چند تا کامنت توی فیس بوک گذاشته بودم که حیفم اومد به وبلاگ منتقل نشه. متاسفانه بساط کامنت نویسی اینجا خیلی هم برقرار نیست. اگه بود من استقبال بیشتری میکردم و ترجیح میدادم همه گفتگوها همین جا انجام بشه.
کامنتها رو بدون دستکاری منتقل میکنم. اگه به خودم باشه و بخوام مثل روایت داستانی بنویسمش، قطعا کمی دست به سر و روی جملاتش میکشم و کلماتش رو پس و پیش میکنم.
روایت اول:
چند روز پیش نمیدونم چی گفته بودم که یهو ناشا گفت اینی که گفتی یعنی چی، هر چی گفتم این، گفت نه یه کلمه دیگه بود، گفتم اون، بازم میگفت یه چیز دیگه بود، توش س داشت… اونقدر رفتیم جلو تا رسیدیم یه کلمه والسلام که من نمیدونم چرا ته یه جمله ای گفته بودم. مثلا نمیشه فلان کار رو بکنین. همین که گفتم، والسلام!
همین پیدا کردن کلمه خودش یه ربع طول کشید. خندیدن منم یه ربعی شد تا آخرش رسیدیم به معنی که گفتم: میشه «دیگه حرف نباشه!»
روایت دوم:
چند روز پیش به ناشا میگفتم از عروس که نمیشه انتظار داشت (قیافه این مادرشوهر بدجنسا) اما تو که دخترمی آخر هفته ها بچه هات رو بیار پیش من. بدجنس گفت من وقت ندارم بچه دار بشم، برو با عروست میونه ت رو خوب کن…. :)))
حالا انگار خودش شوهر کرده و داداشش زن گرفته و بچه دار شده.