چهار سال پیش، همون موقع که اومدم توی فیسبوک بهم پیام داد و نوشت: «خیلی خوشحالم که پیداتون کردم. خیلی خوشحالم که دوباره مینویسین. من روزهای زیادی به شما فکر کردم. روزهای زیادی دلتنگ شما و جوجهها شدم. خوشحالم که هستین دوباره. امیدوارم شاد و آروم باشین. من صاحب وبلاگ … هستم راستی. اگه یادتون باشه.»
گیج از حال بد (باید یه روز در مورد حال بد سال دو هزار و سیزده کامل بنویسم اینجا) جواب دادم: «نه یادم نیست. اما به هر حال از دوستیتون ممنونم.»
بعد گذشت و یادم رفت و تمام این چهار سال بدون اینکه به این پیام فکر کرده باشم تمام ایمیلهام رو زیر و رو کردم تا ببینم این دوست که زمانی محبت زیادی به من کرده بود و رفیق راهم بود و شاید حتی همراه من چند بار مرده بود و زنده شده بود، جایی کنار ایمیلهاش فامیلش رو هم نوشته یا نه… نبود. فقط اسم کوچیک بود و اسم وبلاگ. نشد که توی فیسبوک پیداش کنم. وبلاگش هم که سالها بود گرد و خاک میخورد، اسم نویسنده هم نداشت. کم کم ناامید شدم و دست از جستجو برداشتم.
حالا، نصف شبی چی باید بشه که بدون مقدمه به سرم بزنه برم پیامهای آرشیو شده رو بگردم دنبال چیزی که خودم هم نمیدونم چیه، و ناگهان پیامش رو ببینم و یادم بیاد اسم وبلاگ رو، اسم خودش رو، برم روی صفحه فیسبوکش و با دیدن عکسش صورت مهربونش رو به یاد بیارم…
شما میدونین توی اون روزای دادگاه، روزای نبودن بچهها، روزای بعدش و دفتر وکیل و دویدنهای بدون توقف، چقدر دوستی برای من ارزش داشت؟
من یکی از دوستهامو پیدا کردم و احساس خوشبختی میکنم.
چه حس خوبی. چقدر از خوشحالیت خوشحال شدم، نمیدونی. یه نیروهایی هست که ناخودآگاه میاند سراغ مون. خیلی خوب بود این نوشته ات.😊
لایکلایک
بوس برات 🙂
لایکلایک