به ظاهر دارم سالاد درست میکنم اما گوشم به بچههاست ببینم روز اول مدرسه رو چطوری گذروندن. آلوشا داره با هیجان از کلاساش واسه ناشا میگه و وسط حرفاش هی تکرار میکنه: «اصلا شاید دو سال دیگه همکلاس شدیم.» ناشا هم شونههاشو بالا میاندازه و میگه: «من میخوام پزشکی بخونم. تو داری جرمشناسی میخونی. اینا با هم فرق دارن.» اما آلوشا دستبردار نیست و میگه: «معلومم که نیست، یهو دیدی رفتم روانشناسی جنایت خوندم. تو هم نمیخوای دکتر دکتر بشی که، میخوای پزشک قانونی بشی، حداقل کلاسای روانشناسیمون رو با هم برمیداریم.» آلوشا خیلی هیجانزدهست و میخواد به هر شکلی ناشا رو متقاعد کنه. ناشا هم هیجان آلوشا حالیش نیست، هی میگه نه! کار من و تو فرق میکنه.
احساس میکنم یواش یواش کار داره به دلخوری میکشه. تصمیم میگیرم مداخله کنم. آروم میزنم زیر خنده و بعد خودمو جمع و جور میکنم و خیلی جدی بهشون میگم: «چه بحثیه؟ اصلا شاید من دوباره بیام دانشگاه و همکلاس بشیم.» میخوان بزنن زیر خنده، اما قیافه من اونقدر جدیه که با تعجب میگن: «همین درسیی که خوندین؟» در حالیکه دارم سالاد رو خوب بهم میزنم تا نمک و آبلمیوش قاطی بشه، میگم: «نه بابا!… این که نه، میخوام یه چیزی بخونم که بعدش قاتل زنجیرهای بشم. اونوقت من میکشم، آلوشا دنبال من میگرده، ناشا هم جنازهها رو تشریح میکنه!»
.
یه سال قبل هم در موردش نوشته بودم. با چه هیجانی هم میشینن از انگیزههای جنایت صحبت میکنن!