راستش اونقدر موقعیتهای دردناک توی دنیا زیاد شده که نمیدونم به کدومش باید واکنش نشون داد. یه جوری شده که انگار باید تمام مدت سال عکس شناسه فیسبوکمون رو به این کشور و اون کشور تغییر بدیم، از رنگ سیاه برای پسزمینه استفاده کنیم، و نوشتههای مرتبط و سر موقع بنویسیم. اما من آدم این کار نیستم. من نمیتونم.
وقتی اون پسربچه طفلکی توی آبهای ترکیه غرق شد و عکس بدن بیجون به ساحل نشستهش همه دنیا رو تکون داد، من یاد سرگردونی خودم افتادم توی ازمیر. اون موقع نوشتم که حالم خوب نیست و گفتم میخوام یه چیزی راجع به این موضوع بنویسم اما نتونستم. نوشتن در مورد خاطرات تلخ خیلی سخته. زنده کردن چیزاییه که مغزت به طور خودکار یه جایی گوشه ذهنت دفنشون کرده تا کمتر درد بکشی. نوشتن راجع به خاطرات تلخ گاهی زخم کهنه رو تازه میکنه.
الانم نیومدم اینجا که حوادث اخیر تهران رو تحلیل کنم و نظریه بدم. اومدم بگم من ناامنی رو خوب میفهمم، زندگی پارتیزانی رو خوب میفهمم، ترس و دلهره همیشگی رو خوب میفهمم. من با ترس و دلهره و ناامنی دائمی سالها زندگی کردم.
من آدم پیام فرستادن و با موج حرکت کردن نیستم، فقط میخوام بدونین که دلم با شماست. همه فکرم با شماست. امیدوارم روزای بد بگذرن و زندگی شما با تهدید و ترس سیاه نشه. امیدوارم یه روزی برسه که بتونیم زندگی توی صلح و ثبات رو تجربه کنیم، امیدوارم بتونیم دنیای بهتری به بچههامون هدیه بدیم. من امیدمو هیچوقت از دست ندادم. شما هم از دستش ندین…