ده سال پیش، قبل از اینکه قانون دادگاه خانواده اتمام دوره مادریم رو توی صورتم بکوبه، من از همه چیزایی که دوست داشتم دل کندم، دست بچههام رو گرفتم و از ایران بیرون اومدم. من، از میون همه چیزایی که داشتم و دوستشون داشتم، فقط بچهها و عزت نفسم رو همراهم داشتم و آرزو میکردم هرگز از دستشون ندم. دو هفته بعدش توی یه اتاق نمور یه هتل ارزون قیمت توی استانبول، من و جوجهها غریبانهترین تولد پسرم رو جشن گرفتیم.
ده سال پیش اول مهر… یا چند روز قبل یا بعدش… نمیدونم. فقط میدونم چهاردهم مهر، تولد ششسالگی آلوشا، من دیگه ایران نبودم.
بایگانی دستهها: ترکیه
زبانآزمایی هولناک
خورشید نارنجی
امروز بوی دود خیلی کمتر بود و هوا کمی از دیروز خنکتر… اما آسمون همچنان خاکستری بود. خورشید هم شده بود عین خورشیدی که توی فیلمای فضایی میبنیم. رنگش عجیب بود، نورش عجیب بود…
یادم افتاد به کنیا (قونیه، ترکیه) نمیدونم تا حالا زمستون گذارتون به کنیا افتاده یا نه، اما اولین چیزی که توجه آدمو توی زمستون جلب میکرد بوی ذغال سوخته، آسمون خاکستری و وسایل دوده گرفته بود. یعنی حداقل تا همین شش سال پیش این طور بود. با اینکه شهر گازکشی شده بود اما خیلی از مردم همچنان با سماجت برای گرمایش خونههاشون از ذغال سنگ و چوب استفاده میکردن.
بچهها رو صبح مثل دسته گل میفرستادم مدرسه، برمیگشتن انگار تمام روز کنار کوره سوخت ذغال کار کرده بودن، حتی موهاشونم بو میداد.
چه زود داشت یادم میرفت. آسمون آبی و هوای صاف ونکوور بدعادتمون کرده، انگار نه از کنیا، که از کوههای آلپ اومدیم!
فحشخور شیرین
اگه بلند نمیخندیدم بعدش اون همه حکایت درست نمیشد. اما مگه میشد نخندید؟ ترکیه بودیم و داشتیم خرید میکردیم که چشمم افتاد به اسم شیرینیهای قنادی و خوندم: روانی*! وقتی متوجه نگاه متعجب بچهها شدم دنبال دمدستترین معنی ممکن گشتم و براشون توضیح دادم واسه این خندیدم که روانی تو فارسی میشه خل، دیوونه… بعد از ترس اینکه مبادا به فرهگ لغاتشون! فحش جدید اضافه کرده باشم ادامه دادم البته کلمه بدی نیست مثلا ما دکتر روانپزشک یا روانکاو داریم، کلمات روح و روان داریم، کلمه روانشاد برای کسی که فوت شده استفاده میشه، یا حتی روانپاک ممکنه به نظر حرف بدی بیاد اما یعنی کسی که روحش پاک و بدون گناهه و اینا هیچکدومشون حرف زشتی نیستن…
و این همه حرف زدم و زدم و زدم، فکر میکنین نتیجهش چی شد؟ بچهها تا مدتها وقت دعوا همدیگه رو خیلی شیک و تمیز روانپاک و روانشاد صدا میزدن!
.
* Revani Tatlısı
توی ترکیه خیلی وقتا e فتحه خونده میشه. به همون دلیل من Revani رو روانی خوندم.
.
پینوشت: بچهها اون موقع پنج و هفت ساله بودن.
.
.
اینا رو تو سرخوشی اینجا مینویسم اما یادم که بهش می افته تنم میلرزه. گربه رو دیدین بچهش رو هی به نیش میکشه از این طرف به اون طرف میبره؟… من همون حال بودم.
====
نمیدونم باید این متن رو بذارم بمونه یا نه، چون قبلا نوشته بودمش انگار… حافظه نمونده که!
بیاعصاب
«بیاعصاب»
ما توی یه دورهای از زندگیمون در ترکیه مجبور شدیم توی یه اتاق کوچیک یه هتل نمور زندگی کنیم. طبیعتا حالا که زندگی تنگاتنگتری داشتیم، بچهها در جریان پدیده پریود قرار گرفتن.
براشون یه کمی توضیح دادم و اضافه کردم که این روزها معمولا آدم بیحوصلهتره و حتی ممکنه بداخلاق هم باشه و بهتره با هم مدارا کنیم.
چند ماه بعدش شرایط ما بهتر شده بود، یه خونه اجاره کرده بودیم و بچهها مدرسه میرفتن*. اولین روزی که مدرسه رفتن و برگشتن ازشون پرسیدم: «خب اوضاع چطور بود؟ معلماتون رو دوست داشتین؟» آلوشا گفت: «معلم من خوب بود اما معلم خواهری هیچ حال و حوصله درست و حسابی نداشت. خیلی بداخلاق بود، فکر کنم پریود شده بود!»
.
*آلوشا اول دبستان و ناشا پیش دبستانی بود.
بعد از تحریر: این نوشته رو چند وقت پیش در یک اتاق خصوصی به اشتراک گذاشته بودم، بعد از مدتی کلنجار با خودم، ترجیح دادم اینجا هم بنویسمش. امیدوارم صراحت این متن برای کسی برخورنده نباشه.
پسری که به زندگی من رنگ بخشید
هشت سال پیش چنین روزی، من خودمو با هزار سختی و بدبختی به استانبول رسونده بودم و با خودم میگفتم آلوشا قبل از هفت سالگی از ایران بیرون اومد، دیگه نمیتونن از من بگیرنش.
اون تولد بدون کیک و جشن و عکس گذشت اما یکی از شادترین تولدایی بود که ما کنار هم داشتیم. ما همدیگه رو سخت در بغل گرفتیم و آرزو کردیم هرگز خانواده کوچیک سه نفرهمون متلاشی نشه.
پسرکم چهارده ساله شد و حالا من باید یواشیواش پریدن از لونه و پرواز رو هم بهش یاد بدم.
ظرفیت کلامی
آلوشا پابرهنه پرید توی آشپزخونه و با صدای بلند گفت: «مامان یه ظرف میخوام.» شیر آب رو بستم، دستهامو خشک کردم و گفتم: «برو بردار خب!» گفت: «نــه! واسه خود خودم میخوام.» با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «واسه چی آخه؟» با هیجان بالا پایین پرید و گفت: «معلممون گفت فردا یه ظرف با یه عکس از مامانامون بیاریم تا واسه روز مادر کادو درست کنیم.» فکر کردم احتمالا میخوان عکس مادرا رو بندازن ته بشقاب. پس یه بشقاب حاشیهدار بهش دادم و تاکید کردم مراقب باشه ظرف نشکنه.
فکر میکردم کارا به خوبی و خوشی پیش میره، اما فرداش آلوشا با لب و لوچه آویزون برگشت خونه و بشقاب رو در حالیکه عکس من ناشیانه با چسب نواری بهش چسبیده بود بهم برگردوند. با مهربونی گفتم: «چرا ناراحتی مامان، این که خیلی خوشگله، دستت درد نکنه» با اخم گفت: «همه بچهها ظرف داشتن بجز من!» بشقاب رو تکون دادم و گفتم: «خب اینم ظرفه دیگه، چی باید میبردی پس؟» لباشو جمع کرد و گفت: «شمام که مثل منی، ظرف، ظرف، بابا جون ظرف، اینجا* به پاکت نامه میگن ظرف!»
*ترکیه
غریب آشنا
با ذوق و شوق فکر کردم حالا حتما بچهها خیلی خوشحال میشن که بعد از دو سال قورمه سبزی میخورن. خصوصا آلوشا که تا وقتی ایران بودیم این غذای محبوبش بود. خودم بیشتر از اونا هیجان زده بودم واسه همین یه کمی قبل از اومدنشون غذا رو کشیدم و منتظر موندم تا در بزنن. در رو که باز کردم ناشا گفت: «چه بوی خوبی، ناهار چی داریم؟» بعد با عجله یه نگاه به صورتم انداخت و ادامه داد: «یعنی سلام! ناهار چی داریم؟» گفتم: «آهان، این شد، سلام… برو خودت ببین چی داریم.» اما قبل از اینکه من و ناشا خودمونو به آشپرخونه برسونیم آلوشا بالای سر بشقاب خورشت ایستاده بود و با هیجان بالا پایین میپرید و میگفت: «آخ جون، خورشت قربون سلیقه، آخ جون!»
.
راستش خودمم نفهمیدم ترکیب قربون سلیقه چطوری از قربون صدقه و قورمه سبزی و سلیقه، ساخته شد.
(از روایتهای قدیمی)
Sahipsiz
اولین کلمهای که توی ترکیه درک کردم کلمه بیصاحب بود… نه اشتباه نکنین، نگفتم یاد گرفتم، دقیقا نوشتم «درک کردم». به نظرم یکی از مهمترین کلمههایی هست که هر کی میخواد چند صباحی مهمون اون کشور باشه باید یاد بگیره و درکش کنه. شاید اگه میخواستم تحتالفظی ترجمهش کنم، میگفتم بیکس و کار، اما بیکس و کار هم ترجمه دقیقی ازش نیست. چون بیپناهی رو نمیرسونه. یه آدم میتونه قوم و خویشی نداشته باشه اما بیصاحب هم نباشه.
بیصاحب کلی بار دنبالش داره. به موجود بیپناهی اشاره میکنه که ازش سواستفاده میشه، بهش ظلم میشه، یا این قابلیت رو داره که بشه ازش سواستفاده کرد، بهش ظلم کرد، تک گیرش انداخت، بهش زور گفت هیچ فریادرسی هم به دادش نمیرسه. حالا که استانبول شلوغ شده دیدم که نوشتن این کشور بیصاحب نیست* یادم افتاد به همین کلمه. بیصاحب، بیکس و کار یا بیپناه میتونه به یه کشور، یه ملت ، یه آدم تنها یا یه بچه گربه ولگرد توی خیابون اطلاق بشه. میتونه یه زندانی بدون حمایت یه بچه بدون بزرگتر و از همه مهمتر یه زن بدون مرد باشه.
من این آخری رو خیلی خوب همون ماههای اولی که ترکیه بودم درک کردم. خیلی سریع فهمیدم که نباید خودم رو به همسایهها پناهنده معرفی کنم، نباید بگم زن تنها هستم، نباید نشون بدم مشکل مالی یا حقوقی یا اداری دارم و نباید کسی بفهمه از درگیر شدن با پلیس به هر شکل ممکن پرهیز دارم. در کل من باید یه مادر خونسرد و راحت به نظر بیام که اومده چند ماهی اینجا زندگی کنه و بعدش بره فلان کشور به شوهرش ملحق بشه و البته که کلمه طلایی توی این حکایت شوهره! اینو میدونستم که اگه بگم شوهر ندارم میشم بیصاحب و اول بدبختیام خواهد بود. زن بیصاحب هم از طرف مردها مورد اذیت قرار میگیره و هم از طرف زنها طرد میشه، هر زن تنهایی یه دشمن طبیعی برای دزدیدن شوهر زن شوهرداره**. من دنبال دردسر نمیگشتم. بنابراین اول رفتم یه حلقه بدلی خریدم و دستم کردم و بعدش شروع کردم به ساختن قصهای که باید میگفتم. این که من میخوام به همسرم که فلان کشوره ملحق بشم، ترسیدم ایران جنگ بشه و مرز بسته بشه، چون اوایل انقلاب این جوری شده بوده و اومدم اینجا تا کارهای اقامتم تموم بشه و بعدش مستقیم از ترکیه به مقصدم برم.
فکر میکنم من مجموعا سه سالی توی قونیه گیر کردم. احتمالا خیلیا دیگه بعد از سه سال فهمیده بودن پناهنده هستم، موضوعم اصلا ترس از جنگ و بسته شدن مرز نبوده و منتظرم کارام از طریق سازمان ملل درست بشه و از ترکیه برم، اما هیچکدوم یه چیز رو هرگز نفهمیدن: این که من شوهر ندارم! تا آخرین روز سرسختانه سر این موضع موندم که دارم میرم به شوهرم ملحق بشم.
شرح دادن این موضوع برای بچهها خصوصا دخترم که یه بچه چهار پنج ساله بود سخت بود. میگفت خب چه اشکالی داره که بگی شوهر نداری. اما به هر بدبختی بود این موضوع رو جا انداختم که ما مجبوریم یه سنگر یا یه سپر دفاعی برای خودمون درست کنیم. مثل آدمی که توی سرما کت میپوشه، توی بارون بارونی، وقت آفتاب کلاه آفتابی سرش میکنه. بچه ها بدون اینکه بفهمن مفهوم حرف من چیه، اینو مثل ضرورت رفتن به اداره پلیس و امضا کردن مداوم دفتر حضور و غیاب قبول کردن. اونا فقط میدونستن یه چیزیه که اگه رعایت نشه حتما برای ما دردسر درست میکنه.
* Bu ülke sahipsiz değil
** بیشترین مشکل رو با زنهای روس دارن. حق هم دارن، خیلیهاشون به خاک سیاه نشستن سر خیانت شوهراشون بخاطر اینکه شوهرشون اونها رو با چند بچه تنها گذاشت و معشوقه یا زن روس گرفت.