وقت تنهایی

بچه ها خونه نیستن. از صبح رفتن بیرون و شب هم دیر برمیگردن.

غروب خواهرم زنگ زده بود که آخی، تنها موندی؟ میخوای بیای پیش ما؟ میخوای بیام پیشت؟ زدم زیر خنده که ای بابا، عین پونزده شونزده سالگیم که مامان اینا میرفتن مهمونی و خونه تنها میموندم هیجان زده‌م. کل خونه مال خودمه. مجبور نیستم ناهار و شام بپزم، صدای موزیک این و چت اون رو بشنوم، مجبور نیستم راه برم شلوغی بقیه رو تمیز کنم… خودمم.

بعد که قطع کردیم فکر کردم راستی مثل اون موقعهام شدم؟ بعد دیدم ای دل غافل، اون موقع دربدر این بودیم که یه ساعت خونه تنها بمونیم تا صد تا تلفن بزنیم، دوستامون رو دعوت کنیم، صد تا کار یواشکی انجام بدیم. بعد من امروز چکار کردم؟ خونه رو جارو زدم، دستشویی رو شستم، کابینتهای آشپزخونه رو دستمال کشیدم و بعد در هیجانی‌ترین واکنش ممکن، یه ظرف سالاد درست کردم نشستم فیلم ساعت پنج عصر رو نگاه کردم. تنها تلفنی هم که بهم شد همین تلفن خواهرم بود. خودم هم که شکر خدا هیــــــچ!  😀


پی‌نوشت اول:
و من همچنان از وضع خودم در رضایت کامل به سر میبرم. (این تیکه رو کاملا جدی نوشتم که کسی نخواد نصیحتم کنه. 

پی‌نوشت بعدی:
یادتونه نوشته بودم چند تا تصمیم خوب گرفتم و چند تا تغییر خیلی خوب به زندگیم دادم؟ هنوز براتون ننوشتم تصمیمهام چی بوده و تغییرها چی. اما نتیجه ش فعلا همینه که احساس میکنم در متعادلترین وضعیت ممکنم. حتی اگه غمگین باشم.