عنصر منطقی

دیشب بازم همون خواب همیشگی رو دیدم. سنگین شدن نفس و تقلای کمک خواستن. چشمهامو به زور نیمه باز کردم دیدم آلوشا سمت راستم خوابیده و ناشا سمت چپم. گفتم: «کمک… نمیتونم نفس بکشم.» آلوشا که هیچ، اما ناشا چسبید بهم و دستاشو انداخت دور گردنم و با گریه گفت: «نترس مامان، خواب دیدی، الان بیداری.» با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «اما من هنوزم نمیتونم راحت نفس بکشم.» محکمتر بغلم کرد و گفت: «نه این وزن دستای منه! تکون نخور، بخواب.» گفتم: «با این وضع بخوابم که میمیرم… حالا تو چرا داری گریه میکنی؟» گفت: «به خاطر این که دختر خوبی برات نبودم. یه چای ندادم دستت. هر وقت که خواستم چای دم کنم اونقدر کتری رو پر کردم که نصف آب توی کتری ریخت روی گاز.»
یه لحظه فکر کردم حرفهایی که میشنوم یه عنصر منطقی توش کمه. اونم اینه که ناشا اصلا چای درست نمیکنه که بخواد کتری رو پر آب کنه، و یه تکون به خودم دادم و گفتم: «این خوابه. تو هم اصلا دختر من نیستی!» و از خواب پریدم…
.
صبحی کم مونده بود برم دستبوس ناشا که چای دم نمیکنه، اگه نه من توی خواب باورش کرده بودم و خفه شده بودم! 😀

یک دیدگاه برای ”عنصر منطقی

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.