باز هم عاشقانه‌ها

من البته توی وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده از عاشقانه‌ترین فیلمی که دیدم نوشتم، اما از اونجا که نمیتونیم اعلام کنیم کدوم متن رو نوشتیم تصمیم گرفتم سه تا از فیلمهای عاشقانه دیگه‌ای که دیدم معرفی کنم که عاشقانه‌ترین نیستن، چون به عاشقانه‌ترین توی وبلاگ اشاره کردم!

این فیلمها به ترتیب اولویت اسم برده نشدن.

یک – دریای عشق
هر چند از بازی و شمایل هنرپیشه زن هیچ خوشم نمیاد و طبعا به خاطر گذر زمان و تغییر مد لباس و موی سر و… تر و تازگی فیلم مشمول مرور زمان شده، اما داستان به شدت عاشقانه‌ست و البته همه بار عشق فیلم از نظر من روی دوش آل پاچینو قرار گرفته.
فیلم داستان یه قاتل زنجیره‌ایه، یه زن قاتل، که طعمه‌هاش رو از طریق سایت دوستیابی پیدا میکنه. آل پاچینو مامور پلیسه که همراه دوستش به شکل طعمه سر راه زنهایی که آگهی دوستیابی میدن قرار میگیره و از قضا دچار عشق به زنی میشه که بیشتر از هر زن دیگه‌ای توی فهرست مظنونین، متهم به نظر میرسه. هر چقدر فیلم جلوتر میره، آل پاچینوی خسته، بیشتر احساس خطر و عشق میکنه.

دو – شهر فرشتگان
بعید میدونم توی فهرست دوستان من کسی باشه که این فیلم رو ندیده باشه. من مگ رایان رو کلا دوست داشتم اما علاقه‌م به نیکلاس کیج دقیقا از همین فیلم شروع شد. وقتی که فکر کردم جالبه، فرشته‌ها سیاه میپوشن و موهای مشکی دارن، سیاه‌پوست هم هستن، دقیقا تصویری خلاف چیزی که کلیساها سعی میکردن بسازن و آدم ماجرا، موهای فرفری بور و چشمهای آبی داشت و مثل مجسمه‌های فرشته و نقاشی‌های کلیسایی بود، اما در واقع دکتری بود خسته، تنها، عاشق و غمگین. شهر فرشتگان روایت یه فرشته‌ست که عاشق یه آدم میشه و به زمین سقوط میکنه. عشق رو تجربه میکنه و بعد درد رو… بدترین قسمت ماجرا همینه که درد ربط چندانی به جدایی و هجران نداره. دردیه که نمیشه جلوش رو گرفت.
خدا میدونه من چند بار با این فیلم گریه کردم و چند بار تکرار کردم حاضر بودم توی جوونی بمیرم اما چنین عشقی رو تجربه کنم.

سه – در برش
یه فیلم اروتیک که نمیشه به این راحتی در موردش هر جایی حرف زد. این فیلم تنها فیلمیه که من بیش از بیست بار دیدمش و هر بار توش نکته جدیدی پیدا کردم. داستان عشق یه معلم زبان تنها، کمی منزوی، با انتخابهای عجیب و دور از ذهن، با سری پر از زمزمه. کسی که تشنه دوست داشتن و دوست داشته شدنه اما بیشتر شبیه ماهی کوچیکیه که توی یه باتلاق گیر افتاده. مارک روفالو پلیسیه که سر راه مگ رایان معلم قرار میگیره… به نظرم عشق عجیبیه. مخلوطی از انگیزه‌های جنسی، روحی، جسمی، نیاز به نوازش، حمایت، و سرشار از خودخواهی، احساس گناه، و نیاز… در برش فیلمیه پر از جزئیات، باید چند بار دیدش تا خوب فهمیدش.

===

نوشته رو که تموم کردم متوجه شدم به هیچ فیلم فارسیی اشاره نکردم. راستش الان در مورد هیچ فیلم فارسی حضور ذهن ندارم اما یه صحنه هست توی فیلم دختران انتظار، یه جا که پارسا پیروزفر به نیکی کریمی بیمار نگاه میکنه… من اون نگاه رو با هیچ عاشقانه دیگه‌ای عوض نمیکنم. 🙂

عاشقانه‌ها

من یک روز گرم تابستان، دقیقا یک روز سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعد از ظهر عاشق شدم!

=====

حتما به خاطر آوردین، دایی جان ناپلئون، ایرج پزشک‌زاد.

تصمیم گرفتیم از شنبه هفتم تا جمعه سیزدهم مرداد رو در وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده هفته عشق اعلام کنیم. اول فکر کردیم کتاب معرفی کنیم، بعد به موسیقی فکر کردیم و در نهایت به این نتیجه رسیدیم که فیلم‌های عاشقانه‌ای رو که دیدیم معرفی کنیم و امیدوار باشیم شاید سیزده مرداد جای خودش رو در میان مناسبت‌های ایرانی، به جای هر مناسبت دیگه‌ای که مرتبط با عشقه باز کنه.

خوشحال میشیم اگه شما هم عاشقانه‌ترین فیلمی رو که دیدین به ما معرفی کنین.

با ما باشین.

 پی‌نوشت: توی فیس بوک ده فیس بوکی رو دعوت کردم، اینجا ده تا از بلاگرها رو دعوت میکنم، اگه اونا متوجه نشدن میشه شما بهشون خبر بدین؟ یه هفته وقت داریم.

بدون امضا

زندگی شیرین

ماهی‌های دریای کابل

مینیمال‌های آرتا هرمس

رفیق یک پیامبر

نوشتن از روزهایم

کافه کاغذی

الانگی

شب‌نویس

خانم سین

مریم میرزاخانی

میدونین چرا تا ته جگر من سوخت برای فوت یکی مثل مریم میرزاخانی؟ چون هدف داشت، حرف مفت نزد، انتخاب کرد، برنامه‌ریزی کرد، عمل کرد، زحمت کشید، به هدفش رسید، اون جوری که شایسته‌ش بود زندگی کرد، و اگه زندگی بهش امان میداد، جلوتر هم میرفت. زنی که تا زنده بود اجازه نداد سرطانش خوراک شبکه‌های خبری بشه، تسلیم دردش نشد، جنگید… حداقل به خاطر دخترکش جنگید و در میون کسایی که دوستش داشتن شمع زندگیش خاموش شد. خاموش شدن که نه، درخشید و جاودانه شد.

مقایسه کنین با چهار تا آدمی که معلوم نیست کی هستن، چه کردن، کجا بودن، کجا میرن، فقط نشستن در مخالفت با همه چیز و در عزای دردهای طبقه کارگر یقه‌درانی میکنن و تنها فایده وجودیشون اینه که با دیدن بی‌حاصلی‌شون احترام آدم به شخصی مثل مریم میرزاخانی چندین برابر بشه.

 

مریم میرزاخانی

برای آتناها و برای آنها که بعد از آتناها می‌مانند

راستش لافم‌فینی رو دنبال دو نوشته پایین زیر و رو کرده بودم. از وقتی خبر تجاوز به آتنا رو خوندم، ذهنم لحظه‌ای راحتم نگذاشته. پیشاپیش بگم که متنها خودشون طولانی هستن، توضیحات منم بهشون اضافه شده. امیدوارم حوصله خوندن متن طولانی رو داشته باشین و اگه حوصله نداشتین، لطفا حداقل پی‌نوشت رو بخونین.

«اسفند  هزار و سیصد و هشتاد و دو»
– ترسهای مادرانه –
چند وقت پيش آدرس یه سایت اینترنتی ميون بلاگرها دست به دست گشت که از اسمش پيدا بود محتواش نميتونه جالب باشه. چيزی که کنجکاوی منو برای سر زدن به سایت برانگيخت پيامی بود که همراه لينک بود. فریاد واویلا از عاقبت ما ایرانيها.
شاید بهتر بود نگاهش نميکردم. مملو بود از آگهی فروش و عکس دخترا و زنای جوون٬ از چهار سال تا بيست و چهار سال. از شدت خشم بدنم ميلرزید. عکسای پورنوی بچه‌های زیر دوازده سال نفرتم رو بيشتر ميکرد. با گریه به همه کسایی که فکر ميکردم ميتونن کمک کنن ایميل و تلفن زدم. سایت که بعدا معلوم شد تقلبی بوده٬ در مدت کوتاهی بسته شد. در عوض چشمای من به حقيقتی باز شد که هرگز این قدر دقيق بهش فکر نکرده بودم.
فکر ميکنم یکی از بزرگترین هراسهایی که مادرا در رابطه با بچه‌هاشون دارن ترس از تجاوزه. فرقی هم نميکنه بچه پسر باشه یا دختر. مسئله سو‌استفاده‌های جنسی در این سن دختر و پسر نميشناسه. این فکر که یه لحظه غفلت و ندانم‌کاری باعث ميشه بچه‌ها یک عمر از داشتن عشق و سکس سالم محروم بشن کافيه تا هميشه چهار ستون بدن آدم بلرزه.
بچه‌تر که بودم٬ حدود سن نه سالگی، تمام شب و روز من پر شده بود از کابوس این که مبادا با پسری تنها بمونم و جایی برم. مبادا به حرفهای مرد غریبه گوش کنم. مبادا تنهایی از مدرسه برگردم. مبادا توی ساختمونای نيمه‌کاره بازی کنم. مبادا گل از دست غریبه بگيرم و بو کنم. مبادا از غریبه شکلات و خوردنی بگيرم. مبادا به حساب پسر دایی و خاله و عمو و عمه بودن٬ کاری بکنم که نباید. مبادا… مبادا… مبادا…
من در ذهن کودکانه‌م برای همه این مباداها یه جواب بيشتر پيدا نکرده بودم: دختر بودنم. فکر ميکردم بخاطر دختر بودنمه که هر روز با هزار مبادا سر و کله ميزنم. پس سعی ميکردم پسر باشم. لباسها٬ رفتار٬ حرف زدن و بازیهای پسرونه. ذهن کوچيک من همه هراس مادرم رو درک نميکرد و لجوجانه با دختر بودنش به جنگ برخاسته بود. ذهن کوچيک من نميدونست روزی مادر ميشه و ميبينه که برای پسربچه هم همين هراسها هست٬ در مملکتی که هيچ چيزش سر جای خودش نيست.
ذهن کوچيک من نميتونست مادرم رو تمام و کمال درک کنه، اون طور که حالا ميتونه و من هنوز هم نميدونم باید چکار بکنم. بچه‌مو با ترس بزرگ کنم٬ همون طور که مادرم با من رفتار کرد؟ صبر کنم تا بزرگتر بشه و بعد براش همه چيز رو توضيح بدم؟ بذارمش کلاس ورزشای رزمی تا شاید بتونه در شرایط خاص از خودش دفاع کنه؟ تا جایی که ممکنه اون رو به خودم بچسبونم و همه آمد و رفتش رو تحت کنترل بگيرم؟ و یا آزادش بذارم و یه خودم اميد بدم که شاید هيچی نشد؟
و تو این مملکتی که هيچ چيز سر جای خودش نيست٬ ميدونين هيچ جوابی هم انگار نميتونه همه چاره آدم باشه…

«اردیبهشت هزار و سیصد و هشتاد و سه»
– نميدانم –
یه چند وقتيه که منطقم حسابی درگير شده با عواطفم. کم نيستن موضوعاتی که به این قضيه دامن ميزنن. نميدونم مطرح کردن اونا با شما ميتونه منو به جواب برسونه یا نه. اما شاید بد نباشه ميون اون همه مسئله که به ذهن من داره فشار مياره چند تاشو که اتفاقا موضوعات اجتماعی روز وبلاگها هم هستن باهاتون مطرح کنم. بدون اغراق هم بگم بدم نمياد شما نظرتون رو برام بنویسين.

الف –  قضيه خانم کبرا… من با اعدام مخالفم. حتی رفتم و با اسم واقعيم اون طومار رو امضا کردم که از خانواده مقتول ميخواست کبرا رو عفو کنن. اما خدایيش گاهی فکر ميکنم اگه مادر من به هر جرمی (حالا بگو هوسبازی برادرم یا بی‌عاطفگی خودش) کشته ميشد٬ من که مثلا فرسنگها دورتر اون ور دنيا بودم ميتونستم کبرا رو ببخشم یا نه. یه لحظه خودمو گذاشتم جای دختر اون خانم مرحوم. دیدم براش خيلی خيلی سخته. دیدم فشارهای اجتماعی روی این خانواده اونقدر زیاده که حتی اگه اونا کبرا رو ببخشن دیگه نميتونن زندگی آرومی رو حداقل تو ایران داشته باشن. دیدم من دستم رو دوست دارم حتی اگه کج باشه. مادرم رو دوست دارم حتی اگه یه پيرزن غرغروی بی‌رحم باشه. دیدم من ميتونم زنی جاافتاده باشم که نتونم ببخشم. دیدم به خانواده اون خانم مرحوم نميشه خيلی هم فشار آورد. اینم اون روی سکه‌ست. ایراد به اونا وارد نيست. به نظرم ایراد مستقيما به قانونی وارد ميشه که این جور وقتا با رندی شونه خالی ميکنه و همه چيز رو به خانواده داغداری واگذار ميکنه که از هر دو طرف تحت فشاره. هم از طرف خانواده و نزدیکان خودشون (شاید اگه گذشت کنن به هزار انگ متهم بشن. ما چه ميدونيم؟!) و هم از طرف جامعه که بيا و ببخش. خلاصه که وقتی نشستم درست و حسابی فکر کردم دیدم ما داریم اشتباه ميکنيم. مقصر اصلی (دولت و قوانين جاری) رو ول کردیم و طناب انداختيم گردن کسی که خودش قربانی همين سيستمه. چه کبرا، چه خانواده مادر شوهر مقتول.

ب – یه جورایی منطقم به من ميگه جامعه متمدن مترقی اعدام نميکنه. در بدترین حالات وقتی به مجرم بالفطره برميخوره اون رو به عنوان یه نمونه یه جای محصور نگه ميداره و یه تيم بزرگ روانشناس و جامعه‌شناس و روانپزشک استخدام ميکنه تا روی اون کار کنن و بررسی کنن ببينن چی ميشه که یه آدم به اینجا ميرسه. خيلی وقتا هم ما همه واقعيت رو نميبينيم. مثلا همه شواهد حاکی از مجرم بودن و یا قاتل بودن فردیه که ممکنه ده سال بعد بيگناهی کاملش اثبات بشه و اگه اون فرد رو اعدام کنن دیگه نميشه ازش عذر خواست و آزادش کرد. فکر ميکنم این جور مواقع حبس ابد مفهوم واقعی خودش رو پيدا ميکنه. با خودم فکر ميکنم که اعدام خواسته و ناخواسته رواج خشونت تو جامعه‌س. (حالا فکرش رو بکنين تو مملکت ما با این حجم سنگسار و اعدام در ملا عام با جرثقيل و … چه فاجعه‌ای به بار اومده تا حالا.) اینا رو ميگم اما راستش وقتی ميخونم بابایی سر بچه‌ش رو گوش تا گوش بریده چون بهش شک داشته یا از اون بدتر وقتی ميشنوم به دختربچه چهار سال و نيمه‌ای (ای خاک بر سر من… همسن بچه‌های ما) تجاوز ميکنن٬ دلم ميخواد با یه مدل کوچيک دستگاه گيوتين انگشتای دستای اون وحشيا رو بند به بند قطع کنم. بعد مچ دست، بعد آرنج، بعد شونه و همين طور پا… مثله‌شون کنم. بدون بی‌حسی٬ بدون بی‌هوشی. اگه از حال رفتن صبر کنم به هوش بيان. اصلا کمک کنم زنده بمونن تا زجر بکشن. دست خودم نيست. به خدا من مریض نيستم. فقط همه نفرت ممکن عالم رو از این آدما دارم… و اونوقت تمام تئوریهام راجع به اون تيم روانشناس و غيره و ذالک شکلک خنده ميشه و بهم پوزخند ميزنه.

ج – دیشب یه خواب عجيبی دیدم. من و بچه‌م وسط یه توده انبوه انسانی بودیم. ما رو بار یه خاور کرده بودن. هوا کم بود. داشتيم خفه ميشدیم. همه زن و بچه بودیم. بعد به ما گفتن باید برگردین به کشورتون. من گریه ميکردم که افغان نيستم… ایرانيم. بچه‌م هم. اما سرم داد ميزدن که خفه شو. فرقی نميکنه. تو هم سرگردونی. تو هم حيرون و گيجی. و راستش من فقط داد ميزدم و کمک ميخواستم. عرق‌کرده و خيس از خواب پریدم. بعد یاد همين چند روز پيش افتادم که تو فکر خودم فلسفه‌بافی کردم که اگه نميتونی به مهمونت برسی بهتره اصلا مهمون نداشته باشی. اگه واسه خودت نون نيست خوب مهاجر قبول نکن، چراغی که به خونه رواست به مسجد حرامه… و یادم افتاد که اون موقع چقدر خوشحال بودم بخاطر روال منطقی و منظم افکارم… اما امروز فکر میکردم که یه اتفاق ميتونه جای منو با اونی که ميخوام به زور بفرستمش بره عوض کنه. یاد گریه‌هام توی خواب افتادم و باز سرگيجه‌هام شروع شد.

زیادن… زیاد. این سه تا از ميون همه اونایی که ذهن منو داره منفجر ميکنه… کاش شما با خودتون به ثبات رای رسيده باشين.

.

پی‌نوشت: یادمه همون موقع که داشتم در مورد مثله شدن مینوشتم چقدر کلافه بودم از اینکه وقتی پای بچه‌ها وسط میاد این قدر دچار خشمم و چقدر شرم داشتم که اصلا چرا چنین فکری به ذهنم میرسه و چرا به زبونش میارم. من اون موقع هنوز نمیدونستم که خشم ویرانگرترین حسیه که دامن آدم رو میگیره، که چیزی به اسم خشم مقدس وجود نداره، و این که کسی حق نداره با جنایتش منو وادار کنه متقابلا دست به جنایت بزنم. این آدمها مریضن، باید درمان بشن، آموزش ببینن، تا روزی که زنده هستن کنترل بشن و اگه من بخوام همقدشون بشم، منم مریض شدم، باید درمان بشم، آموزش ببینم، و اگه احتمال بروز خشونت رو همچنان از خودم نشون بدم، تا روزی که زنده هستم باید کنترل بشم.

بانوی به انتها رسیده

این یکی از نوشته‌هاییه که من توی وبلاگ لافم‌فینی نوشته بودم. حالا که آرشیو وبلاگ در دسترس نیست، و بیشتر از سیزده سال از انتشار اون مطالب میگذره، با خودم فکر کردم شاید بشه بعضی از نوشته‌هام رو به نوشی منتقل کنم.

امیدوارم منظور منو از کشته شدن با چاقو توی متن متوجه بشین، و امیدوارم متوجه بشین اون عشقی که ازش توی این نوشته یاد میکنم، عشقی بود که به بچه‌هام داشتم. حالا شاید با خوندن این نوشته کسایی که اون موقع نوشی رو میخوندن متوجه بشن چرا اون موقع ناشناس نوشتن برای من ضرورت بود، چرا توی وبلاگ نوشی نمیتونستم همه چیز رو بنویسم.

و شاید حالا بهتر بشه توضیح داد چرا من خواستم یه فضای امن برای بقیه زنها با وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده ایجاد کنم، و  چقدر فرصت که در سایه بی‌اعتمادی و سکوت و محافظه‌کاری زنهایی که میتونن با ما حرف بزنن و  اعتماد نمیکنن داره به هدر میره…

 

«بهمن هزار و سیصد و هشتاد و دو»
شاید غمگين نباشم. اما حس کسی رو دارم که هر آن منتظره در با شدت باز بشه و قبل از اینکه بتونه واکنش نشون بده با ضربه‌های متعدد چاقو کشته بشه. ميدونم مدت زیادی زنده نميمونم. به همين دليل لحظه‌هامو نفس ميکشم و تو لحظه‌هام زندگی ميکنم. با عشق به چشمهایی نگاه ميکنم که دوستشون دارم و دیدن آدمهایی ميرم که ممکنه هيچوقت دیگه نتونم ببينمشون. هوا رو با شدت تو ریه‌هام ميکشم و تمام راه‌پله رو وقت ناهار بو ميکشم. حدس ميزنم هر همسایه‌ای امروز ناهار چی داره و بعد ميخندم و به خوشی‌هاشون شاد ميشم.

زندگی خيلی طول نميکشه. و هميشه من فکر ميکنم وقتی که دوست داری٬ همه دنيا مانع ميشه و همه اراده جهان برخلاف خواسته توئه. هر چقدر در خواستن و دوست داشتنت مصر باشی هم فرقی نميکنه٬ اتفاق می‌افته٬ دقيقا همون وقتی که منتظرش نيستی.

دقت کردین هميشه آدمهایی بد موقع و نابهنگام ميميرن که زندگی رو خيلی دوست دارن؟
کاش این قدر
این قدر
این قدر
کاش این قدر
عاشق نبودم…

«آذر هزار و سیصد و هشتاد و دو»
این روزها دوباره کابوسهای روزهای اول وبلاگ نویسی (و پيش از آن) به زندگيم چنگ انداخته. وارد درگيریهایی شدم که مایل نبودم. دلم ميخواست ميتوانستم آزادانه حرف بزنم اما به عادت قدیمی وقت خشم سکوت ميکنم٬ وقت غم سکوت ميکنم٬ پيشترها که هنوز عشق برای زنی مثل من تابو نشده بود وقت عشق هم سکوت ميکردم. این بار هر سه عامل در من هست؛ خشم از رفتارهای ناشایستی که با من ميشود ٬ غم وارد شدن زندگيم به مسيری که دوست نداشتم و وسط کشيده شدن عشقی که مرا تا آن سر دنيا دنبال خودش ميکشد: عشق به فرزند.

اینکه آدم یا آدمهایی آنقدر نزدیک به من برای رسيدن به چيزی که ميخواهند هر کاری ميکنند چيز جدیدی نيست، اما اینکه من باز هم از این آدمها رودست ميخورم و ميلرزم برایم عجيب است. زمانی در کتابی از گراهام گرین خواندم که خدا از تجربه‌هایش درس نميگيرد٬ چون با این همه گندی که بشر زده همچنان به کار آفرینش مشغول است. فکر ميکنم منهم از تجربه‌هایم درس نميگيرم وقتی که صد بار اعتماد ميکنم و جز آسيب چيز دیگری عایدم نميشود…

ميدانم این جا را ميخوانی… بس کن مرد… قبل از اینکه از نفرت لبریز بشوم برو… محض رضای خدا٬ با یک خاطره خوب برو… فقط برو.

رویای پروانه

امشب خیلی اتفاقی یه فیلم از سینمای ترکیه‌ و از ساخته‌های یلماز اردوغان انتخاب کردم که ببینم.

اولش متمرکز نبودم اما فقط ده دقیقه نیاز داشتم تا بفهمم با یه فیلم به تمام معنا شاعرانه طرفم. تصاویر زیبا، موسیقی باشکوه، بازیهای خوب و از همه مهمتر، شعرهای بسیار زیبایی که دکلمه میشد.

فیلم یه برش کوتاهه از زندگی دو شاعر جوان به اسمهای مظفر طیب اسلو و رشتو انور. وقتی فیلم تمام شد تازه متوجه شدم که داستانش واقعیه. با یه کمی جستجو یکی از شعرهای مظفر اسلو رو پیدا کردم که توی فیلم زمزمه کرده بود و خیلی دوستش داشتم.

ظاهرا از این دو شاعر چیزی به فارسی ترجمه نشده*… حیف، صد حیف…

پی‌نوشت:
من توی گوگل فارسی حتی اسم این شاعرها رو پیدا نکردم. بنابراین حدس میزنم که چیزی ازشون ترجمه نشده. صفحه ویکی‌پدیاشون هم خالی بود. حتی صفحه ویکی فیلم رویای پروانه هم چنگی به دل نمیزد.
مدتیه دارم فکر میکنم روی پرونده های ویکی پدیا متمرکزتر کار کنم. کسی هست که دوست داشته باشه همراهی کنه؟… فکر کنم تا اوایل هفته (شنبه، یکشنبه) براتون ایده‌ام رو بنویسم.

1.-Denize-Serenad

فروغ

داشتم توی آشپزخونه کار میکردم و تلویزیون هم داشت برای خودش یه سریال ترکی پخش میکرد* که یهو تکون خوردم. سرمو بالا آوردم و گفتم فروغه. بعد بدون معطلی اومدم روبروی تلویزیون نشستم و سریال رو زدم عقب … شعر فروغ بود.
 
evet, sevmenin başlangıcıdır bu
gerçi belirsizdir yolun sonu
ama ben artık düşünmüyorum sonu
sevmektir güzel olan çünkü
 
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
.
پی‌نوشت:
* من یه لپ تاپ قدیمی رو به تلویزیون وصل کردم و فیلم و سریالهای آنلاین رو با تلویزیون نگاه میکنم. البته نت فیلیکس هم سریال ترکی زیاد داره.
Untitled

دوراهی زوال

من سالها در ایران با عنوان زن تنها، بعد در ترکیه با عنوان زن صاحب‌سیز (بدون پشت و پناه شاید ترجمه خوبی باشه، بی‌صاحب خیلی درد داره) زندگی کردم. اونقدر توی خودم جمع شدم که یادم رفت چطور میشه زن بود. هشت ساله کانادام… حالا که به خودم اومدم میفهمم بحث به زنانگی که میرسه فلج کاملم. یه موجود بی‌دست و پا، بدون اعتماد به نفس، تهی از هر چیزی که به زنانگی مرتبط میشه. اخته احساسی، جنسی، جسمی، فکری.

بحث لوندی تحت هر شرایطی به کنار، بحث هرزه‌گویی‌هایی که به اسم معاشرت به زن «تحمیل» میشه هم به کنار. من حتی در موقعیتهای درست هم نه بلدم چطور جذب کنم، نه بلدم چطور نشون بدم که خوش اومدن و دوست داشتن کسی رو فهمیدم. انگار که قبول کرده باشی تنهایی تنها سرنوشت محتوم تو در این دنیا خواهد بود.

کاری که جامعه سنتی با زن تنها میکنه کمتر از جنایت نیست.

.

پی‌نوشت:
نوشتن صریح این متن قطعا برای من تبعات سنگینی همراه خواهد داشت. اما من این یادداشت رو برای خودم ننوشتم. بعد از خوندن نوشته خانم صدر (لینک به نوشته در کامنت اول) به فکرم رسید کاش اون موقع که منم ضربه میخوردم و درد میکشیدم یکی همین قدر صریح از اختگی تدریجی و تحمیل شده به زن تنها مینوشت. از دوراهی اختگی یا فاحشگی که جامعه سر راه مادری که نمیخواد یا نمیتونه دوباره ازدواج کنه قرار میده… میپرسین از کجا میدونم؟ من توی همین دوراهی بارها و بارها توسط جامعه گیر انداخته شدم. بدون اینکه کسی بهم به عنوان یه انسان نگاه کنه.

ایران که بودم بارها بابت مسائل جنسی توی همین فضای مجازی تهمت شنیدم. درد اینجا بود که داشتم توی دادگاه طلاق و حضانت دست و پا میزدم و هر تهمتی که زده میشد یه مشت خاک بیشتر به گودال سنگساری بود که منو توش فرو کرده بودن. حالا هم مطمئنم این چیزی که این بالا نوشتم، دستمایه دیگرانی خواهد شد برای ضربه زدن از یه طرف دیگه.

اما مشکلی نیست. من دیگه اون زن آسیب‌پذیر دیروز نیستم.

هنگام که گریه می‌دهد ساز

نشستم اینجا و دارم در شب سرد زمستانی محمد نوری رو گوش میکنم. کاستی که توی تموم سالهای جوانیم، تنها چیزی بود که توی هر شرایطی آرومم میکرد و آرامشم رو بهم برمیگردوند.

بعد یکهو مثل همه روال سالهای گذشته، مثل همه این دوازده سالی که ایران بیرونم، بلند بلند از خودم پرسیدم من چرا اینجام، من اینجا چکار میکنم، اینجا که جای من نبود… چرا بیرونم.

بچه‌های من چی میدونن از حس من وقت گوش کردن به صدای احمدرضا احمدی، چی میدونن از اشکهای من وقت خوندن شعرهای نیما، چی میدونن از سرمستی بعد از شنیدن صدای محمد نوری…

من خواستم مادریمو تمام کنم، اما خودم ناتمام موندم… و شاید تا آخر عمرم همین طور نیمه‌تموم و بیقرار دنبال تکه‌های جداافتاده خودم بگردم.