نوشتن شفاست

در مورد نوشته قبلی، به انتها رسیدن، من یه پی‌نوشت توی نوشته کمدی کتاب گذاشته بودم راجع به عدم اعتماد به نفس و مچاله شدن و جالب اینکه سه تا پیام از سه تا آدم مختلف دستم رسید در همین مورد. بعد فکر کردم اگه این موضوع این قدر عمومیه چرا نوشته نشه، خصوصا وقتی قرار باشه ناشناس بنویسین، نوشته‌ها جمعی منتشر بشن، نشانه‌زدایی بشن؟

چیزهایی که نوشتم هم تعریف به انتها رسیدن به طور محض نبود، مجموعه‌ای بود از گفته‌های اون افراد و خودم. اما هر کس به انتها رسیدنش رو یه جور تعریف میکنه و دقیقا به خاطر همین بود که خواستم از احساستون بنویسین. چون میدونستم نسخه معینی وجود نداره و نوشته ها متفاوت خواهند بود.

اما در مورد خودم، من تا مدتها به هیچ وجه نمیتونستم نسبت افسردگی و بیماری رو قبول کنم و همین حالم رو بدتر میکرد. بعد یه سال، بعد از یه تابستون وحشتناک که همه سه ماهش به افسردگی شدید گذشت، با خودم فکر کردم اگه این از کارافتادگی نیست، پس تعریف از کارافتادگی چیه؟ حتما باید زیر چادر اکسیژن میرفتم تا بفهمم توان انجام خیلی کارها رو از دست دادم؟ اینجا بود که بیماری رو قبول کردم. محدودیت تواناییهام رو قبول کردم، با خودم مهربون شدم و قبول کردم منم مثل هر آدم دیگه ای میتونم خوب نباشم و به خودم زمان لازم رو دادم تا دوباره سرپا بایستم، و شاید باور نکنین که کلید حل معما همون بود. به طرز غیرقابل باوری بهتر شدم. قوی شدم. با شهامت کنار تغییراتم ایستادم و با خودم گفتم همیشگی نخواهد بود و احتمالا شما هم حس کردین از روزهای افسردگی شدید، روزهایی که دیو می اومد و من توان مقابله نداشتم خیلی وقته فاصله گرفتم.

عین همین مسئله رو الان به یه شکل دیگه دارم تجربه میکنم. به دلیل بیماری، مصرف دارو، افسردگی، کم تحرکی دچار اضافه وزن و بی‌قوارگی شدم. هیکل که هیچ، حتی صورتم از فرم عادیش خارج شده. به خاطر کم‌خوابیهای شدید اغلب زیر چشمهام گود افتاده و به خاطر مشکلی که نمیدونم از کجا سردرآورده دچار حساسیتهای پوستی صورت شدم. به همه اینها اضافه کنین حالت غیرعادی قوز کردن و راه رفتن… فکر میکنین بعد از توصیفاتی که کردم از تعریف رایج زیبایی زنانه چیز دیگه‌ای باقی میمونه؟

من حداقل دو ساله که جلوی دوربین نرفتم. نود و نه درصد دعوت به عکس و سلفی و فیلم رو رد کردم. اگه جایی عکس گرفتم قول هم گرفتم که منتشر نشه. کمد لباسهام عملا بی‌مصرف مونده و مجبور شدم یه تعداد محدودی لباس سایز بزرگ بخرم (که همین باعث بدلباسی هم میشه، چون لباسها از ریخت خارج شدن به مرور و منم دیگه نمیخوام لباس سایز بزرگ بخرم) من الان حداقل دو ساله که نه به دلیل افسردگی، بلکه به خاطر این تغییر وحشتناک جسمی دوست ندارم آدمها رو ببینم.

حالا فکر میکنم تنها راه مبارزه با همه احساس بدی که همه این تغییرات داره به من تحمیل میکنه اینه که شمشیرم رو بذارم زمین، خود «چاق از ریخت‌افتادۀ بدلباسم رو با اون صورت دفرمه، پوست ملتهب و چشمهای گود افتاده» بغل کنم و به خودم بگم که دنیا هم دوستم نداشته باشه، خودم خودم رو دوست خواهم داشت.
و در کنارش اجازه بدم وزن دوباره به حالت اولش برگرده، پوست دوباره نفس بکشه، خواب دوباره تنظیم بشه و من بشم همون آدم قدیمی، بدون احساس فرسایش و بیهودگی.

نوشتن شفاست. من اینو بارها گفتم. من ازتون نمیخوام مثل من با اسم واقعیتون در مورد مشکلاتتون بنویسین. با اسم مستعار، اما صادقانه بنویسین و اجازه بدین بقیه‌ای که جرات و توان نوشتن ندارن، نوشته‌های شما رو بخونن و بدونن توی این دنیا تنها نیستن و جا نموندن…