با ما حرف بزنید

ما شروع به ارسال متنهای سالنامه وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده کردیم. دوازده متن از نویسنده های فعلی وبلاگ، و مابقی متنهایی از نویسندگان مهمان پیشین، نویسندگان دائم پیشین و خوانندگان و همراهان همیشگیمون.

دوست داشتیم خیلی منظم‌تر متنهای سالگرد رو منتشر کنیم، اما نوشته‌ها خیلی پس و پیش دستمون رسید، نتونستیم فضای درستی براش ایجاد کنیم. بعد دیدیم مهمتر از هر چیز با هم بودنمونه. شما امسال با کم و کاستی ما بسازین، قول میدیم سال آینده فضاسازی بهتری داشته باشیم.

لطفا متنها رو بخونین و اگه دوست دارین کامنت بذارین. شاید به چشم شما نیومده باشه اما فقط خدا میدونه ما توی این یه سال چقدر واسه این وبلاگ وقت صرف کردیم. شما حتی نمیتونین حدس بزنین من روزی چند ساعت برای منظم بودن وبلاگ وقت گذاشتم، چقدر برنامه‌ریزی کردم، چقدر دویدم… و همه اینها فقط برای این بوده که فضایی ایجاد بشه که بنویسیم، بنویسیم، بنویسیم و کپی نکنیم، به نظرات این و اون سنجاق نشیم، برای حرف زدن نیاز به مدعی بودن و جنگیدن و به کرسی نشوندن حرفمون نداشته باشیم… نترسیم، حرف بزنیم و مداومت داشته باشیم.
لطفا شما هم با ما حرف بزنید.

غذای ملی

یکی از همکارام نشونی یه سوپرمارکت توی شهر بغلی رو بهم داده که ماهی صبور داره. یه کمی دوره، رفتنش سخته اما بلاخره میرم و حقیقتش رو بخواهین باورم نمیشه اینجا بشه صبور گیر آورد.
برای من خرمشهری صبور غذای ملی محسوب میشه. روش غیرت هم دارم. 

از اینجا و آنجا

چند تا کامنت توی فیس بوک گذاشته بودم که حیفم اومد به وبلاگ منتقل نشه. متاسفانه بساط کامنت نویسی اینجا خیلی هم برقرار نیست. اگه بود من استقبال بیشتری میکردم و ترجیح میدادم همه گفتگوها همین جا انجام بشه.

کامنتها رو بدون دستکاری منتقل میکنم. اگه به خودم باشه و بخوام مثل روایت داستانی بنویسمش، قطعا کمی دست به سر و روی جملاتش میکشم و کلماتش رو پس و پیش میکنم.

روایت اول:
چند روز پیش نمیدونم چی گفته بودم که یهو ناشا گفت اینی که گفتی یعنی چی، هر چی گفتم این، گفت نه یه کلمه دیگه بود، گفتم اون، بازم میگفت یه چیز دیگه بود، توش س داشت… اونقدر رفتیم جلو تا رسیدیم یه کلمه والسلام که من نمیدونم چرا ته یه جمله ای گفته بودم. مثلا نمیشه فلان کار رو بکنین. همین که گفتم، والسلام!
همین پیدا کردن کلمه خودش یه ربع طول کشید. خندیدن منم یه ربعی شد تا آخرش رسیدیم به معنی که گفتم: میشه «دیگه حرف نباشه!»

روایت دوم:
چند روز پیش به ناشا میگفتم از عروس که نمیشه انتظار داشت (قیافه این مادرشوهر بدجنسا) اما تو که دخترمی آخر هفته ها بچه هات رو بیار پیش من. بدجنس گفت من وقت ندارم بچه دار بشم، برو با عروست میونه ت رو خوب کن…. :)))
حالا انگار خودش شوهر کرده و داداشش زن گرفته و بچه دار شده.

تا دم در دنیای آدم بزرگا

تموم شد، امروز مراسم فارغ‌التحصیلی آلوشا بود. لباس پوشیدن، کلاه‌هاشون رو بالا هم انداختن. بعدشم خانوادگی رفتیم شام خوردیم.
 
با توجه به شناسنامه هنوز هیجده ساله‌ نشده، هیجده ساله که شد، روز تولدش یه عکس از بچگیش اینجا میذارم. از روزای شروع وبلاگنویسیم، وقتی سه ساله بود… من همچنان ترجیح میدم عکس جدیدی ازشون نذارم و به اسم و فامیل و مشخصات واقعیشون که به شناخته شدنشون توی دنیای واقعی منجر بشه اشاره نکنم. همچنان ترجیح میدم بچه‌ها به زندگی مستقل خودشون، جدای از این وبلاگ و البته همه درددلهایی که با شما توی نوشته‌هام کردم، ادامه بدن.
 
از حال من میپرسین؟ خیلی خسته‌م اما یه کوزه رو به مقصد رسوندم. کامل کامل که نه، اما تا دم در دنیای آدم بزرگا رسوندم. یادم میاد یه روزی دعا میکردم بتونم مادریمو کامل کنم. نمیدونم نتیجه کاری که کردم تا چه حد خوب بوده، اما تمام این سالها فقط سعی کردم مادر نصفه‌نیمه نباشم.
در مورد بچه‌ها خیلی چیزا هست که دلم میخواد. مثلا دوست دارم وارد دانشگاه بشن و درس بخونن و یه کار خوب داشته باشن، دلم میخواد درگیر یه ماجرای عشقی موفق بشن و برن دنبال زندگیشون. دلم میخواد توی آرامش خاطر و سلامتی زندگی کنن و البته دلم میخواد تحت هیچ شرایطی یه سر سوزن هم نگران من نباشن. 
طعنه نمیزنم، جدی میگم! لطف بزرگیه اگه بتونم بعد از هیجده سالگی بچه‌ها بدون نگران شدن یا فکر کردن به نگرانی اونا، بتونم چند روزی واسه دل خودم زندگی کنم. 🙂

دست دوستی

چهار سال پیش، همون موقع که اومدم توی فیس‌بوک بهم پیام داد و نوشت: «خیلی خوشحالم که پیداتون کردم. خیلی خوشحالم که دوباره می‌نویسین. من روزهای زیادی به شما فکر کردم. روزهای زیادی دلتنگ شما و جوجه‌ها شدم. خوشحالم که هستین دوباره. امیدوارم شاد و آروم باشین. من صاحب وبلاگ … هستم راستی. اگه یادتون باشه.»

گیج از حال بد (باید یه روز در مورد حال بد سال دو هزار و سیزده کامل بنویسم اینجا) جواب دادم: «نه یادم نیست. اما به هر حال از دوستیتون ممنونم.»

بعد گذشت و یادم رفت و تمام این چهار سال بدون اینکه به این پیام فکر کرده باشم تمام ایمیلهام رو زیر و رو کردم تا ببینم این دوست که زمانی محبت زیادی به من کرده بود و رفیق راهم بود و شاید حتی همراه من چند بار مرده بود و زنده شده بود، جایی کنار ایمیلهاش فامیلش رو هم نوشته یا نه… نبود. فقط اسم کوچیک بود و اسم وبلاگ. نشد که توی فیس‌بوک پیداش کنم. وبلاگش هم که سالها بود گرد و خاک میخورد، اسم نویسنده هم نداشت. کم کم ناامید شدم و دست از جستجو برداشتم.

حالا، نصف شبی چی باید بشه که بدون مقدمه به سرم بزنه برم پیامهای آرشیو شده رو بگردم دنبال چیزی که خودم هم نمیدونم چیه، و ناگهان پیامش رو ببینم و یادم بیاد اسم وبلاگ رو، اسم خودش رو، برم روی صفحه فیس‌بوکش و با دیدن عکسش صورت مهربونش رو به یاد بیارم…

شما میدونین توی اون روزای دادگاه، روزای نبودن بچه‌ها، روزای بعدش و دفتر وکیل و دویدنهای بدون توقف، چقدر دوستی برای من ارزش داشت؟

من یکی از دوستهامو پیدا کردم و احساس خوشبختی میکنم.

خاطرات قدیمی

فکر کنم باید اینو زودتر مینوشتم، چون الان پنج صبحه… اما من هنوز نخوابیدم و فکر کنم آلوشا تا یه ساعت دیگه پیداش بشه.
دیشب مهمونی شام و رقص بچه‌های کلاس دوازدهم یا همون چهارم دبیرستانی بود. هفته دیگه هم مراسم فارغ‌التحصیلیشونه.
آلوشای سه ساله داره دبیرستان رو تموم میکنه و اگه خوش‌شانس باشم سال دیگه این موقع داره میره دانشگاه.
باورتون میشه؟ یه عمر گذشت…
یه عمر گذشت و این اولین خاطره‌ایه که من از پسرم توی وبلاگ نوشتم:
.
رنگها
پسر بزرگ من سه ساله است. راستش خيلی دلم ميخواست به مهد کودک بره چون باهوشه اما بنا به دلايلی نشد. منم واسه اينکه جبران کرده باشم تصميم گرفتم روزی نيم ساعت تا يه ساعت باهاش تو خونه کار کنم. واسه همين با مشورت يه مهدکودک يه تعداد کتاب آموزشی واسه ۳ ساله ها خريدم و درس دادم. از اونجا که من معلم باحالی هستم سر کلاس رنگها با خودم گفتم بذار حالا که اين بچه این قدر باهوشه از وقتش دو برابر استفاده کنه و شروع کردم به گفتن و نشون دادن رنگهای دو اسمی مثل: سياه و مشکی، سرخ و قرمز، طوسی و خاکستری… بعد با قيافه پيروزمندانه‌ايی به پسرم نگاه کردم و عکس يه فيل رو بهش نشون دادم و گفتم اين چه رنگيه مامان جون؟ با چشمای درشتش بهم نگاه کرد و گفت: خاک تو سری!

سیاهی‌لشکر

نشستیم از سر بیکاری یه سریال ترکی نگاه می‌کنیم. هنوز ده دقیقه از سریال نگذشته که سری تکون میدم و میگم: «چقدر بد بازی میکنن.» ناشا کنارمه، میگه: «آره.» ادامه میدم و میگم: «انگار اصلا بازیگر حرفه‌ای انتخاب نکردن. خواستن ارزون تموم شه، رفتن سراغ سیاهی‌لشکرا و بهشون گفتن بیاین بازی کنین.» بازم ناشا میگه: «آره!»

میخوام بقیه سریال رو نگاه کنم که یه لحظه شک میکنم. رومو برمیگردونم سمت ناشا و ازش میپرسم: «تو میدونی سیاهی‌لشکر یعنی چی؟» میگه: «آره!»

میخندم و میگم: «این که همه‌ش شد آره. خب سیاهی‌لشکر یعنی چی؟» یه کمی مکث میکنه و با تردید میگه: «یعنی یه چیز بد، خراب شده، له شده… آره؟» سعی میکنم جلوی خنده‌مو بگیرم. میگم: «خب چطوری فهمیدی معنیش میشه این؟» میگه: «لشکر که منو یاد لاشخور انداخت، سیاهم خوب نیست دیگه، مثل میوه که سیاه و له میشه.» اینجا که میرسه دیگه میترکم از خنده.

خدا از سر تقصیراتم بگذره، یعنی انگلیسی منم این جوریه؟

پی‌نوشت:
دوستان نگران نباشن، وقتی براش گفتم سیاهی و لشکر یعنی چی و توی سینما معنی سیاهی‌لشکر چیه تا نیم ساعت هی بلند بلند میخندید، مکث میکرد، بعد انگار دوباره یادش می‌افتاد، بلند میزد زیر خنده.

دعوت به گفتگو

خب یه اتفاق نه چندان غریب برای ما افتاده… در واقع برای من.
توی همین چند روزی که موضوع خشونت علیه مردان رو شروع کردیم، من پای درددل خیلی از شما آقایون نشستم که هر کدوم به شکلی مورد اذیت و آزار قرار گرفته بودین و البته شنیدنش بسیار دردناک بود چه برسه به از سر گذروندنش.
خیلی از شماها از بچه‌هاتون دور بودین، خیلیهاتون مورد بهره‌برداری مالی قرار گرفتین، خیلی از شما به خاطر بچه‌هاتون رنج زندگی مشترک رو تحمل کردین و از خودتون گذشتین، خیلیها خصوصا شماهایی که ساکن خارج از کشور هستین به خاطر شکایت همسراتون زندون افتادین (تا اینجا هر کس حکایت کرده، گفته که تونسته بیگناهیشو به دادگاه ثابت کنه و محرز شده که دست به خشونت نزده)… مطمئنم انواع دیگه خشونت هم هست که شاید بعضیهاش حتی در مخیله ما خانمها هم نگنجه.
من فکر میکنم شما خیلی بیشتر از یک متن نیاز به زمان دارین. مهمان هفته ما متنش رو نوشته و آماده کرده ولی خب انگار موضوع، فضای بیشتری می‌طلبه.
برنامه انتشارمطالب ما بر مبنای اختصاص یه هفته به هر موضوعه. اما اگه از میون شما آقایون حداقل شش نفر حاضر بشین برای ما در مورد تجربه‌تون از تحمل خشونت بنویسین، من قول میدم با اسم مستعار (یا اسم خودتون، انتخاب با شما) اون متنها رو منتشر کنم. شما میتونین توی متنهاتون خشمگین باشین، دردتون رو فریاد بزنین و حتی اگه لازم باشه لابه‌لای کلماتتون اشک بریزین، فقط لطفا به کسی توهین نکنین.
اگه بخوام زمان زیادی برای تحویل مطالب قائل بشم متاسفانه بین موضوعات فاصله می افته و مطلب دچار سکته میشه. بنابراین مجبوریم متنهای شما رو دقیقا از روز شنبه هفته دیگه شروع کنیم. به بیان دیگه باید تا همین جمعه متنها دستم برسن. ما گنجایش حداکثر چهارده متن رو داریم اما برای اختصاص یک هفته به موضوع متنها باید حداقل شش تا باشن.
کسی از شما انتظار نداره نویسنده باشین، همونطور که اغلب بچه‌های وبلاگ ما نویسنده حرفه‌ای نیستن و من تنها خواهشم ازشون اینه که با خودشون و دیگران روراست باشن، از اینکه عقیده‌شون با دیگران متفاوت باشه نترسن، و بدون نگرانی حرف خودشون رو بزنن. شما هم همین طور، شما بنویسین، کمک از من. نگران شناخته شدنتون از سبک نوشتاریتون نباشین، من متن شما رو ویرایش و نشونه‌های خاص نگارشی شما رو خنثی میکنم.
این طرح ممکنه نگیره یعنی ممکنه هیچکس ازش استقبال نکنه، اما اگه حداقل یه نفر هم برای ما چیزی بنویسه و بفرسته، توی بخش از میون نامه‌ها منتشرش میکنیم.
این دوئل نیست، دعوا نیست، رو کم کنی هم نیست. من شما رو به گفتگو دعوت میکنم.

در ادامه فراخوان

دوستان فراخوان نوشتن به مناسبت یکسالگی وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده برای همه ست، نه فقط آقایون، نوشتم دوستان عزیزی که به عنوان مهمان هفته، نویسنده بخش نامه ها و خواننده وبلاگ همراه ما بودین… اگه این وبلاگ رو میخونین، دوست عزیز، خانم، آقا، اگه وبلاگ رو خوندین و دنبال کردین و چیز قابل توجهی توش دیدین برامون چند خطی بنویسین و اجازه بدین یادگاری از شما نگه داریم. میتونین نوشته رو با اسم خودتون یا اسم مستعار امضا کنین. میتونین اینجا کامنت بذارین، میتونین توی وبلاگ کامنت بذارین، ایمیل بزنین یا پیام خصوصی بدین. خیلی خیلی هم ممنون. فقط لطفا تا قبل از چهارم تیر ماه (بیست و پنجم ژوئن) بفرستینش تا من زمان کافی برای برنامه ریزی داشته باشم.
مرسی

فراخوان

دوستان عزیزی که به عنوان مهمان هفته، نویسنده بخش نامه‌ها و خواننده وبلاگ با ما همراه بودین، تا چند روز دیگه وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده یکساله میشه.
ما با این فراخوان از شما دعوت میکنیم به مناسبت یکسالگی وبلاگ متنی برای ما بنویسین. این متن میتونه خیلی کوتاه در حد چند جمله باشه یا طولانی مثل یه نوشته کامل.
متنهای مربوط به سالنامه از دهم تا شانزدهم تیرماه (هفته اول ماه جولای) منتشر خواهند شد. ممنون میشم اگه متنها رو تا قبل از چهارم تیر (بیست و پنجم ژوئن) برای من بفرستین تا بتونم برای انتشارشون زمان‌بندی مناسب داشته باشم.

این امکان وجود داره که ما از شما هیچ متنی دریافت نکنیم، اما تحت هر شرایطی لازم بود بنویسم که داشتن یه یادداشت مثبت از طرف شما در مورد وبلاگ، چقدر میتونه باعث خوشحالی ما بشه.

خشونت علیه مردان

تعداد آقایون لیست دوستای فیس‌بوکی من خیلی کم بود. اینو همین طوری نمیگم، میدونم، یعنی کاملا حساب‌شده دارم مینویسمش.

به جز آقایونی که وبلاگنویس بودن یا از دوره وبلاگنویسی منو میشناختن، به ندرت درخواست دوستی از طرف آقایون داشتم. شاید علتش وجه غالب مادرانه نوشته‌هام بود، شاید چون سرگذشتم یه نه محکم به قوانین مردسالارانه‌ست، شاید چون چهل و شش سال و چندی سن دارم و جذاب به نظر نمیام. شاید چون افسانه ناقض حقوق پدر بودن من ناخودآگاه ته ذهنشون رسوب کرده (گفتم افسانه، یعنی واقعیت نداره.) خلاصه کار ندارم، بنا به هر دلیلی تعداد درخواستهای دوستی آقایون خیلی کم بود و حتی با احتساب درخواستهایی که خودم برای آقایون فرستاده بودم بازم اصلا تعداد خانمها با آقایون قابل قیاس نبود. موضوع رو وقتی وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده رو راه انداختم فهمیدم. هر بار لیست دوستان رو زیر و رو کردم تا از آقایون خواهش کنم به عنوان مهمان هفته یه متن واسه ما بنویسن، متوجه این نسبت نابرابر شدم.

حتی یه بار با دوستی که خودش هم از دوستان خیلی قدیمی وبلاگنویس و البته آقاست صحبت میکردم، اینو که گفتم خندید و گفت نوشی، مردها خواننده های خاموش وبلاگ تو هستن. کلی سر همین خاموشی خندیدیم و بعد بحث فراموش شد و رفت. تا کی؟ تا همین چند روز پیش که نوشتم من همه درخواستهای دوستی رو جواب دادم و اگه کسی اشتباهی درخواستش رد شده دوباره بفرسته، و خب باید اعتراف کنم توی دو روز اول تعداد درخواستهای دوستی به طرز عجیبی زیاد بود که جای خوشحالی داره و محل بحث من نیست، نکته این بود که این بار از هر سی درخواست دوستی فقط یه دونه‌ش از طرف خانمها بود! و همه‌ش هم از آدمای جدید، نه اونایی که درخواست دوستیشون رد شده بود.

اومدم همون روز یه متن بنویسم و بپرسم جریان چیه، بعد دیدم این موضوع هم یکی از راههای خفه کردن و کوبوندن خانمهاست که هان، ببین داره میگه من چقدر عالی هستم که فقط آقایون برام درخواست دوستی میفرستن، پس ساکت موندم. بعد طاقت نیاوردم و به یه دوست قدیمی خانم گفتم تو بگو چه خبره، که جوابی نداشت. از یه نفر دیگه هم با شک و تردید فراوون پرسیدم، اون هم جوابی نداشت. منم یواش یواش بیخیال قضایا شدم و درخواستهایی که به نظرم خیلی دور بودن کنار گذاشتم و بقیه رو با تردید تایید کردم.

حالا گذشته از اینکه من هنوز نمیدونم جریان چی بود که یکهو این همه درخواست دوستی از آقایونی داشتم که اصلا نمیشناسمشون، کسایی که هرگز برام کامنت نذاشتن، پای هیچ مطلبی، چه توی فیس‌بوک یا وبلاگ خودم یا مطالب دیگران با من وارد بحث نشدن، ازشون لایک نداشتم، گاهی هیچ دوست مشترکی با من ندارن، گاهی حتی به نظر میرسه که عرب‌زبان، پاکستانی یا ترکیه‌ای باشن… خلاصه گذشته از نیت اصلی پشت این قضایا و دلایل و نتایجش خواستم از فرصت استفاده کنم و بگم این هفته وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده موضوع «خشونت علیه مردان» رو به بحث گذاشته. خوشحال میشم حالا که حداقل پنجاه نفر آقا به لیست دوستان من اضافه شدن اون وبلاگ رو بخونن، نظرشون رو بنویسن تا منم متوجه بشم «ربات فرستنده درخواست دوستی» یا «مامور از نوع خاص» پشت اون درخواست نیست، البته این دعوت البته فقط برای دوستان «تازه‌ مشترک‌ فیس‌بوک نوشی شده» نیست، دعوت از همه‌ست، فارغ از زن یا مرد بودن، خوشحال میشم که کامنتتون رو ببینم.

پی‌نوشت:
دوستان وبلاگنویس، حساب شما جداست. چون به منتهای قبلی هم دسترسی ندارین و نمیدونین همه چیز از پاکسازی فهرست دوستانی که برای فیس بوک نوشی درخواست دوستی فرستاده بودن شروع شده. این متن قطعا میبایست توی فیس بوک باقی میموند اما چون به نحوی اعلام برنامه آینده وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده بود اینجا هم درج شد.

زخمهای کهنه

راستش اونقدر موقعیتهای دردناک توی دنیا زیاد شده که نمیدونم به کدومش باید واکنش نشون داد. یه جوری شده که انگار باید تمام مدت سال عکس شناسه فیس‌بوکمون رو به این کشور و اون کشور تغییر بدیم، از رنگ سیاه برای پس‌زمینه استفاده کنیم، و نوشته‌های مرتبط و سر موقع بنویسیم. اما من آدم این کار نیستم. من نمیتونم.

وقتی اون پسربچه طفلکی توی آبهای ترکیه غرق شد و عکس بدن بی‌جون به ساحل نشسته‌ش همه دنیا رو تکون داد، من یاد سرگردونی خودم افتادم توی ازمیر. اون موقع نوشتم که حالم خوب نیست و گفتم میخوام یه چیزی راجع به این موضوع بنویسم اما نتونستم. نوشتن در مورد خاطرات تلخ خیلی سخته. زنده کردن چیزاییه که مغزت به طور خودکار یه جایی گوشه ذهنت دفنشون کرده تا کمتر درد بکشی. نوشتن راجع به خاطرات تلخ گاهی زخم کهنه‌ رو تازه میکنه.

الانم نیومدم اینجا که حوادث اخیر تهران رو تحلیل کنم و نظریه بدم. اومدم بگم من ناامنی رو خوب میفهمم، زندگی پارتیزانی رو خوب میفهمم، ترس و دلهره همیشگی رو خوب میفهمم. من با ترس و دلهره و ناامنی دائمی سالها زندگی کردم.

من آدم پیام فرستادن و با موج حرکت کردن نیستم، فقط میخوام بدونین که دلم با شماست. همه فکرم با شماست. امیدوارم روزای بد بگذرن و زندگی شما با تهدید و ترس سیاه نشه. امیدوارم یه روزی برسه که بتونیم زندگی توی صلح و ثبات رو تجربه کنیم، امیدوارم بتونیم دنیای بهتری به بچه‌هامون هدیه بدیم. من امیدمو هیچوقت از دست ندادم. شما هم از دستش ندین…