انتخاب حین سقوط

خب یه اتفاقی برای من افتاده. ساعت هم الان چهار صبحه. من تازه کارهام تمام شده و باید برم بخوابم تا فردا بتونم برم سر کار. اما یهو به سرم زد بنویسم چی شده. انگار که تا ننویسم خوابم نبره.

پریشب مطابق معمول ساعت دو و سه نصفه شب بود که تصمیم گرفتم جعبه های پیتزایی رو که بچه ها خریده بودن ببرم بندازم توی سطل بازیافتی. دم سطل توی گاراژ که رسیدم به سرم زدم جعبه ها رو بذارم روی زمین و با پا محکم فشارشون بدم تا فشرده بشن و جای کمتری بگیرن. همین کار رو هم کردم اما چشمتون روز بد نبینه. یه آن به خودم اومدم دیدم توی کسری از ثانیه، بدون اینکه فرصت واکنش داشته باشم و بدون اینکه بتونم دستم رو به جایی بند کنم، از روی دو سه تا قوطی سر خوردم و دارم با صورت پهن میشم روی زمین.

یه لحظه فکر کردم اگه از دستهام استفاده کنم قطعا میشکنن. بعد فکر کردم بهتر از اینه که دماغ و فک و دندونم بشکنه. سعی کردم صورتم رو یه کمی کج کنم. اما مغز من کندتر از زمان افتادنم کار میکرد. قبل از اینکه بتونم دستهام رو توی سینه م جمع کنم که مثل ضربه گیر عمل کنه و صورتم رو برگردونم تا فک و دماغم آسیب نبینه با صورت و کف دست افتاده بودم روی زمین.

برای اولین بار توی عمرم از داشتن لپ خوشحال شدم. سه رخ افتاده بودم، لپم عین کیسه ایمنی ماشین وقت تصادف به شیشه عینک مطالعه م (که یادم رفته بود از روی چشمم برش دارم) کاملا، یعنی کاملا چسبیده بود. کف دستهام روی زمین بود، ضربه رو گرفته بودم و قفسه سینه آسیب ندیده بود.
میخواستم پاشم، اما نمیتونستم. میخواستم کمک بخوام، اما هیچکس اون موقع به دادم نمیرسید، تلفنم هم نبود که بگم بچه ها رو نهایتا از خواب بیدار میکنم و میگم بیاین کمک. خودم رو لعنت کردم که چرا این قدر از موبایل بدم میاد. چرا هیچوقت موبایلم همراهم نیست و هر شب ماموریت داریم هی بهش زنگ بزنیم ببینیم پشت کدوم مبل و میز افتاده.

چند دقیقه ای بدون تحرک روی زمین موندم. اول ریزریز خندیدم. بعد زدم زیر گریه. درد نداشتم. اما هر کار که میکردم نمیتونستم از جام پاشم. نمیدونم چقدر طول کشید تا بلند شدم. جعبه های پیتزا رو همون طوری توی سطل رها کردم و آروم آروم برگشتم توی خونه و وقتی چک کردم تنها چیزی که نظرم رو جلب کرد دو سه تا ترک ریزی بود که طرف ابروی سمت راستم خورده بود و ازش خون می اومد. نمیدونم شدت ضربه بود یا چیزی بهش خورده بود…

تمام دیروز به آرومی سرم به کارهای خونه گرم بود، به روی خودم نیاوردم چی شده و خب بچه ها هم هیچی نفهمیدن. اما امروز وقتی رفتم سر کار و خواستم تایپ کنم نفسم برید. آرنج دستم چپم کاملا از کار افتاده. انگشتهای دست چپ هم مشکل داره. با بدبختی کار کردم. وقت برگشتن یه کمی خرید کردم واسه خونه. وسط راه دیدم درد دستم داره امانم رو میبره. زنگ زدم به بچه ها که میتونین بیاین ایستگاه اتوبوس کمکم؟ فکر کنم من نمیتونم با این دست بار بکشم… اومدن، خونه هم که رسیدیم مجبور شدم تعریف کنم چی شده. نمیشد نگفت، قابل قایم کردن نبود دستم ورم کرده بود.
.
حالا همه اینا رو گفتم که فقط بگم وقتی داشتم می افتادم به تنها کسی که فکر میکردم ست بود، همون فرشته مرد فیلم شهر فرشتگان که به عشق خانم دکتر حاضر شد از بلندی سقوط کنه… اون موقع فکر میکردم یعنی اونم با خودش فکر کرده بود که صورتش رو کج کنه تا دماغ و فکش نشکنه؟

از امروز هم که دستم این جوری شده همه ش به این فکر میکنم که احتمالا یکی از بدترین دردهای کهنسالی، زمین خوردن و شکستن استخوون لگن باشه. فکر میکنم خیلی از مرگهای آدمهای کهنسال دور و بر من از همین اتفاق شروع شده.

فکر کردم شاید منم قراره این جوری بمیرم.