راستش لافمفینی رو دنبال دو نوشته پایین زیر و رو کرده بودم. از وقتی خبر تجاوز به آتنا رو خوندم، ذهنم لحظهای راحتم نگذاشته. پیشاپیش بگم که متنها خودشون طولانی هستن، توضیحات منم بهشون اضافه شده. امیدوارم حوصله خوندن متن طولانی رو داشته باشین و اگه حوصله نداشتین، لطفا حداقل پینوشت رو بخونین.
«اسفند هزار و سیصد و هشتاد و دو»
– ترسهای مادرانه –
چند وقت پيش آدرس یه سایت اینترنتی ميون بلاگرها دست به دست گشت که از اسمش پيدا بود محتواش نميتونه جالب باشه. چيزی که کنجکاوی منو برای سر زدن به سایت برانگيخت پيامی بود که همراه لينک بود. فریاد واویلا از عاقبت ما ایرانيها.
شاید بهتر بود نگاهش نميکردم. مملو بود از آگهی فروش و عکس دخترا و زنای جوون٬ از چهار سال تا بيست و چهار سال. از شدت خشم بدنم ميلرزید. عکسای پورنوی بچههای زیر دوازده سال نفرتم رو بيشتر ميکرد. با گریه به همه کسایی که فکر ميکردم ميتونن کمک کنن ایميل و تلفن زدم. سایت که بعدا معلوم شد تقلبی بوده٬ در مدت کوتاهی بسته شد. در عوض چشمای من به حقيقتی باز شد که هرگز این قدر دقيق بهش فکر نکرده بودم.
فکر ميکنم یکی از بزرگترین هراسهایی که مادرا در رابطه با بچههاشون دارن ترس از تجاوزه. فرقی هم نميکنه بچه پسر باشه یا دختر. مسئله سواستفادههای جنسی در این سن دختر و پسر نميشناسه. این فکر که یه لحظه غفلت و ندانمکاری باعث ميشه بچهها یک عمر از داشتن عشق و سکس سالم محروم بشن کافيه تا هميشه چهار ستون بدن آدم بلرزه.
بچهتر که بودم٬ حدود سن نه سالگی، تمام شب و روز من پر شده بود از کابوس این که مبادا با پسری تنها بمونم و جایی برم. مبادا به حرفهای مرد غریبه گوش کنم. مبادا تنهایی از مدرسه برگردم. مبادا توی ساختمونای نيمهکاره بازی کنم. مبادا گل از دست غریبه بگيرم و بو کنم. مبادا از غریبه شکلات و خوردنی بگيرم. مبادا به حساب پسر دایی و خاله و عمو و عمه بودن٬ کاری بکنم که نباید. مبادا… مبادا… مبادا…
من در ذهن کودکانهم برای همه این مباداها یه جواب بيشتر پيدا نکرده بودم: دختر بودنم. فکر ميکردم بخاطر دختر بودنمه که هر روز با هزار مبادا سر و کله ميزنم. پس سعی ميکردم پسر باشم. لباسها٬ رفتار٬ حرف زدن و بازیهای پسرونه. ذهن کوچيک من همه هراس مادرم رو درک نميکرد و لجوجانه با دختر بودنش به جنگ برخاسته بود. ذهن کوچيک من نميدونست روزی مادر ميشه و ميبينه که برای پسربچه هم همين هراسها هست٬ در مملکتی که هيچ چيزش سر جای خودش نيست.
ذهن کوچيک من نميتونست مادرم رو تمام و کمال درک کنه، اون طور که حالا ميتونه و من هنوز هم نميدونم باید چکار بکنم. بچهمو با ترس بزرگ کنم٬ همون طور که مادرم با من رفتار کرد؟ صبر کنم تا بزرگتر بشه و بعد براش همه چيز رو توضيح بدم؟ بذارمش کلاس ورزشای رزمی تا شاید بتونه در شرایط خاص از خودش دفاع کنه؟ تا جایی که ممکنه اون رو به خودم بچسبونم و همه آمد و رفتش رو تحت کنترل بگيرم؟ و یا آزادش بذارم و یه خودم اميد بدم که شاید هيچی نشد؟
و تو این مملکتی که هيچ چيز سر جای خودش نيست٬ ميدونين هيچ جوابی هم انگار نميتونه همه چاره آدم باشه…
«اردیبهشت هزار و سیصد و هشتاد و سه»
– نميدانم –
یه چند وقتيه که منطقم حسابی درگير شده با عواطفم. کم نيستن موضوعاتی که به این قضيه دامن ميزنن. نميدونم مطرح کردن اونا با شما ميتونه منو به جواب برسونه یا نه. اما شاید بد نباشه ميون اون همه مسئله که به ذهن من داره فشار مياره چند تاشو که اتفاقا موضوعات اجتماعی روز وبلاگها هم هستن باهاتون مطرح کنم. بدون اغراق هم بگم بدم نمياد شما نظرتون رو برام بنویسين.
الف – قضيه خانم کبرا… من با اعدام مخالفم. حتی رفتم و با اسم واقعيم اون طومار رو امضا کردم که از خانواده مقتول ميخواست کبرا رو عفو کنن. اما خدایيش گاهی فکر ميکنم اگه مادر من به هر جرمی (حالا بگو هوسبازی برادرم یا بیعاطفگی خودش) کشته ميشد٬ من که مثلا فرسنگها دورتر اون ور دنيا بودم ميتونستم کبرا رو ببخشم یا نه. یه لحظه خودمو گذاشتم جای دختر اون خانم مرحوم. دیدم براش خيلی خيلی سخته. دیدم فشارهای اجتماعی روی این خانواده اونقدر زیاده که حتی اگه اونا کبرا رو ببخشن دیگه نميتونن زندگی آرومی رو حداقل تو ایران داشته باشن. دیدم من دستم رو دوست دارم حتی اگه کج باشه. مادرم رو دوست دارم حتی اگه یه پيرزن غرغروی بیرحم باشه. دیدم من ميتونم زنی جاافتاده باشم که نتونم ببخشم. دیدم به خانواده اون خانم مرحوم نميشه خيلی هم فشار آورد. اینم اون روی سکهست. ایراد به اونا وارد نيست. به نظرم ایراد مستقيما به قانونی وارد ميشه که این جور وقتا با رندی شونه خالی ميکنه و همه چيز رو به خانواده داغداری واگذار ميکنه که از هر دو طرف تحت فشاره. هم از طرف خانواده و نزدیکان خودشون (شاید اگه گذشت کنن به هزار انگ متهم بشن. ما چه ميدونيم؟!) و هم از طرف جامعه که بيا و ببخش. خلاصه که وقتی نشستم درست و حسابی فکر کردم دیدم ما داریم اشتباه ميکنيم. مقصر اصلی (دولت و قوانين جاری) رو ول کردیم و طناب انداختيم گردن کسی که خودش قربانی همين سيستمه. چه کبرا، چه خانواده مادر شوهر مقتول.
ب – یه جورایی منطقم به من ميگه جامعه متمدن مترقی اعدام نميکنه. در بدترین حالات وقتی به مجرم بالفطره برميخوره اون رو به عنوان یه نمونه یه جای محصور نگه ميداره و یه تيم بزرگ روانشناس و جامعهشناس و روانپزشک استخدام ميکنه تا روی اون کار کنن و بررسی کنن ببينن چی ميشه که یه آدم به اینجا ميرسه. خيلی وقتا هم ما همه واقعيت رو نميبينيم. مثلا همه شواهد حاکی از مجرم بودن و یا قاتل بودن فردیه که ممکنه ده سال بعد بيگناهی کاملش اثبات بشه و اگه اون فرد رو اعدام کنن دیگه نميشه ازش عذر خواست و آزادش کرد. فکر ميکنم این جور مواقع حبس ابد مفهوم واقعی خودش رو پيدا ميکنه. با خودم فکر ميکنم که اعدام خواسته و ناخواسته رواج خشونت تو جامعهس. (حالا فکرش رو بکنين تو مملکت ما با این حجم سنگسار و اعدام در ملا عام با جرثقيل و … چه فاجعهای به بار اومده تا حالا.) اینا رو ميگم اما راستش وقتی ميخونم بابایی سر بچهش رو گوش تا گوش بریده چون بهش شک داشته یا از اون بدتر وقتی ميشنوم به دختربچه چهار سال و نيمهای (ای خاک بر سر من… همسن بچههای ما) تجاوز ميکنن٬ دلم ميخواد با یه مدل کوچيک دستگاه گيوتين انگشتای دستای اون وحشيا رو بند به بند قطع کنم. بعد مچ دست، بعد آرنج، بعد شونه و همين طور پا… مثلهشون کنم. بدون بیحسی٬ بدون بیهوشی. اگه از حال رفتن صبر کنم به هوش بيان. اصلا کمک کنم زنده بمونن تا زجر بکشن. دست خودم نيست. به خدا من مریض نيستم. فقط همه نفرت ممکن عالم رو از این آدما دارم… و اونوقت تمام تئوریهام راجع به اون تيم روانشناس و غيره و ذالک شکلک خنده ميشه و بهم پوزخند ميزنه.
ج – دیشب یه خواب عجيبی دیدم. من و بچهم وسط یه توده انبوه انسانی بودیم. ما رو بار یه خاور کرده بودن. هوا کم بود. داشتيم خفه ميشدیم. همه زن و بچه بودیم. بعد به ما گفتن باید برگردین به کشورتون. من گریه ميکردم که افغان نيستم… ایرانيم. بچهم هم. اما سرم داد ميزدن که خفه شو. فرقی نميکنه. تو هم سرگردونی. تو هم حيرون و گيجی. و راستش من فقط داد ميزدم و کمک ميخواستم. عرقکرده و خيس از خواب پریدم. بعد یاد همين چند روز پيش افتادم که تو فکر خودم فلسفهبافی کردم که اگه نميتونی به مهمونت برسی بهتره اصلا مهمون نداشته باشی. اگه واسه خودت نون نيست خوب مهاجر قبول نکن، چراغی که به خونه رواست به مسجد حرامه… و یادم افتاد که اون موقع چقدر خوشحال بودم بخاطر روال منطقی و منظم افکارم… اما امروز فکر میکردم که یه اتفاق ميتونه جای منو با اونی که ميخوام به زور بفرستمش بره عوض کنه. یاد گریههام توی خواب افتادم و باز سرگيجههام شروع شد.
زیادن… زیاد. این سه تا از ميون همه اونایی که ذهن منو داره منفجر ميکنه… کاش شما با خودتون به ثبات رای رسيده باشين.
.
پینوشت: یادمه همون موقع که داشتم در مورد مثله شدن مینوشتم چقدر کلافه بودم از اینکه وقتی پای بچهها وسط میاد این قدر دچار خشمم و چقدر شرم داشتم که اصلا چرا چنین فکری به ذهنم میرسه و چرا به زبونش میارم. من اون موقع هنوز نمیدونستم که خشم ویرانگرترین حسیه که دامن آدم رو میگیره، که چیزی به اسم خشم مقدس وجود نداره، و این که کسی حق نداره با جنایتش منو وادار کنه متقابلا دست به جنایت بزنم. این آدمها مریضن، باید درمان بشن، آموزش ببینن، تا روزی که زنده هستن کنترل بشن و اگه من بخوام همقدشون بشم، منم مریض شدم، باید درمان بشم، آموزش ببینم، و اگه احتمال بروز خشونت رو همچنان از خودم نشون بدم، تا روزی که زنده هستم باید کنترل بشم.