از بس هر سال اومدم اینجا و نوشتم که من فلان روز، در فلان سال، در فلان ساعت، در فلان شهر و در فلان بیمارستان به دنیا اومدم خسته شدم. شاید به نظر شما نرسه، اما فاصله شهریور سال گذشته تا شهریور امسال برای من عین یه روز بود، یه روز کسالت بار. شاید به همین دلیله که فکر میکنم هر چی بنویسم تکراریه. پس امسال سعی میکنم یه جور دیگه، از یه زاویه دیگه به روز تولدم فکر کنم.
یادمه بیست و پنج ساله که بودم یه بار با عصبانیت به پدرم گفتم «من دیگه بیست و پنج سالمه» و منظورم این بود که بگم اونقدر بزرگ شدم که بفهمم چکار میکنم. پدرم خیلی خونسرد گفت «جدی میگی؟» یه جوری هم گفت که نفهمیدم داره دستم می اندازه که برو جوجه، یا داره میگه «جدی میگی؟ اصلا حواسم نبود!» حالا با یه کمی پس و پیش من تقریبا دو برابر اون سن رو دارم. من چهل و هفت ساله شدم و الان فکر میکنم اگه قرار به فهمیدن باشه، اصلا هیچوقت اونقدر بزرگ شدم که بفهمم چکار میکنم؟
من خیلی خستهم. خیلی بیشتر از اونی که فکر میکنین. شنیدن این حرف شاید امروز، اینجا، اونم از زبون من خوشایند خیلیها نباشه، اما اگه میتونستم دکترا رو قانع به مرگ خودخواسته کنم، باور کنین یه ثانیه هم معطلش نمیکردم. خیلی راحت میرفتم روی صندلی مینشستم و دست راستم رو دراز میکردم و میگفتم رگ این دستم راحتتر پیدا میشه، دارو رو از همین رگ تزریق کنین. بعد چشمامو میبستم و با همه وجودم آرزو میکردم بعد از مرگ هیچی نباشه. هیچی هیچی هیچی نباشه. نه زندگی در یه قالب دیگه، نه بهشت و جهنم، نه به دنیا اومدن دوباره، نه سرگردانی روح، نه برزخ… هیچی… مطلقا هیچی نباشه.
اما خب، من هنوز زنده م. خیلی چیزا رو از دست دادم توی این همه سالها، خیلی چیزا رو هم به دست آوردم به جاش. معامله خوبی نبوده اما من از رو نرفتم و حالا هم که قراره هنوز زندگی کنم ترجیح میدم با جرات و جسارت زندگی کنم. ترجیح میدم کاری رو انجام بدم که بهش معتقدم. برای داشتن زندگی بهتر بجنگم، سرمو بالا بگیرم و با خودم بگم هر چقدر که زندگی استخونهای منو خورد کرد، من بازم سر پا موندم. هر چقدر دستهامو از یه زندگی عادی کوتاه کرد، من زندگیمو با دستهای خودم ساختم. مهم نیست چقدر خستهم، اگه قرار به موندن باشه، من با همه توانم میمونم…
.
من هفتم شهریور سال چهل و نه، ساعت نه صبح در خرمشهر به دنیا اومدم. من آخرین فرزند یه خانواده شش نفری (مادر، پدر، سه خواهر و یک برادر) بودم. تنها عایدیم از دنیا دو تا بچه بوده که بیشتر از هر چیزی دوستشون دارم. عاشق گل و گلدونم، خیلی دلم میخواد یه دوچرخه بخرم. اما بیشتر از اون خیلی دلم میخواد بتونم یه کار تمام وقت پیدا کنم، بعد از اینکه کارمو از دست دادم، یعنی پروژه ای که توش مشغول به کار بودم تعطیل شد، به طرز وحشتناکی از زندگی عادی جا موندم. این بیشترین چیزیه که فعلا آزارم میده و بیشترین هدفیه که دنبالش میکنم. اگه میخواستم چند تا تغییر کوچیک توی زندگیم بدم حتما شبها زودتر، خیلی زودتر میخوابیدم و صبح زودتر بیدار میشدم. حتما روزی یکساعت راه میرفتم و زندگی منظمتری رو دنبال میکردم. افسردگیم داره تشدید میشه، اما من تا امروز با کار پس زدمش. نمیتونم کاری پیدا کنم که ازش پول دربیارم؟ اشکالی نداره، رایگان کار میکنم، داوطلبانه کار میکنم. آنلاین کار میکنم… نیست؟ کف خونه رو میسابم، موکتها رو میشورم، شیشهها رو تمیز میکنم، ترشی میاندازم، کتاب آشپزی مینویسم.
زندگی هر کاری که میخواد بکنه بکنه، من نه میشکنم، نه تغییر جهت میدم. انعطاف نشون میدم که بازم به راه خودم برم.
تولد شما هم مبارک. 🙂