هنر عکاسی

کارت رو میگیرم جلوش و میگم: «اینا مثلا عکس میگیرن؟ توی ایران میرفتی عکاسی، ده بار چونه‎ت رو کج و راست میکرد، صورتت رو بالا و پایین میگرفت، تو فضا یه نقطه نامعلوم رو نشون میداد و میگفت اینجا رو نگاه کن، بعد میگفت تکون نخور، نفس نکش، صاف بشین، تق! عکس میگرفت. اینجا میری، میگن برو جلوی پرده سفید، حالا پشت سرت ملت دارن راه میرن، هوار میکشن، میخندن، بهت زل میزنن، بعد تا میای دماغت رو بالا بکشی، عکست رو گرفتن و میگن برو… نه محیط آرومی، نه آمادگی قبلی، نه روتوش و تصحیحی…» با عصبانیت نفس تازه میکنم و ادامه میدم: «آخه این شد عکس کارت شناسایی؟ مثلا عکاس دارن؟ دوربین خوب دارن؟ عکس میگیرن؟ من اینم؟ عین پیرزنا، یه چشمم که کوچیکتر از اون افتاده، موهام که انگار به سرم چسبیده، صورتمم که ورم کرده، کج ایستادنم که هیچی، لبخندمم کجه…» و میخوام ادامه بدم که ناشا حرفم رو قطع میکنه و میگه: «ببینم؟» و کارت رو از دستم میگیره و خیلی خونسرد میگه: «اتفاقا خیلی شبیه خودتونه.»

.

داره انتقام میگیره یعنی؟ 😀