پسر من، چهاردهم مهر هزار و سیصد و هفتاد و هشت در بیمارستان آریا در تهران به دنیا اومد. وقتی برای گرفتن شناسنامه ش رفتم و اسمش رو گفتم، مسئول ثبت احوال با اسم (که آلوشا نیست، آلوشا یه اسم مستعاره برای وبلاگ) مخالفت کرد و به آقایی که کنار من ایستاده بود و داشت برای دخترش شناسنامه میگرفت اشاره کرد و گفت: «ببین، از این آقا یاد بگیر، اسم دخترش رو داره میذاره خدیجه، اسم باید مفهوم داشته باشه. وقتی بچه رو صدا میکنی تداعی معنی داشته باشه.» گفتم: «اسمی که من انتخاب کردم یه اسم اصیل ایرانیه و معنی خوبی هم داره.» گفت: «اما طاغوتیه. اسم خوب بذار، حداقل یه اسمی که هر بار بچهت رو صدا میکنی یاد خاطرات تولدش بیفتی.» یه کمی مکث کردم و با لبخند گفتم: «حق با شماست، من در اشتباه بودم، لطفا شناسنامه پسرم رو به اسم آریامهر صادر کنین!»
اینو که گفتم اول صدای خنده آدمای دور و برم بلند شد و بعد صدای خشمناک مامور ثبت که میگفت: «من میگم اون طاغوتیه، تو میگی بذار آریامهر؟ حالت خوبه خانم؟» گفتم: «ممنونم، خوبم به لطف شما، اما خب شما گفتین اسم باید خاطرهانگیز باشه، بچه من توی بیمارستان آریا و در ماه مهر به دنیا اومده، اسم از آریامهر مفهومتر؟»
…
این جوری بود که من مامور ثبت رو به مرگ گرفتم تا به تب راضی بشه و دست از بهانهجویی برداره و شناسنامه آلوشای من با اسم «آریا»، همون اسمی که از اول خواسته بودم، صادر شد.
.
پینوشت:
یک – بنا به یه قرار کاملا شخصی، این تنها سهمیه من خواهد بود از انتشار عکسهای پسرم برای اولین و آخرین بار. عکس با پسزمینه کتاب، مربوط به دوره وبلاگنویسی من در ایرانه (کنارش ناشا ایستاده، دو سال دیگه وقتی ناشا هیجده ساله شد عکس رو کامل میذارم.) عکس با پسزمینه ماشین رو توی ترکیه گرفتم. سالهای ابتدایی دبستان.
دو – لطفا اجازه بدین آلوشا بعد از این هم آلوشا نامیده بشه. مثل من که قرار شد نوشی باقی بمونم.
سه – بله، شبیه منه!
چهار – نه! الان دیگه به این ترد و نازکی نیست، یه مرد بزرگی شده با قد یک متر و هشتاد و خوردهای، هیکلی، با کلی ریش و سیبیل… و البته هنوز یه قلب مهربون داره وسط یه آسمون درخشان آبی رنگ.
سر و زبونش هم هنوز همونه… 🙂
دو هفته ای میشه با اینجا آشنا شدم (بخونید درگیرش شدم) تموم فکر و ذهنم هم این مدت شما و سرگذشت عجیبتون بوده و چقدر اشک ریختم و خندیدم با نوشته هاتون از روز اول تا آخر… اما حالا با دیدن عکس پسرتون آقای آلوشا خان چقدر به نظرم آشنا است این چهره و نگاه و لبخند توام با شیطنتش… شاد و پیروز و سلامت باشید و همواره به آرزوتون برای با هم بودن برسید و لذت ببرید
لایکلایک
خیلی خیلی ممنونم که برام نوشتین. نمیتونم الان بهتون بگم چقدر خوشحالم کردین. اینکه شما از حس خودتون مینویسین، چیزایی که من گاهی فراموششون میکنم، یا نمیتونم ببینمشون…. مرسی که هستین.
لایکلایک
سلام ببخشید شما هیچوقت دبیرستان محبوبه دانش اصفهان کامپیوتر درس ندادید اخه اگه شبیه پسرتون باشین منو یاد معلمم میندازین خیلی سال پیش دهه هفتاد چه پسر قشنگی هم هست خدا حفظش کنه و موفقیت و خوشبختیش را ببینید
لایکلایک
من توی محبوبه دانش درس میخوندم. دو سال دبیرستان اونجا بودم. فکر کنم میشد سالهای 1363 تا 1365
اما سالهای تدریسم رو کرج بودم. عکسم هم توی صفحه فیس بوکم هست. اون گوشه نوشته پروفایل شخصی نوشی در فیس بوک، کلیک کنین بهش میرسین 🙂
ضمنا من یه رگ اصفهانی هم دارم 🙂 از طرف پدر
لایکلایک
تولدش مبارک❤️❤️
لایکلایک
ممنونم 🙂
لایکلایک
چه خوب یادتونه یه خونه قدیمی بود با دو تا حیاط الان دیگه خرابش کردن و دوباره ساختنش من سالهای 75-77 درس می خوندم هنوزم عباس اباد و اردیبهشت همون قدر پر درخت و قشنگه منم یه پسر دارم البته فقط دو سالشه کاش مثل پسر شما مهربون و موفق باشه
لایکلایک
مهربونی و موفقیت هر دوشون نسبی هستن. بنابراین همیشه خوشحال باشین 🙂
بله که یادمه. من کلی عکس هم توی مدرسه دارم با معلمها و بچه ها دارم، اون وقتها عاشق عکاسی بودم و همیشه دوربین به دست. 🙂
من هفت سال از عمرم رو توی اصفهان زندگی کردم. جلفا بودم.
لایکلایک