زهر مار

من اصولا آدم مثبتی هستم. خیلی وقتها هم که از چیزی میرنجم خودم رو به نفهمیدن میزنم بلکه از دردسرها و عواقب رنجیدن و رنجوندن تا حد ممکن پرهیز کنم، بدون توقع کار میکنم، دنبال اسم و رسم نیستم، آدم مادی و پول‌پرستی نیستم و اغلب هم سرم رو می اندازم پایین و با سختکوشی وظیفه‌ای رو که به عهده گرفتم به سرانجام میرسونم.

حالا چند وقتیه از دست خودم عصبانیم. از صبوریم حالم بهم میخوره، از لبخند ابلهانه‌ای که در مقابل خطا و سنگدلی دیگران میزنم، از خود به نفهمی زدنم. از اینکه بعضیها واقعا شعور ندارن و با این رفتار من وقاحت هم به رفتارهاشون اضافه میشه. از اینکه جواب ندادنت رو به جواب نداشتنت تعبیر میکنن، از این که با خونسردی تو و تواناییهات رو دست کم میگیرن، تحقیرت میکنن، توی چشمهات نگاه میکنن و بهت دروغ میگن… من از مثبت بودنم خسته شدم…

چند ماه پیش نوشته بودم که تغییر خواهم کرد، اما حالا واقعا مصمم به تغییرم. متاسفم به حال خودم، متاسفم به حال آدمهای اطرافم، در مقیاس بزرگتر هم بدون اینکه قصد خودبزرگ‌بینی داشته باشم، متاسفم به حال دنیا… امروز یکی بعد از دیدن ماجرایی که سر من اومد بهم گفت: همین کارا رو میکنن که آدم تبدیل به هیولا میشه.

تلخم؟ بله، به قدر زهر مار.

آسمون پر ستاره

میون همه خبرهای بد، یه خبر خوب هم برای من بود. میدونم در میون خبرهای زلزله و از دست دادن همه چیز ممکنه جریان من خیلی احمقانه به نظر برسه، اما باید جای من باشین تا متوجه بشین چه حس خوبی دارم.

دوستی که از ایران به ونکوور می اومد، حاضر شد یه چمدون کتاب، چیزی حدود هجده کیلو از کتابهام رو برام بیاره. به جز یه تعداد از کتابهای خودم (نوشی و جوجه‌هاش)، خیلی از کتابهایی که تا مرز جنون دلم میخواست دوباره بخونمشون هم توشون هست: سونات کرویتسر تولستوی، پیشگویی آسمانی جیمز ردفیلد، وراجی سرشب سامرست موام، ئی‌چینگ، نامه‌های زندان آنتونیو گرامشی و البته پایان یک پیوند گراهام گرین (دفعه بعد باید بگم کارلوس کاستانداها رو هم بفرستن، دوباره بخونمشون بفهمم چی فکر میکردم توی پونزده سالگی که عاشق اون کتابها بودم). اما از همه اینها مهمتر یه کاسه و بشقاب هم کنار کتابهام بود که وقتی کوچولو بودم توشون غذا میخوردم و بعدا توی همون ظرفها به بچه هام غذا دادم… یه چیز دیگه هم بود که باید خیلی خوشحالم میکرد اما آه از نهادم بلند کرده فعلا… یه قاب عکس کوچولو، اولین بار که موهای دخترم رو کوتاه کردم یه دسته کوچیک از اون موها رو قاب کردم و نگه داشتم. کاری که در مورد پسرم هم انجام داده بودم. به من گفته بودن این قابها گم شدن، حالا قاب موهای دخترکم اینجاست… از قاب پسرم خبری نیست… فقط خدا خدا میکنم گم نشده باشه.

گاهی آرزو می‌کنم کاش هر کسی که از ایران به ونکوور می‌اومد، یه چمدون از کتاب‌های منو با خودش می‌آورد، باور کنین آسمون من امشب چند تا ستاره بیشتر داره.

پی‌نوشت:
دوتا چیز دیگه هم بود که توجهم رو جلب کرد. خط خطیهای دو سالگیم روی کتاب فندق شکن خواهرم… که کتاب رو البته نگه داشتن توی بزرگی نشونم بدن خجالت زده بشم.
و اولین رونویسیم از اسمم. مال موقعی که سواد نداشتم و یکی نوشته فرنوش و من از روی اون نوشته روی کتابم اسمم رو نوشتم.

 

Nooshi

Nooshi 1

Nooshi 3

نیمکت ذخیرۀ خالی‌ماندۀ وبلاگ

خب! من حتی یه نفر رو هم روی نیمکت ذخیره نویسنده های وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده ندارم و مجبورم دوباره آگهی جذب نیرو بدم!

آرامگاه زنان رقصنده یه وبلاگ گروهیه با دوازده زن نویسنده که هر هفته راجع یه موضوع مشخصی مینویسن. موضوعات به صورت ماهانه به نویسنده‌ها اعلام میشن، یعنی مثلا اول دی ماه، نویسنده‌ها لیست موضوعاتی که باید اون ماه راجع بهش بنویسن رو به اضافه مهلت یا ددلاین دریافت میکنن. مطالب چیزی بین دو تا سه هفته قبل از انتشار دست سرگروه میرسن و سر زمان خودش منتشر میشن.

گاهی پیش میاد یکی از اعضای گروه به دلایل مختلف، مثل شروع کار، دانشگاه، ازدواج، طلاق، زایمان، گرفتاری ذهنی، خسته شدن از روال هر هفته متن نوشتن و یا حتی عدم موافقت با شرایط عملی وبلاگ، گروه رو برای همیشه یا به صورت موقت ترک میکنه. این جور وقتها ما سعی میکنیم بدون اینکه شما متوجه وقفه‌ای در کار وبلاگ بشین یه نفر دیگه رو خیلی سریع جایگزین کنیم و این جوریه که توی یکسال و نیم گذشته ما بیست و پنج نویسنده دائم داشتیم که بعضیهاشون برای نوشتن چند متن کنار ما بودن و خیلیهاشون از روز اول.

من برای پیدا کردن جانشین همیشه سعی میکنم تمهیداتی داشته باشم. یکی از این تمهیدات داشتن نیمکت ذخیره‌ست. به این شکل که یه تعدادی از دوستانی که علاقمند به نوشتن هستن توی آزمونی شرکت میکنن (که شبیه‌سازی شرایط وبلاگه توی زمان فشرده برای اینکه شخص بدونه اصلا علاقه یا توان به این شکل کار کردن رو داره یا نه) و بعد تعدادی از دوستان انتخاب میشن. عموما من سه نفر رو روی نیمکت ذخیره قرار میدم. بعد به مرور که افراد گروه رو ترک میکنن از افراد نیمکت ذخیره خواهش میکنم بعد از قبول کردن اساسنامه (که خودش یه بحث مفصل و جداست) به ما ملحق بشن. گاهی پیش میاد که خیلی تصادفی خروج افراد از گروه همزمان اتفاق می افته و یکهو به خودمون میایم نیمکت ذخیره خالیه و اگه یه نفر دیگه بخواد از گروه بره بدو بدوی من شروع میشه که بگردم و جانشین پیدا کنم. به همین دلیل همیشه ترجیح میدم حداقل دو نفر رو روی نیمکت ذخیره داشته باشیم تا کارها بدون اعصاب‌خوردی و در کمال آرامش انجام بشه.

من خیلی دلم میخواد از مذاهب مختلف توی گروه داشته باشیم. خیلی دلم میخواد دیدگاه‌های سیاسی، اجتماعی و شخصی افراد متفاوت باشه. خیلی دلم میخواد از اقوام مختلف ایرانی و یا فارسی‌زبانهای کشورهای دیگه هم توی وبلاگ داشته باشم. به نظر من این جوری آرای بیشتری نمایش داده میشه… اینو نوشتم که بگم اصلا فرقی نمیکنه شما چه عقیده دینی، سیاسی یا اجتماعی رو دنبال میکنین، جوونین یا پیر، پروفسورین یا تحصیلات معمولی دارین، پژوهشگرین یا خانه‌دار، ترسو هستین یا شجاع، زبان مادریتون فارسیه یا غیرفارسی (هرچند الزاما توی این وبلاگ باید فارسی نوشت)، ایرانی هستین یا نه، ایران زندگی میکنین یا خارج از ایران… مهم اینه که زن باشین و بتونین بنویسین و البته فارسی بنویسین و نهایتا در جایگاه بهتری نسبت به بقیه‌ای که همزمان با شما برای نوشتن ثبت‌نام کردن قرار بگیرین.

اگه دوست دارین یکی از نویسندگان ثابت وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده باشین لطفا با من با ایمیل dancingwo3en@gmail.com در تماس باشین.

 

بعد از تحریر:
این نکات رو بعدا اضافه کردم.
– نویسنده ها گمنام مینویسن. یعنی به هیچ وجه اعلام نمیکنیم نویسنده هر متن کیه. بنابراین باید شرط گمنام نویسی رو قبول داشته باشین.
– من توی کارم سختگیرم. شاید به نظر خیلیها ضروری نباشه اما به نظر من اصل بنیادی کار گروهی، داشتن مقررات و نظمه. ممکنه با روحیه ای که از من اینجا دیده میشه همخوانی نداشته باشه، اما در نظر داشته باشین من مسائل وبلاگ رو شخصی نمیبینم و با سختگیری خاصی اساسنامه رو دنبال میکنم.

ناشای فیلسوف

داشتم با ناشا سریال نگاه میکردم. یه جا نشون داد که عروس خانواده پولدار به دختر خدمتکار پیشنهاد میده یکی از لباسهاش رو برای مهمونی بپوشه. پوزخند زدم و گفتم: «خالی‌بندی… آخه اینا سایزشون یکیه؟ خدمتکاره به این لاغری.» ناشا سرشو تکون داد و گفت: «توی کمد هر زنی حداقل یه پیراهن هست که براش تنگ شده اما دلش نمیاد دورش بندازه… حتما همون رو بهش میده!»

پی‌نوشت:
کل این گفتگو به زبان شیرین فارسی صورت گرفته و من دخل و تصرفی در جمله سرکار خانم ناشا خاتون نکردم! 🙂
پی‌نوشت بعدی:
راست میگه… منم لباس تنگ توی کمدم زیاد دارم! شما چی؟