تموم شد، امروز مراسم فارغالتحصیلی آلوشا بود. لباس پوشیدن، کلاههاشون رو بالا هم انداختن. بعدشم خانوادگی رفتیم شام خوردیم.
با توجه به شناسنامه هنوز هیجده ساله نشده، هیجده ساله که شد، روز تولدش یه عکس از بچگیش اینجا میذارم. از روزای شروع وبلاگنویسیم، وقتی سه ساله بود… من همچنان ترجیح میدم عکس جدیدی ازشون نذارم و به اسم و فامیل و مشخصات واقعیشون که به شناخته شدنشون توی دنیای واقعی منجر بشه اشاره نکنم. همچنان ترجیح میدم بچهها به زندگی مستقل خودشون، جدای از این وبلاگ و البته همه درددلهایی که با شما توی نوشتههام کردم، ادامه بدن.
از حال من میپرسین؟ خیلی خستهم اما یه کوزه رو به مقصد رسوندم. کامل کامل که نه، اما تا دم در دنیای آدم بزرگا رسوندم. یادم میاد یه روزی دعا میکردم بتونم مادریمو کامل کنم. نمیدونم نتیجه کاری که کردم تا چه حد خوب بوده، اما تمام این سالها فقط سعی کردم مادر نصفهنیمه نباشم.
در مورد بچهها خیلی چیزا هست که دلم میخواد. مثلا دوست دارم وارد دانشگاه بشن و درس بخونن و یه کار خوب داشته باشن، دلم میخواد درگیر یه ماجرای عشقی موفق بشن و برن دنبال زندگیشون. دلم میخواد توی آرامش خاطر و سلامتی زندگی کنن و البته دلم میخواد تحت هیچ شرایطی یه سر سوزن هم نگران من نباشن.
طعنه نمیزنم، جدی میگم! لطف بزرگیه اگه بتونم بعد از هیجده سالگی بچهها بدون نگران شدن یا فکر کردن به نگرانی اونا، بتونم چند روزی واسه دل خودم زندگی کنم. 🙂