توی گوگل عکسش رو جستجو کردم تا مطمئن بشم عقاب همون شکلیه.
خودش بود…
یا من زیادی سر به زیرم و تا حالا عقاب آزاد نشسته روی درخت ندیده بودم یا واقعا خوش شانس بودم.
احتمال دیدن عقاب آزاد توی فاصله کم از زمین، توی محیط شهری چقدره؟

بحران دل

روایت اول: گفتگوی صمیمانه
اومده با لبخند میگه: «شما دو تا دخترا چقدر با هم دلی‌دلی میکنین؟» میخوام تشکر کنم که منو هم همقد ناشا کرده و میگه دخترا، اما اون دلی دلی بدجوری کنجکاوم کرده.
همزمان با ناشا، هر دومون بلند میگیم: «چکار میکنیم؟»
میگه: «دلی دلی، از اینا که میشینن و با هم حرف میزنن…»
من و ناشا بدون معطلی میزنیم زیر خنده. ناشا تقریبا فریاد میزنه: «درددل بابا، دلی‌دلی چیه دیگه.» و از خنده به خودش میپیچه.
.
روایت دوم: وضعیت مزاجی
دستی به شکمش میکشه و میگه: «شکم-روده م بهم ریخته… نمیدونم چی خوردم.» من متوجه چیز خاصی نمیشم، اما بازم ناشا قهقهه میزنه و میگه: «دل و روده… تو فارسی این جور وقتا شکم-روده نمیگیم. بگو: دلـــــــــورووووووده» و عمدا کلمه‌ها رو میکشه. بعدم اونقدر میخنده که ما رو هم به خنده میندازه.
.
روایت سوم: دلدادگی
آلوشا میاد توی اتاق و با دقت به من و ناشا نگاه میکنه که داریم یه فیلم عاشقانه نگاه میکنیم. به نظر میرسه میخواد یه چیزی بگه اما به جاش زیر لب غرغر میکنه و میگه: «حالا حرفم بزنیم یا دل توش کم داره، یا دل زیادی میاره… خوش باشین دخترا.» و از اتاق میره بیرون.

معتاد دست دوم

میگم: «امشب توی مرکز شهر حسابی ماری‌جوانا کشیدم.» بچه‌ها با چشمای گرد شده نگاهم میکنن. زهرخند میزنم و میگم: «نیم ساعت پیاده‌روی کردم، به اندازه یه بسته کامل دود ماری‌جوانای ملت توی ریه‌م رفت.»
.
من اعتراضم رو کجا باید اعلام کنم؟ اگه نخوام دود مصرف دیگران وارد ریه‌م بشه کی رو باید ببینم؟

خو گرفته به خلوت

فکر کنم یه کمی در رابطه با پست قبلی سوتفاهم پیش اومده. اینو از ایمیلهایی که دستم رسیده و پیامهای خصوصی رد و بدل شده فهمیدم. شایدم من اونقدر غمگین بودم که نتونستم حرفمو درست منتقل کنم…
من از تنهایی خودم گریزان نیستم. پذیرفتمش. اتفاقا خوب موقعی هم قبولش کردم. من الان توی اون موقعیتی ایستادم که سالها در انتظارش بودم. اینکه تنهاییمو دوست داشته باشم و نگران سالهای باقیمونده عمرم هم نباشم.
یه زمانی آدم دوست داره یکی وارد زندگیش بشه، تنهایی رو خلا میدونه و مترصد هر فرصتیه برای تنها نموندن. یه وقت یکی مثل من میشه، تنهاییش براش اونقدر با ارزش هست که اگه کسی قصد داشته باشه به زندگیش پا بذاره، از خودش بپرسه این آدم ارزشش رو داره که بخاطرش آرامشو بهم بزنم؟
من الان توی همین مرحله م. زندگیم آرومه. کسی نیست که مدام بهم شوک عاطفی بده. به سکوت زندگیم خو گرفتم. یه جور تسلیم شدن در مقابل چیزی که هست.
.
چیزی که توی پست قبلی منو به اندوه کشونده بود نه تنهایی، بلکه پیر شدن آدمها به پای همدیگه بود. شانسی که من نداشتم و امیدوارم شما داشته باشین.
=
موضوعی که این بار زنان رقصنده دارن در موردش مینویسن راجع به اینه که چرا زنها کمتر به روابط یکشبه و گذری جنسی تن میدن.
نه فقط بعنوان سرگروه، حتی به عنوان خواننده هم به نظرم خیلی از متنها درخشان بودن. بچه های آرامگاه زنان رقصنده بلاخره به اون ثباتی که انتظار داشتم رسیدن. همه کارشون رو جدی گرفتن و گروه بدون هیچ حرف و حدیث اضافه در بهترین حالت ممکن داره پیش میره. مطمئنم کاری که دارن انجام میدن مانا و تاثیرگذار خواهد بود.
من تمام قد در مقابل صبوری و توان و سختکوشی گروه تعظیم میکنم.

تا انتهای عشق با من برقص

این متن رو ده ساعت پیش نوشتم و اونقدر برای من نوشتن و دوباره خوندنش دردناک بود که چند بار خصوصیش کردم و بعد همگانی… در نهایت دیدم هنوز توان به اشتراک گذاشتنش رو ندارم و علیرغم چند لایکی که گرفته بود از دسترس خارجش کردم. حالا تصمیم گرفتم دوباره به اشتراک عمومی بذارمش.
دوستی بعد از خوندن این متن برام نوشته بود:
«چقدر تو این نوشته ی اخر من بودم. خودمو خوندم خودمو دیدم. تا ازدواج و جدایی مسیرهام شبیه شماست ولی من جوجه هم ندارم حتا. واقعن فکر می کنم به درد دوست داشته شدن نمی خورم. الان منم دارم اشک می ریزم ولی نه با اهنگ کوهن. با نوشته ی شما…»
وقتی از ته دل مینویسی، دردت میاد. من با نوشتن این نوشته درد کشیدم. شاید به همین دلیل هم وحشتزده ساعتها قایمش کردم. حالا هم نمیدونم چرا باز دارم علنیش میکنم. شاید چون با خودم عهد بستم از خود بودنم نترسم.
ببخشید اگر با خوندنش درد به شما منتقل میشه.

.
من همیشه آدم عاشق‌پیشه‌ای بودم. ربطی هم نداشت به جنس مخالف، زندگی برای من پیچیده شده بود توی لفاف لطیف دوست داشتن. سیبی که گاز میزدم، گلی که توی گلدان میکاشتم، نفسی که میکشیدم… غذایی که میپختم، جورابی که پا میکردم، آهنگی که گوش میکردم… همه چیز توام با عشق بود.
همه اتاق من پر بود از یادگاریهایی که از عزیزی به جا مونده بود و خنزپنزرهای کوچیکی که به یاد کسی یا جایی خریده بودم. همه چیز با دقت انتخاب شده بود. همه چیز روح داشت، جان داشت، حس داشت. همه چیز برای من عاشقانه بود.
با این روحیه، هر بار که وارد رابطه عاطفی میشدم تا حد ویرانی جلو میرفتم و هر بار باید سعی میکردم دوباره خودمو ترمیم کنم و برگردم. زمانی که ازدواج کردم هم اونقدر برای داشتن یه زندگی باثبات توام با دوست داشتن تقلا کردم و جواب نگرفتم که با خودم گفتم شاید درد جای دیگه‌ست. شاید من به درد دوست داشتن و دوست داشته شدن نمیخورم. خودم رو قانع کردم که شاید اصلا هدف از آفرینش من چیز دیگه‌ای بوده، شاید قرار بوده این عشق جای دیگه‌ای سرمایه‌گذاری بشه… و با تولد اولین بچه، رنگ به زندگی سیاه و سفید من برگشت. جوجه‌ها شدن جانشین بدون واسطه دوست داشتن. جایی که میشد عشق بورزی بدون اینکه بترسی. عشق بورزی بدون اینکه احساس گناه کنی. لبخند بزنی و لبخند جواب بگیری. صادق باشی و از روراستیت احساس شرم نکنی، تحقیر نشی، تنها نمونی.
.
من همه این سالها سعی کردم عشق بدون احساس مالکیت رو تمرین کنم. این همه سال همه عشقی که در درونم میجوشید و میخروشید به مهار کشیدم و مراقب بودم ازش بند برای خودم و بچه‌ها درست نکنم. من همه این سالها مدام خودم رو سرکوب کردم.
شاید بخاطر همین سرکوب بود که با خوندن خبر درگذشت لئونارد کوئن و شنیدن چند بار ترانه‌ش این جور، مثل اولین بار که توی دوست داشتن شکست خوردم، دارم اشک میریزم…

انتخابات امریکا

کاملا جدی:
ناشا به شوخی پای مطلب یکی کامنت گذاشته بود که در صورت برنده شدن ترامپ، امریکاییها میتونن به کانادا درخواست پناهندگی بدن، کامنتش تقریبا پنج هزار تا لایک خورده!

بزرگمرد کوچک

به پسر کوچولو میگم: «زود عادت میکنی، مدرسه میری، انگلیسی یاد میگیری، دوست پیدا میکنی… خیلی زود همه چی خوب میشه.» میگه: «آره مامان بزرگمم همینو گفت.»
میخوام لبخند بزنم اما به صورتش پر غم میشه یهو. بهش میگم: «دیدی؟ مامان بزرگتم همینو گفته. دلش تنگ هم بشه اما بازم خوشحاله که تو راحتی.» ته چشماش ناباوری هست. سرشو میاره بالا و میگه: «خوشحال میشه بلاخره؟ خوب میشه؟ آخه شب آخری منو برد حموم. بعد بهم گفت که کمرشو لیف بکشم. اما من فهمیدم… پشتشو کرد به من، بعد گریه کرد. فکر کرد نمیبینم اما من فهمیدم. صدای گریه‌شو شنیدم… دیدم بدنش میلرزید.»
.
پی‌نوشت:
این پسر کوچولو به طور اتفاقی همصحبت من شد. به کانادا پناهنده شده.

مهربانی دنیا

از وبلاگ زندگی معمولی
«… دو تا اتفاق باعث شده که دوباره بیام توی این وبلاگ بنویسم: یکی اینکه دیروز متوجه شدم نویسنده وبلاگ مشهور و پرمخاطب «نوشی و جوجه هایش» معلم محبوب دوران راهنمایی من توی دهه هفتاده… من قبلا در مورد این وبلاگ شنیده بودم ولی اصلا به فکرمم خطور نمیکرد که متعلق به معلم محبوب و باهوش من باشه، کسی که لذت‌بخش‌ترین کار زندگی‌مو (برنامه نویسی) اولین بار از اون یاد گرفتم. این که میگم به فکرم خطور نمیکرد نه بخاطر اینکه اهل نوشتن نبود (که اتفاقا خیلی اهل کتاب و مطالعه و نوشتن بود)، بخاطر اینکه باورم نمیشد دنیا انقدر به اون دختر شاد و شنگول و فعال (احتمالا اون موقع سنش از الانِ من کمتر بوده) سخت گرفته باشه… واقعا چرا دنیا اینطوریه؟ چرا برای بهترین‌ها انقدر سخت میشه و برای بعضی‌های دیگه انقدر پارتی‌بازی میکنه؟…»
.
پی‌نوشت:
و این دختر هم یکی از محبوبترین شاگردهای من بود. موقعی که هنوز نوشی نبودم. اصلا ازدواج نکرده بودم که بخوام مادر باشم. اما حتی همون موقع هم همه اون بچه‌ها جوجه‌های من بودن و قلبم برای همه اونها جا داشت.
راست میگه… کاش دنیا مهربونتر بود…

ورود آقایان ممنوع

چند روز پیش خانمی دعوتم کرد به یه شام گروهی. زیاد دوست نیستیم اما چون دعوت عمومی بود گذاشتم به این حساب که خب از همه داره دعوت میکنه، منم کنار بقیه.
قبل از اینکه بخوام مناسبتش رو بپرسم گفت شام به مناسبت پیروزی هیلاری کلینتونه.
دهنم باز موند. گفتم مگه قطعی شد؟ گفت نه اما از همین الان معلومه دیگه، و کلی از سوابق هیلاری گفت و اینکه چند سال در زمینه سیاست فعال بوده و قدرت اول جهان میشه و چون زنه این موضوع خیلی مهمه، بعد هم بدون اینکه منتظر واکنش من بمونه، گفت محل رستوران کجاست و گفت یه رستوران زنونه ست و ورود آقایون ممنوعه.
اینجا که رسید دیگه واقعا سعی کردم خنده مو کنترل کنم. گفتم زستوران مال سفارت ایرانه یا عربستان؟ متوجه شوخیم نشد. گفت کاناداییه. یه رستوران با محیط کاملا فمینیستی توی یکی از محلات خوب ونکوور.
توی دلم گفتم بدبخت فمینیسم.
خلاصه که دعوت شدم به شام، توی یه رستوران فمینیستی، به مناسب برنده شدن هیلاری کلینتون البته پیشاپیش و البته که دعوت کننده سفید پوسته، دکترا داره، خام و بی تجربه نیست، بالای شصت سالشه و سابقه زندگی در کشورهای مختلف داره.
دیگه نمیدونم کجا میشه فرار کرد.
.
آدرس رستوران رو نپرسین، چون دقت نکردم اسمش چیه و توی اینترنت هم نتونستم پیداش کنم.

«ترانه‌های کودکانه»

چند وقت پیش با خانمی که سواحیلی صحبت میکنه آشنا شدم. بهش گفتم یه خواننده میشناسم که سواحیلی میخونه و یکی از ترانه هاش سالها توی خونه ما محبوب بوده و پای ثابت رقص و مهمونیهامون. منم با همه بچگیم خیلی دوستش داشتم.
خانم سواحیلی زبان با کنجکاوی گفت: «عجیبه، همه از من سراغ هاکونا ماتاتای شیر شاه دیسنی رو میگیرن. کدوم رو میگی؟»
منم با خوشحالی گفتم: «رامایا… اسم خواننده‌ش هم آفریک سیمون.»
لبخند زد و گفت: «میدونی، این ترانه در اصل یه ترانه بچه‌گونه‌ست. راجع به طلوع و غروب خورشید و …»
یه لحظه تصور کردم مردم دنیا با اتل متل توتوله ما مهمونی راه بندازن 🙂