روایت اول: گفتگوی صمیمانه
اومده با لبخند میگه: «شما دو تا دخترا چقدر با هم دلیدلی میکنین؟» میخوام تشکر کنم که منو هم همقد ناشا کرده و میگه دخترا، اما اون دلی دلی بدجوری کنجکاوم کرده.
همزمان با ناشا، هر دومون بلند میگیم: «چکار میکنیم؟»
میگه: «دلی دلی، از اینا که میشینن و با هم حرف میزنن…»
من و ناشا بدون معطلی میزنیم زیر خنده. ناشا تقریبا فریاد میزنه: «درددل بابا، دلیدلی چیه دیگه.» و از خنده به خودش میپیچه.
.
روایت دوم: وضعیت مزاجی
دستی به شکمش میکشه و میگه: «شکم-روده م بهم ریخته… نمیدونم چی خوردم.» من متوجه چیز خاصی نمیشم، اما بازم ناشا قهقهه میزنه و میگه: «دل و روده… تو فارسی این جور وقتا شکم-روده نمیگیم. بگو: دلـــــــــورووووووده» و عمدا کلمهها رو میکشه. بعدم اونقدر میخنده که ما رو هم به خنده میندازه.
.
روایت سوم: دلدادگی
آلوشا میاد توی اتاق و با دقت به من و ناشا نگاه میکنه که داریم یه فیلم عاشقانه نگاه میکنیم. به نظر میرسه میخواد یه چیزی بگه اما به جاش زیر لب غرغر میکنه و میگه: «حالا حرفم بزنیم یا دل توش کم داره، یا دل زیادی میاره… خوش باشین دخترا.» و از اتاق میره بیرون.
اي جونم چه نفسايي ان بچه هاتون!
لایکلایک
🙂 مرسی
لایکلایک
بحران دل که خوبه، زیاد شدنش آرزوست. ما که اینجا که بحران «که» که داریم که. تازه آخرشم اگر حس کنه «که» کم گفته همینجوری دو سه تایی میذاره تنگش یه وقت کم نمیاد.
لایکلایک
:)) آره فکر کنم بحران دلدادگی بد باشه
لایکلایک
نیاد*
لایکلایک
چقدر خوب تعریف می کنین. عین فیلم میاد جلو چشم آدم
لایکلایک
خوبه که، مرسی 🙂 منم وقتی کتاب میخونم همه رو توی سرم تصویرسازی میکنم.
لایکلایک