پاروی ما از اولش هم یه پاروی ضعیف تاشو بود، برای اینکه بتونی بذاری پشت ماشینت و اگه لازم شد ازش استفاده کنی. من که نمیدونستم اما همون سال اولی که اومدیم اینجا، برادرم اینو توی فروشگاه دستش گرفت و یه نگاهی هم به دستای من انداخت و گفت تو جون پاروی بزرگتر از اینو نداری، اینجا هم برف آنچنانی نداره که بخوای پاروی محکمتر بخری… و از سال دوهزار و نه تا امسال ما با همون پارو روزگارمون رو میگذروندیم تا امسال که ننه سرما چنان به مهمونیمون اومد که مسلمان نشود، کافر نبیند!
پارو که شکست و دیگه توی هیچ فروشگاهی گیرمون نیومد (به گمانم ملت از ترس هر چی پارو بوده خریدن)، انگشتای منم تا اینجا به خاطر برفروبی، سه تا خونمردگی داشته، دو تا پینه، سه تا شکستن ناخن از ناحیهی دردآور، کلی زخم و بیحس شدن موضعی… درد هم که بماند!
همون سه تا پله ورودی خونه خودمون هیچ، از وقتی آلوشا توی برف زمین خورده، رسالت منم شروع شده که از ورودی خونه تا ایستگاه اتوبوس رو با همون پاروی شکسته، یخشکنی کنم (برف لگدکوب شده نیم گرما خورده منجمد شده… یخی که به خوبی میشد ازش استفاده کرد تا خونه اسکیمو ساخت!)
صبحا هم که مسافت پنج دقیقهای رو از ترس سر خوردن روی یخ و افتادن، بیست دقیقهای راه میرم، یا اگه ببینم اتوبوس داره میاد دیگه میزنم توی خیابون و بدون توجه به ناسزاهای احتمالی رانندهها، بدو بدو خودمو به اتوبوس میرسونم.
امروز داشتم فکر میکردم هر کسی رو واسه کاری توی این دنیا ساختن… سهم منم از دنیا انگار فقط بارکشی بوده و بس.
پینوشت اول: چرا از بچهها کمک نمیخوام؟ احتمالا دور و بر شما هم مادرایی هستن که جونشون بره هم، تا مجبور نباشن از بچهها بابت کاری کمک نمیخوان. علاوه بر اینکه آلوشا امسال سال نو کنار دوستاش بود.
امسال نوشی بود و جوجه کوچیکه.
پینوشت دوم: غر نمیزنم… خستگی در میکنم. 🙂