نشستم اینجا و دارم در شب سرد زمستانی محمد نوری رو گوش میکنم. کاستی که توی تموم سالهای جوانیم، تنها چیزی بود که توی هر شرایطی آرومم میکرد و آرامشم رو بهم برمیگردوند.
بعد یکهو مثل همه روال سالهای گذشته، مثل همه این دوازده سالی که ایران بیرونم، بلند بلند از خودم پرسیدم من چرا اینجام، من اینجا چکار میکنم، اینجا که جای من نبود… چرا بیرونم.
…
بچههای من چی میدونن از حس من وقت گوش کردن به صدای احمدرضا احمدی، چی میدونن از اشکهای من وقت خوندن شعرهای نیما، چی میدونن از سرمستی بعد از شنیدن صدای محمد نوری…
من خواستم مادریمو تمام کنم، اما خودم ناتمام موندم… و شاید تا آخر عمرم همین طور نیمهتموم و بیقرار دنبال تکههای جداافتاده خودم بگردم.
چه دردی داشت نوشی جان نوشتت، همیشه به این ناتمام موندن مادران برای تمام شدن مادریشان فکر کردم. همیشه بخاطر این بخش از مادرانگی، فکر کردم چطور میشه کمکتون کرد؟ جدی ها به این مدل مامان ها چطور میشه کمک کرد؟ میشه کمک کرد؟
لایکلایک
نمیشه. کاری نمیشه کرد.
لایکلایک