نغمه‌خوان

صدای قشنگی داره. وقت کار کردن همیشه میزنه زیر خوندن. اگه عجله نداشته باشم وقتی دارم از راهرو رد میشم و صداش رو میشنوم، چند لحظه می‌ایستم و بهش گوش میدم. انگلیسی رو خیلی خوب و تقریبا بدون لهجه صحبت میکنه.
چند وقت پیش همزمان توی غذاخوری بودیم. من داشتم غذامو میخوردم و اون منتظر بود غذاش گرم بشه. سر صحبت باز شد و نمیدونم چه طوری بحث کشیده شد به مادری من. یه کمی از این طرف و اون طرف تعریف کردم و بعد گفتم: «زندگیمون خیلی بالا و پایین داشت، بعضی روزا واقعا نفسم میبرید اما همیشه به خاطر بچه‌ها دوام آوردم.»
بعد ازش پرسیدم: «تو چی؟ تو هم بچه داری؟»
مکث کرد و بعد سرشو یه کمی بالا گرفت و یه نفس عمیق کشید و گفت: «بیست ساله اینجام، بچه‌ها سه ساله و چهار ساله بودن که گذاشتمشون پیش پدر و مادرم و اومدم اینجا. کار میکنم و براشون پول میفرستم. نمیدونم مادری چی میشه، نمیدونم میتونم بگم مادرم یا نه… من فقط براشون پول میفرستم.»
نفسم گرفت. فقط تونستم بگم: «معلومه که مادری. معلومه که هستی…»
بعد سکوت کردیم، فکر کنم هردومون بغض کرده بودیم.