نفرین

امروز تمام وقت داشتم فکر میکردم شاید اگه برگردم ایران افسردگیم بهتر بشه. فکر کردم من که اصلا اهل زندگی خارج از ایران نبودم… مجبور شدم. حالا که بچه‎ها بزرگ شدن و میتونن یواش یواش مستقل زندگی کنن شاید بتونم برگردم. آدم که نکشتم… برمیگردم… تا همین الان که فیلم کتک خوردن دختر جوان توی پارک توسط مامور ارشاد رو دیدم و بغضم ترکید، صدام که این چند وقته به خاطر افسردگی بریده بود باز شد.
بعید میدونم خدا هنوز سر بساط خدایی خودش نشسته باشه. اما اگه هنوز هست لعنتتون کنه. خدا همه‌تون رو به زمین گرم بزنه. چی از جون بچه‌های ما میخواهین؟ چطوری یه آدم میتونه این قدر لجن باشه؟
داغ کشته شدن ندا رو به دلم تازه کردین.
برنمیگردم. توی افسردگیم میمونم و میپوسم اما در عوض تا روزی که زنده‌م مینویسم حالم از خودتون و اون چیزی که بهتون اجازه میده این طور گلوی دیگری رو فشار بدین بهم میخوره.

زن – مادر

فکر کنم سال گذشته بود که به تماشای سریال مادر (Anne) از ساخته‌های ترکیه نشستم. برای من که خودم رو یه تماشاگر حرفه‌ای میدونم موضوع و هسته اصلی داستان با جریانهای معمول در سریالهای ترکیه متفاوت بود، یا اگه بخوام دقیقتر گفته باشم، متفاوت شروع شد ولی مثل باقی سریالهای ترکیه تمام شد.

اما همون شروع زیبا و داستان متفاوت باعث شد که سریال مادر یه گوشه ای توی ذهن من رو اشغال کنه و این جریان ادامه پیدا کرد تا امسال که با سریال زن (Kadın) مواجه شدم و اونقدر حس این دو سریال با باقی کارهای ترک متفاوت بود که دنبال عوامل تهیه گشتم و فهمیدم هر دو از روی دو سریال ژاپنی به همین نام ساخته شدن و البته که فیلمنامه نویس هر دو یه آقاییه به اسم یوجی ساکاموتو (Yuji Sakamoto)

مادر ترکی رو دیده بودم، پس شروع کردم به دیدن مادر ژاپنی و این جوری بود که فهمیدم چرا مادر شروعی متفاوت از باقی سریالهای ترکیه داشته و پایانی مثل باقی سریالهای ترکیه (و البته با پایانی متفاوت از همپای ژاپنیش).

در مورد سریال زن هم، با اینکه نمونه ژاپنیش رو هم پیدا کردم و میدونم که از سریال ترکی خیلی کوتاهتره و زودتر میتونم بفهمم ته داستان چی میشه اما هنوز دلم نیومده ببینمش. شاید چون برای من سریال زن ترکی یه تجربه متفاوت، خوشایند، عجیب و البته خیلی ملموسه.

با تمام تفاوتهای زیادی که بین قصه زندگی من و این زن هست (چیزایی که من به این شکل تجربه نکردم. چیزایی مثل فقر، حسی که به همسرش داره، دلایل تنها شدنش و بیماری بدخیمش) شاید چون یه زن تنها با دو تا بچه‌ست و به سختی داره دست و پا میزنه تا از فرو رفتن خودش و خانواده‌ش جلوگیری کنه، به شدت برام قابل لمس و باورپذیره.

همه اینها رو نوشتم که بگم هسته داستانی قوی، بازیهای خوب و شخصیت پردازیهای قابل قبول توی این سریال جای خود، امشب یه صحنه چند دقیقه ای توی این سریال بود، که اشک و لبخند روهمزمان به من هدیه داد و وادارم کرد سه بار این تیکه رو بزنم عقب و از اول نگاه کنم… جایی که پدربزرگ از نداشتن پول و نخریدن بستنی برای بچه ها به گریه می افته و بهار، مادر داستان میخنده و پدربزرگ رو هم به خنده می اندازه و عظمت بردباری، دریادلی و استواری آدمی رو به نمایش میذاره.

Woman - Mother

خر ویکی‌پدیا

من دو بار به خاطر ایجاد و تکمیل داوطلبانه مقالات ویکی پدیا متهم شدم که از سازمان یا افراد خاصی پول میگیرم. به قدری عصبی شدم که با خودم میگفتم حتما مرض دارم که هم حاضرم وقت بگذارم آموزش بدم و هم تا ماهها همراهی کنم تا فرد بتونه مستقل عمل کنه. اونم نه بابت مقالاتی که من به دیگران پیشنهاد میدادم، بابت مقالاتی که آدمها خودشون با میل خودشون انتخاب میکردن، روش کار میکردن و من فقط کمک میکردم تا بدون مشکل به ویکی منتقلش کنن.

من نمیدونم اون طرفا، توی عالم سیاست چه خبره… اما شاید به خاطر تجربه خودم حالم بد میشه وقتی میبینم به جای نقد عملکرد، کسی رو متهم میکنن از فلان کس و فلان جا پول میگیره.

ضمنا از همین فرصت استفاده میکنم تا بگم بیاین عضو گروه ویکی بشین. من سختگیرم، پیر و بی‌حوصله هم هستم. اما قول میدم اگه سه ماه، به اندازه سه مقاله دوام بیارین مستقل خواهید شد.

سه ماه با خلق و خوی من بسازین و بعد تضمین میکنم تنهایی بر خر ویکی‌پدیا سوار بشین. 

شرق

امروز منتظر اتوبوس ایستاده بودم که توجهم به آگهی تبلیغاتی اتاقک ایستگاه جلب شد… به متنش که نه، به تصویرش، در واقع به یه قسمت تصویرش…

Shargh 1Shargh 2

اولین باری که دلم میخواهد اشتباه کرده باشم

من بیشتر از یک ماهه که در یه مورد دارم فکر میکنم. الان دیگه از تنهایی فکر کردن خسته شدم. بنابراین اون چه که توی سرم دارم براتون مینویسم و امیدوارم یه خبرنگار از داخل ایران لطف کنه و این موضوع رو دنبال کنه، صحت و سقمش رو دربیاره، اگه من اشتباه کردم، اشتباهم رو تصحیح کنه و اگه متوجه شد که درست میگم، این جریان رو پوشش بده و همگانی کنه.

اول، ما اینجا دو تا شخصیت دارم که آدمهای حقیقی هستن. یعنی اسم و رسم و تاریخ تولد و فوت دارن.
دوم، ما اینجا یه سایت خبری داریم که از برگزاری یه مراسم توی یه تاریخ مشخص خبر داده و به مهمان یا مهمانهای اون مراسم هم اشاره کرده و یه کوچولو هم نوشته که در مراسم چی گفتن.
سوم، یه نسبت فامیلی هم داریم اینجا… که نمیدونم چقدر به کار میاد، اما برای من خیلی معنی داره.

افراد موجود
* دکتر عبدالحسین میرسپاسی، متولد ۱۲۸۶ و متوفی ۱۳۵۵
* دکتر هانری باروک، متولد ۱۸۹۷ (۱۲۷۵) و متوفی ۱۹۹۹ (۱۳۷۷)
==
حالا، یه سایت خبری داریم به اسم خبرگزاری کتاب ایران که پنجشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۸۷ از گراميداشت صدمین سال تولد دكتر ميرسپاسی خبر میده.
همون اول خبرش مینویسه: «… در این مراسم … پرفسور هانری باروک، از دوستان و همکاران فرانسوی وی، درباره دکتر میرسپاسی گفت: وی روان‌پزشک بسیار بزرگ و مشهوری بود. آثار و تالیفاتش نه تنها موجب افتخار کشور ایران و فرانسه که در آن تحصیل کرد، بلکه با کمک به گسترش رشته پسیکاتری در سراسر گیتی، موجبات سرفرازی این رشته را نیز فراهم کرد. فقدان او خلا عمیقی در رشته روان‌شناسی به وجود آورد…»
و البته این نقل قولها از پروفسور هانری باروک در وصف دکتر میرسپاسی همچنان ادامه داره… فقط یه نکته باقی میمونه و اونم اینه که اگه پروفسور باروک سال ۱۳۷۷ مرده باشه، احتمالا روحش بوده که سال ۱۳۸۷ توی این مراسم شرکت کرده… یا اگه خبر مرگش دروغ بوده، یه پیرمرد ۱۱۲ ساله بوده که این همه راه کوبیده تا تهران اومده.
اگر هم این باروک اون باروک نیست، پس کدومه؟ چون اون باروکی که توی شارانتون بوده، همینیه که سال ۱۳۷۷ مرده!
=
برسیم به بخش جالب ماجرا که توی خبر اشاره به حضور کسی شده که هر جا حاضر باشه من منابعم رو دوبار چک میکنم… و اون کسی نیست به جز پسر مرحوم دکتر حسابی که البته با پسر مرحوم دکتر میرسپاسی هم نسبت فامیلی هم داره (دکتر میرسپاسی با خواهر دکتر حسابی ازدواج کرده بوده.)

حالا، یه خبرنگار کنجکاو، یه آدمی که مثل من سرش برای گشتن و به جواب رسیدن درد میکنه پیدا شه، اول خبر رو با خبرگزاری چک کنه، بعد بره یه سری بزنه به این همه آدمی که توی اون مراسم بودن (یعنی رييس دانشگاه تهران، رييس بيمارستان روزبه، جمعی از نخبگان روان‌شناسی و دوستداران و همكاران دکتر میرسپاسی، دكتر غلامرضا ميرسپاسی و همچنين پسر دكتر حسابی!) و ازشون بپرسه این پروفسور معروف فرانسوی همونی نیست که نه سال قبل از شرکت در مراسم فوت کرده بوده؟

Untitled

دو روایت کاملا متفاوت از مادر: زمین و وطن

این یکی دو شب دو تا فیلم دیدم که خیلی اتفاقی اسم هر دوشون مادر بوده. نمیدونم، شاید هم اتفاقی نبود و خود من ناخودآگاه اونها رو انتخاب کردم.

فیلم اول…
اولی یه فیلم امریکاییه به اسم مادر با یه علامت تعجب (اون علامت تعجبش به نظرم جون کلامه !Mother) که تا ده دقیقه بعد از تمام شدنش باعث گیجی و سردرگمیم شده بود. این بود که سعی کردم اینترنت رو دنبال کنم بلکه بشه فیلم رو بهتر فهمید. فضای آنلاین فارسی که نتیجه درست و درمونی نداشت، این بود که رو آوردم به سایتهای خارجی تا بلاخره تونستم یه کمی فیلم رو رمزگشایی کنم. نتیجه هم این شد که یه بار دیگه با لذت مضاعف نگاهش کنم و توی دلم تحسینش کنم.

داستان راجع به زن و شوهر جوانیه که توی یه خونه قدیمی و دور از اجتماع زندگی میکنن. مرد شاعره و نیازمند الهام، زن سعی میکنه فضای خونه رو آروم نگه داره تا همسرش بتونه روی کتابش کار کنه. در همون حال شروع به ترمیم خونه قدیمی میکنه. همه چیز آرومه تا ورود یه آدم عجیب، به دنبالش همسرش، بعد پسرهاشون و تا خانم خونه بخواد به خودش بیاد، در سایه مهمانوازی عجیب و غریب شوهر، تمام نظم خونه بهم ریخته. این روال ادامه پیدا میکنه، آدمهایی وارد خونه میشن که هیچ احترامی برای خونه، اشیا، خانواده، قوانین و خواسته ها قائل نیستن. جالبتر اینکه به راحتی و با تعجب حق مالکیت زن بر روی خونه رو زیر سئوال میبرن و یا با دیده تردید نگاه میکنن. انگار نه انگار که پیش از حضور اونها، این زن به همراه شوهرش بوده که ساکن اون خونه بوده. مرد هم مداوما با چهره ای متبسم اعلام میکنه که «باید» دیگران رو به خاطر اشتباهات و گناهانشون بخشید. زن دلیل مهربانی توام با ضعف مرد رو – حتی وقتی از دست مهمانها زجر میکشه – نمیفهمه… بعد فیلم به جایی میرسه که یادآور کابوس میشه. اینکه یه عالمه آدم غریبه و آشنا وارد خونه ت بشن، نظم زندگیت رو بهم بزنن، هر چقدر فریاد بزنی و ازشون بخوای از زندگیت برن بیرون کسی بهت گوش نکنه و به خودت که بیای بفهمی تنها کسی که اون میون دیده نمیشه تویی.

بدتر از همه وقتیه که از طرف تنها کسی که همیشه عاشقانه دوستش داشتی تنها گذاشته بشی، بازیچه اعتقادات و باورهاش بشی، همه جونت رو براش بذاری و باز بیشتر ازت طلبکار بشه، آخر کار احساس کنی خسته ای و بخواهی بمیری ولی باز هم دست از اعتماد به کسی که به بهای قربانی کردن تو، تمام اعتمادش رو نثار آدمهایی کرده که لیاقت این اعتماد رو نداشتن نکشی…
مادر یه فیلم هالیوودیه، تولید سال 2017 به کارگردانی دارن آرونوفسکی. فیلم ملغمه عجیبیه از داستانهای اساطیری و روایت امروزی شخصیتهای کتاب مقدس، نمایشیه از نیاز به عصیان و شورش نسبت به دلرحمی توام با خشونت خدا، کثافتکاری و بیهودگی وجود آدم روی کره زمین، بی فایده بودن دستکاری معدود آدمهایی که دنبال بازسازی خرابی های به بار اومده هستن، امیدواری ابلهانه خدا به معجزه در ساختاری که ایجاد کرده (که هر بار هم فقط خودشه که با بلاهت باز ساختارش رو به فنا میده)، گوش نکردن به صدای زمین و نیروهای طبیعت (که یه جورایی داره کلیسا رو در مقابل پاگانیسم زیر سئوال میبره، اون هم بعد از این همه سال که کلیسا تمام جنبه های پاگانیسم رو به شیطان منتسب کرده)، نمایش شکنجه و جنگ و فساد و فحشا روی زمین، تبهکاری سیاستمدارها و فریبکاری دستگاه تبلیغاتی و در نهایت بازگویی افسانه سیزیف.

توی نقدها نوشته بودن اکه کسی با مفاهیم کتاب مقدس خوب آشنا نباشه احتمالا در برداشت از فیلم دچار اشتباه میشه. من هم فکر میکنم درسته. فیلم یه معنای عجیب و غریب اما عظیم پشتش هست. همه چیز رو مسخره وار به باد انتقاد گرفته، و به نظرم انتقادش کاملا درسته.

.

اما فیلم دوم…
باید اعتراف کنم که فیلم دوم هم خوش ساخت بود و تمام مدت چشم ازش برنداشتم. اما تمام که شد از پایان نامفهوم و بدون معنی فیلم شوکه شدم و بعد تمام مدتی که داشتم انباری رو مرتب میکردم فکر کردم امکان نداره فیلم همین طور بدون هدف تمام بشه و به خودم که اومدم دیدم دو ساعت از پایان فیلم گذشته و ذهن من هنوز درگیره… بعد یکهو دوزاریم افتاد.

اولین نکته این بود که نفهمیدم چطوری این فیلم به شدت نژادپرستانه تونسته اجازه نمایش بگیره. بعد موندم چرا تا حالا نه فقط فلیپینی‌ها، مهاجرها بر علیه این فیلم دادخواستی ننوشتن. بعد هم موندم اصلا چرا این قدر کم در مورد این فیلم نوشته شده، چرا هیچ سر و صدایی نکرده و نهایتا فکر کردم شاید این منم که دچار برداشت اشتباه از موضوع شدم.

فیلم مادر (Madre) راجع به یه زوج شیلیاییه (متولد شیلی) که یه بچه مبتلا به اوتیسم دارن. مادر بارداره، همسرش توی ژاپن کار میکنه و معشوقه هم داره، بچه مشترکشون به شدت عاصی و از کنترل خارجه، مجبورن پوشک پاش کنن، دست و پاش رو ببندن، در اتاقش رو قفل کنن، کلا به نظر میرسه زندگی وحشتناکی رو تجربه میکنن. بعد یه روز به طور اتفاقی توی یه سوپر مارکت بعد از اینکه بچه مبتلا به اوتیسم خرابی به بار میاره، یه خانم فیلیپینی که اونجا کار میکرده به راحتی با بچه ارتباط برقرار میکنه و به مادر میگه که بچه اون هم اوتیسم داشته و اون درمانش کرده، جوری که الان اون بچه زندگی مستقل داره. این میشه که خانم فیلیپینی به عنوان پرستار بچه، آشپز، نظافتچی و کمک حال خانم منزل استخدام میشه و از اون به بعد تحولات عجیبی در رفتارهای بچه دیده میشه: دیگه نیاز به پوشک نداره، صحبت میکنه، میتونه بعضی کارهای کوچیک خونه رو انجام بده، خودش غذاشو بخوره و… همه چیز مثل معجزه ست و فقط یه موضوع ذهن مادر رو درگیر میکنه، اینکه پرستار با بچه فقط به زبان فلیپینی صحبت میکنه (تاگالوگ) و مادر هیچی از این زبون نمیدونه. موضوع وقتی جدی تر میشه که بچه هم فقط به زبان فیلیپینی جواب میده.

بعد جریانات عجیب و غریب میشن. مادر از طریق یه اپ شروع به ترجمه همزمان حرفهای خدمتکار میکنه و متوجه میشه که خدمتکار بچه رو علیه مادرش تحریک میکنه… اتفاقات عجیبتر میشن، به نظر میرسه غذای رسمی خانواده فقط غذای فیلیپینیه، زبان مکالمه فیلیپینیه، بچه فقط از خدمتکار فیلیپینی حرف شنوی داره، پسرکی که چمن های باغچه رو کوتاه میکرده بدون نظر خانم خونه از کار خارج میشه و پسر خدمتکار فیلیپینی به جاش وارد خانواده میشه… مادر هر لحظه احساس میکنه داره تهی میشه. شوهرش به حرفهاش گوش نمیکنه. همه چیز به نظر یه سوتفاهم و شکاکی ابلهانه ست اما مادر کاملا مطمئنه که یه کاسه ای زیر نیم کاسه ست. سعی میکنه که از شر خدمتکار خلاص بشه اما خدمتکار از طریق تلفن بچه رو کنترل میکنه… همه چیز بهم ریخته ست. بچه دوباره عصیان میکنه، وضع خونه بهم میریزه، مادر نمیتونه اوضاع رو کنترل کنه. مجبور میشن دوباره به خدمتکار فیلیپینی رو بیارن.

شواهد نشون میده که خانواده تحت تاثیر جادوی وودوویی هستن که خدمتکار فیلیپینی اعمال میکنه. از یه جایی دیگه مادر معترض میشه اما فایده ای نداره، میگه: اینجا خونه منه و باید اسپانیایی صحبت بشه نه فیلیپینی، اینجا خونه منه و تو حق نداری تصمیم بگیری و باید اول با من مشورت کنی، (و خطاب به بچه ش) اون مادر تو نیست، من مادر تو هستم و …

درهم‌شکستگی عجیب مادر رو میشه وقتی کاملا احساس کرد که با پسر خدمتکار فیلیپینی گفتگو میکنه و پسر خیلی راحت و حتی وقیحانه با اشاره که خدماتی که مادرش به اون خانواده کرده، لهش میکنه.

آخر فیلم رو بهتون نمیگم… فقط پیامی که از این فیلم احمقانه میشه گرفت اینه: به مهاجرها اجازه ورود ندین، اونا فرهنگ شما رو عوض میکنن، زبان شما رو نادیده میگیرن و زبان خودشون رو جا می اندازن، به اسم خدمتکار و خونه شاگرد میان اما بعد از مدتی صاحب خونه شما میشن، بچه هاتون رو علیه شما برانگیخته میکنن و عاقبت اونها رو میدزدن.

جستجو در مورد کارگردان به نتیجه کاملی نرسید. فقط فهمیدم با اینکه زبان فیلم اسپانیاییه و فیلم تولید کشور شیلی اما توسط یه کارگردان امریکایی، کاملتر بگم تگزاسی به اسم آرون بورنز(؟) و سال 2016 ساخته شده. با خودم فکر میکنم از دوران زرد ترامپ، فیلمی بهتر از این علیه مهاجرین برنمیاد. فقط موندم چرا فیلیپینی ها هیچی نگفتن، چرا مهاجرها هیچی نگفتن… من اشتباه برداشت کردم یا همه فکر کردن انشاالله گربه ست؟!

 

هیکیژو

پارسال یکی از همکارام که یه خانم نازنین برزیلی بود منو با هیکیژو آشنا کرد.

هیکیژو یه جور پنیر خامه‌ای به حساب میاد که هیچ شباهتی به اون چیزی که ما به اسم پنیر خامه‌ای میشناسیم نداره. شورمزه‌ست و میشه با همه چیز هم خوردش. مثلا من دوست دارم همراه هویج و کرفس بخورمش، دوست برزیلیم عاشق خوردن هیکیژو با نون در کنار قهوه بود و میگفت مادرش ازش توی آشپزی زیاد استفاده میکنه.

دوست من یه روز حین پیاده‌روی سر از یه فروشگاه ایرانی درمیاره و متوجه میشه که هیکیژو میفروشن. فرداش هیجان‌زده یه لقمه بزرگ نون و هیکیژو برای من آورده بود و با خوشحالی میگفت اصلا باورش نمیشده توی کانادا بتونه پنیر برزیلی رو توی فروشگاه ایرانی پیدا کنه و اینو به اضافه آبادان برزیلته یه وجه مشترک فرهنگی دیگه میدونست و البته خیلی متعجب شد وقتی بهش گفتم هیکیژو رو نمیشناسم.<

اون روز من ساعتها فضای وب فارسی رو زیر و رو کردم بلکه چند خط راجع به این پنیر پیدا کنم و هیچی دستم رو نگرفت (به جز یه جا، یه اشاره کوتاه در حد اسم بردن در مقاله صبحانه بچه‌های سراسر دنیا) و البته این وضع تا همین اواخر ادامه پیدا کرد تا عاقبت ما با همراهی مترجم پرتغالی زبون گروه، با بدبختی یه مقاله در مورد هیکیژو به ویکی پدیا اضافه کردیم که هنوز نتونستیم مستندسازیش رو تموم کنیم دقیقا به خاطر فقر منابع.

توی کانادا میدونم این پنیر تحت این برند خاص (که این زیر عکسش رو میذارم) توی فروشگاههای ایرانی عرضه میشه، حدس میزنم توی اروپا هم قابل دسترسی باشه و همین طور احتمالا کشورهای حاشیه خلیج فارس… خلاصه اگه تونستین، امتحانش کنین و یه طعم بی‌نظیر رو تجربه کنین.

puck-cream-spread-cheese-500g-500x500

نیمکت ذخیرۀ خالی‌ماندۀ وبلاگ

خب! من حتی یه نفر رو هم روی نیمکت ذخیره نویسنده های وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده ندارم و مجبورم دوباره آگهی جذب نیرو بدم!

آرامگاه زنان رقصنده یه وبلاگ گروهیه با دوازده زن نویسنده که هر هفته راجع یه موضوع مشخصی مینویسن. موضوعات به صورت ماهانه به نویسنده‌ها اعلام میشن، یعنی مثلا اول دی ماه، نویسنده‌ها لیست موضوعاتی که باید اون ماه راجع بهش بنویسن رو به اضافه مهلت یا ددلاین دریافت میکنن. مطالب چیزی بین دو تا سه هفته قبل از انتشار دست سرگروه میرسن و سر زمان خودش منتشر میشن.

گاهی پیش میاد یکی از اعضای گروه به دلایل مختلف، مثل شروع کار، دانشگاه، ازدواج، طلاق، زایمان، گرفتاری ذهنی، خسته شدن از روال هر هفته متن نوشتن و یا حتی عدم موافقت با شرایط عملی وبلاگ، گروه رو برای همیشه یا به صورت موقت ترک میکنه. این جور وقتها ما سعی میکنیم بدون اینکه شما متوجه وقفه‌ای در کار وبلاگ بشین یه نفر دیگه رو خیلی سریع جایگزین کنیم و این جوریه که توی یکسال و نیم گذشته ما بیست و پنج نویسنده دائم داشتیم که بعضیهاشون برای نوشتن چند متن کنار ما بودن و خیلیهاشون از روز اول.

من برای پیدا کردن جانشین همیشه سعی میکنم تمهیداتی داشته باشم. یکی از این تمهیدات داشتن نیمکت ذخیره‌ست. به این شکل که یه تعدادی از دوستانی که علاقمند به نوشتن هستن توی آزمونی شرکت میکنن (که شبیه‌سازی شرایط وبلاگه توی زمان فشرده برای اینکه شخص بدونه اصلا علاقه یا توان به این شکل کار کردن رو داره یا نه) و بعد تعدادی از دوستان انتخاب میشن. عموما من سه نفر رو روی نیمکت ذخیره قرار میدم. بعد به مرور که افراد گروه رو ترک میکنن از افراد نیمکت ذخیره خواهش میکنم بعد از قبول کردن اساسنامه (که خودش یه بحث مفصل و جداست) به ما ملحق بشن. گاهی پیش میاد که خیلی تصادفی خروج افراد از گروه همزمان اتفاق می افته و یکهو به خودمون میایم نیمکت ذخیره خالیه و اگه یه نفر دیگه بخواد از گروه بره بدو بدوی من شروع میشه که بگردم و جانشین پیدا کنم. به همین دلیل همیشه ترجیح میدم حداقل دو نفر رو روی نیمکت ذخیره داشته باشیم تا کارها بدون اعصاب‌خوردی و در کمال آرامش انجام بشه.

من خیلی دلم میخواد از مذاهب مختلف توی گروه داشته باشیم. خیلی دلم میخواد دیدگاه‌های سیاسی، اجتماعی و شخصی افراد متفاوت باشه. خیلی دلم میخواد از اقوام مختلف ایرانی و یا فارسی‌زبانهای کشورهای دیگه هم توی وبلاگ داشته باشم. به نظر من این جوری آرای بیشتری نمایش داده میشه… اینو نوشتم که بگم اصلا فرقی نمیکنه شما چه عقیده دینی، سیاسی یا اجتماعی رو دنبال میکنین، جوونین یا پیر، پروفسورین یا تحصیلات معمولی دارین، پژوهشگرین یا خانه‌دار، ترسو هستین یا شجاع، زبان مادریتون فارسیه یا غیرفارسی (هرچند الزاما توی این وبلاگ باید فارسی نوشت)، ایرانی هستین یا نه، ایران زندگی میکنین یا خارج از ایران… مهم اینه که زن باشین و بتونین بنویسین و البته فارسی بنویسین و نهایتا در جایگاه بهتری نسبت به بقیه‌ای که همزمان با شما برای نوشتن ثبت‌نام کردن قرار بگیرین.

اگه دوست دارین یکی از نویسندگان ثابت وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده باشین لطفا با من با ایمیل dancingwo3en@gmail.com در تماس باشین.

 

بعد از تحریر:
این نکات رو بعدا اضافه کردم.
– نویسنده ها گمنام مینویسن. یعنی به هیچ وجه اعلام نمیکنیم نویسنده هر متن کیه. بنابراین باید شرط گمنام نویسی رو قبول داشته باشین.
– من توی کارم سختگیرم. شاید به نظر خیلیها ضروری نباشه اما به نظر من اصل بنیادی کار گروهی، داشتن مقررات و نظمه. ممکنه با روحیه ای که از من اینجا دیده میشه همخوانی نداشته باشه، اما در نظر داشته باشین من مسائل وبلاگ رو شخصی نمیبینم و با سختگیری خاصی اساسنامه رو دنبال میکنم.

نوشی و جوجه‎هاش در وبلاگ بیلی و من

سال هشتاد و یک که شروع کردم به وبلاگنویسی فکر می‌کردم تا ابد گمنام می‌مونم و هیچکس منو نخواهد شناخت، اونقدر که سخاوتمندانه سفره دلم رو باز کرده بودم…

من ذاتا آدم محافظه‌کاری هستم و این طور شفاف نوشتن کاملا در تضاد با شخصیت منه. گاهی فکر میکنم این حد از صداقت برای من شده یه جور مبارزه منفی. یعنی انگار که از بس توی سرم خورده باشه، عصیان کنم و رو به دنیا بایستم و بگم بزن، هر چقدر میخوای بزن، من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم… و البته که همیشه چیزهایی برای از دست دادن داشتم، دارم.

و نتیجه؟ سرم بلنده. به گذشته و حال سرم بلنده. شاید به اندازه کافی خوب نبودم، اما همه تلاشم رو همیشه کردم.

ممنونم آقای علیمحمدی عزیز که ما رو به ریشه‌هامون نزدیک میکنین. مرسی که چراغ وبلاگها رو روشن نگه داشتین.

Untitled

زندگی در پیش رو

قبض اداره پست رو که دیدم لبخند زدم، حتی اسکنش هم کردم که نگهش دارم. اما بعد یادم رفت که چرا لبخند زده بودم.

رفتم اداره پست و قبض رو گذاشتم روی میز و سراغ بسته‌م رو گرفتم. کارت شناسایی خواست، نشون دادم. یه نگاهی بهش انداخت و رفت بسته‌م رو آورد و گفت: «نوشی اینجا رو امضا کن.» با تعجب، یعنی تعجبی که نمیتونین تصور کنین چقدر شدید بود سرمو بالا آوردم و گفتم: «ببخشید؟» تاکید کرد: «امضا»، گفتم: «بله حتما، اما شما منو چی صدا کردین؟» گفت: «نوشی، مگه شما نوشی نیستین؟»

میخواستم به دخترک چشم بادومی آسیایی باجه پست بگم نکنه شما هم از خواننده‌های وبلاگ هستین که انگشتش رو گذاشت روی اسم گیرنده بسته: Ms. Nooshi

ممنونم که کتابم رو برام از تهران گیر آوردی و فرستادی و ممنونم به خاطر کتاب دیگه… ممنونم که هستی رضا. دنیا بدون آدمایی مثل تو خیلی خالی بود.

1

به انتها رسیدن

برای یکی از هفته های وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده، موضوع ویژه به انتها رسیدن رو در نظر گرفتم. اما نویسنده های ما، تقریبا هیچکدومشون تا جایی که میدونم توی این شرایط نیستن. (هرچند اونها هم اگه بخوان توی شرایط برابر با شما، میتونین برای موضوع بنویسن)

میون شما کسی هست که به احساس به انتها رسیدن رسیده باشه؟ به بی مصرفی، تهی بودن، تمام شدن، بازنده بودن؟ کسی که دلش بخواد بمیره، اما حتی برای مردن هم توان نداشته باشه؟ کسی که فکر کنه دیگه جذابیت نداره، جوونی نداره، اصلا دیگه وجود نداره؟ کسی که هم از درون احساس تهی بودن بکنه و هم از سنگینی وزن و جاذبه زمین در حال مچاله شدن باشه؟ کسی که توی جمع خودش رو بیگانه احساس کنه، حتی از احساس کم ارزشی رنج ببره و فکر کنه هیچ سنخیتی با دنیا نداره و وجودش فقط مزاحم اونای دیگه ست؟ کسی که دلش میخواد یه کاری بکنه اما بلد نیست. نمیدونه چکار باید بکنه… احساس کسی رو داره که افتاده توی باتلاق و داره دست و پا میزنه، اما برای هیچکس اونقدر مهم نیست که دستشو بگیره. میون شما کسی هست که اینجوری باشه؟

مرد یا زن بودن شما برام مهم نیست. تا سیزده متن هم ظرفیت دارم. اگه تعداد متنها بیشتر از این بشه باید از میونشون انتخاب کنم. اما مجبورم اونقدر صبر کنم که حداقل هفت متن به دستم برسه.
مجبور نیستین خودتون رو به من معرفی کنین. یه ایمیل ساختگی بسازین. همه دردتون رو به قلم بیارین و نوشته رو به آدرس nooshi.joojehash@gmail.com بفرستین. لطفا در بخش عنوان یا سابجکت نامه بنویسین «به انتها رسیدن» که بتونم میون ایمیلهای دیگه تشخیصش بدم.

اولین زمان آزادی که ما توی وبلاگ داریم تقریبا یک ماه دیگه ست. فکر میکنم بیست روز زمان خوبی باشه برای ارسال ایمیلهاتون.

رونمایی به روایت مهر

پسر من، چهاردهم مهر هزار و سیصد و هفتاد و هشت در بیمارستان آریا در تهران به دنیا اومد. وقتی برای گرفتن شناسنامه ش رفتم و اسمش رو گفتم، مسئول ثبت احوال با اسم (که آلوشا نیست، آلوشا یه اسم مستعاره برای وبلاگ) مخالفت کرد و به آقایی که کنار من ایستاده بود و داشت برای دخترش شناسنامه میگرفت اشاره کرد و گفت: «ببین، از این آقا یاد بگیر، اسم دخترش رو داره میذاره خدیجه، اسم باید مفهوم داشته باشه. وقتی بچه رو صدا میکنی تداعی معنی داشته باشه.» گفتم: «اسمی که من انتخاب کردم یه اسم اصیل ایرانیه و معنی خوبی هم داره.» گفت: «اما طاغوتیه. اسم خوب بذار، حداقل یه اسمی که هر بار بچه‌ت رو صدا میکنی یاد خاطرات تولدش بیفتی.» یه کمی مکث کردم و با لبخند گفتم: «حق با شماست، من در اشتباه بودم، لطفا شناسنامه پسرم رو به اسم آریامهر صادر کنین!»
اینو که گفتم اول صدای خنده آدمای دور و برم بلند شد و بعد صدای خشمناک مامور ثبت که میگفت: «من میگم اون طاغوتیه، تو میگی بذار آریامهر؟ حالت خوبه خانم؟» گفتم: «ممنونم، خوبم به لطف شما، اما خب شما گفتین اسم باید خاطره‌انگیز باشه، بچه من توی بیمارستان آریا و در ماه مهر به دنیا اومده، اسم از آریامهر مفهومتر؟»

این جوری بود که من مامور ثبت رو به مرگ گرفتم تا به تب راضی بشه و دست از بهانه‌جویی برداره و شناسنامه آلوشای من با اسم «آریا»، همون اسمی که از اول خواسته بودم، صادر شد.
.
پی‌نوشت:
یک – بنا به یه قرار کاملا شخصی، این تنها سهمیه من خواهد بود از انتشار عکسهای پسرم برای اولین و آخرین بار. عکس با پس‌زمینه کتاب، مربوط به دوره وبلاگنویسی من در ایرانه (کنارش ناشا ایستاده، دو سال دیگه وقتی ناشا هیجده ساله شد عکس رو کامل میذارم.) عکس با پس‌زمینه ماشین رو توی ترکیه گرفتم. سالهای ابتدایی دبستان.
دو – لطفا اجازه بدین آلوشا بعد از این هم آلوشا نامیده بشه. مثل من که قرار شد نوشی باقی بمونم.
سه – بله، شبیه منه!
چهار – نه! الان دیگه به این ترد و نازکی نیست، یه مرد بزرگی شده با قد یک متر و هشتاد و خورده‌ای، هیکلی، با کلی ریش و سیبیل… و البته هنوز یه قلب مهربون داره وسط یه آسمون درخشان آبی رنگ.
سر و زبونش هم هنوز همونه… 🙂

 

1

جهان ترسناک پس از مرگ عزیزان

موضوع این هفته وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده اختصاص داره به «جهان ترسناک پس از مرگ عزیزان». به نظر من سوای اینکه بچه ها خوب کار کردین یا نه، موضوع به خودی خود جذاب و قابل اعتناست. خصوصا که تجربه هر کدوم از ما از مرگ عزیزانمون با دیگری متفاوته.

نویسنده مهمان ما در این بخش رضا باقری عزیزه که دقیقا همون روزها داشت با مرگ یکی از عزیزانش دست و پنجه نرم میکرد و خدا میدونه وقتی بهم گفت این موضوع رو برای نوشتن انتخاب کرده، چند بار تایپ کردم و بعد حرفم رو حذف کردم که شاید اگه یه چیز شادتر برای نوشتن انتخاب کنی، شاید اگه یه کمی از حال و هوای خودت دورتر بشی…
ولی هیچی نگفتم.
.
دعوت میکنم شما هم از تجربه‌هاتون برای ما بنویسین. ما مطابق روال گذشته در نهایت امانتداری نوشته های شما رو منتشر میکنیم.
.
پی‌نوشت: نیمکت ذخیره وبلاگ باز هم خالی شده. اگه کسی دوست داره یکی از نویسنده‌های وبلاگ باشه، لطفا با ما با در تماس باشه.

ترنم

از وقتی بچه‌ها بزرگ شدن زندگی منم داره تغییر میکنه. من عاشق بچه‌داری، آشپزی و خونه‌داری بودم و راستش همه این کارها رو هم با لذت و خوشی انجام میدادم. اما حالا که بزرگ شدن و دیگه نه زیاد برای غذا تو خونه هستن و نه کاری به کار من دارن، با تعجب میبینم که دارم برمیگردم به همون حال و هوایی که سالهای قبل از بچه‌دار شدن داشتم.

این اتفاق یه بار دیگه هم برای من افتاده. سال هشتاد و یک وقتی میخواستم شروع به وبلاگنویسی کنم و اولین وبلاگم راجع به کتابخوانی بود… دیدم دستم به نوشتن راجع به کتاب نمیره. نمیشد. تمام زندگی من پر شده بود با بچه‌های سه ساله و یازده ماهه‌م و دادگاههایی که پشت سر هم تکرار میشد. من دیگه خود قبلیم نبودم. یا اگه بودم، اونقدر از زندگی قبلیم فاصله گرفته بودم که شناختن خودم برای خودم هم به سادگی ممکن نبود. این بود که توی اولین پست وبلاگ نوشی و جوجه‌هاش نوشتم راجع به احساس مادریم و بچه‌هام خواهم نوشت.

ناشا آخرین حلقه ارتباطی من با دنیای کوچیکترها بود. از وقتی اونم خانمی شده برای خودش، تقریبا همه ارتباط من قطع شده. دوست هم ندارم در مورد بچه‌های مردم بنویسم. نه به دل خودم میچسبه و نه دیگران.

حالا مدتیه میبینم دارم دوباره همون جوری رفتار میکنم که قبلا، وقتی بچه نداشتم، رفتار میکردم. انگار که نوشی توی یه یخبندون طولانی‌مدت، یخ زده باشه و حالا یخش وا رفته، بدون اینکه بفهمه چه زمان طولانیی گذشته. انگار که از خواب بیدار شده و خیلی خونسرد، دوباره داره کارهاشو انجام میده.

نمیدونم به چشم شما این تغییر خوبه یا نه، برای من هر دوش خوبه. من یا کاری رو قبول نمیکنم یا اگه قبول کنم درست انجامش میدم، و اگه کاری رو قبول کنم قطعا با تمام قلبم انجامش میدم. بنابراین چیزهای جدیدی که از نوشی میبینین هم همراه با احساس درونیم خواهد بود.

حالا این همه حرف زدم که بگم اگه ازتون بخوام هرچند وقت یه بار یه موسیقی به انتخاب من گوش کنین قبول میکنین؟
من همیشه گفتم سلیقه فاخری ندارم. گاهی گوشم صداهای پشت صحنه فیلمی رو میشنوه، دوستش داره، دنبالش میکنه، و از شنیدنش شگفت‌زده میشه. گاهی هم گذری، در بساط موسیقی دوستی یه چیزی میشنوه و دوست داره. خلاصه این که دنبال این نیستم ببینم چی الان طرفدار داره، دنیای کوچیک خودمو دارم… سلیقه خاص کج و کوله خودم رو.

دوست نداشتم موسیقی با این صفحه قاطی بشه. همچنان ترجیح میدم اینجا خونه نوشی و جوجه‌هاش باقی بمونه. اما نشونی اون صفحه رو براتون میذارم. شاید دوست داشته باشین بیاین گاهی چیزی بشنوین. 🙂

 

سیزده مرداد

خب به سلامتی به #سیزده_مرداد و ساعت دو و چهل و پنج دقیقه رسیدیم و سعید عاشق شد. 🙂
من نرسیدم از همه اسم ببرم، با اینکه سعی کردم هر بار تعداد زیادی رو منشن کنم و البته امیدوار بودم که همه همدیگه رو دعوت کنن تا کسی جا نمونه. با این وجود میدونم که احتمالا خیلی از شماها دوست داشتین که در این مورد بنویسین و کسی دعوتتون نکرده. اگه فکر میکنین بدون درخواست راحت نیستین بنویسین، یه پیام خصوصی به من بدین، من شما رو برای معرفی فیلم عاشقانه و انداختن توپ توی زمین دوستانتون دعوت خواهم کرد.
از نوشته‌های مهمانهای وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده هم غافل نشین که ایده بزرگداشت این روز رو ارائه دادن.
.
ضمنا، ونکوور خیلی گرمه، ما همه جامون رو انداختیم وسط هال و اتاق پذیرایی، به شیوه روزای قدیم که بچه ها کوچیک بودن و گاهی همه توی یه اتاق می خوابیدیم. خواستم بگم سیزده مرداد ما هم گرمه. خیلی هم گرمه.

باز هم عاشقانه‌ها

من البته توی وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده از عاشقانه‌ترین فیلمی که دیدم نوشتم، اما از اونجا که نمیتونیم اعلام کنیم کدوم متن رو نوشتیم تصمیم گرفتم سه تا از فیلمهای عاشقانه دیگه‌ای که دیدم معرفی کنم که عاشقانه‌ترین نیستن، چون به عاشقانه‌ترین توی وبلاگ اشاره کردم!

این فیلمها به ترتیب اولویت اسم برده نشدن.

یک – دریای عشق
هر چند از بازی و شمایل هنرپیشه زن هیچ خوشم نمیاد و طبعا به خاطر گذر زمان و تغییر مد لباس و موی سر و… تر و تازگی فیلم مشمول مرور زمان شده، اما داستان به شدت عاشقانه‌ست و البته همه بار عشق فیلم از نظر من روی دوش آل پاچینو قرار گرفته.
فیلم داستان یه قاتل زنجیره‌ایه، یه زن قاتل، که طعمه‌هاش رو از طریق سایت دوستیابی پیدا میکنه. آل پاچینو مامور پلیسه که همراه دوستش به شکل طعمه سر راه زنهایی که آگهی دوستیابی میدن قرار میگیره و از قضا دچار عشق به زنی میشه که بیشتر از هر زن دیگه‌ای توی فهرست مظنونین، متهم به نظر میرسه. هر چقدر فیلم جلوتر میره، آل پاچینوی خسته، بیشتر احساس خطر و عشق میکنه.

دو – شهر فرشتگان
بعید میدونم توی فهرست دوستان من کسی باشه که این فیلم رو ندیده باشه. من مگ رایان رو کلا دوست داشتم اما علاقه‌م به نیکلاس کیج دقیقا از همین فیلم شروع شد. وقتی که فکر کردم جالبه، فرشته‌ها سیاه میپوشن و موهای مشکی دارن، سیاه‌پوست هم هستن، دقیقا تصویری خلاف چیزی که کلیساها سعی میکردن بسازن و آدم ماجرا، موهای فرفری بور و چشمهای آبی داشت و مثل مجسمه‌های فرشته و نقاشی‌های کلیسایی بود، اما در واقع دکتری بود خسته، تنها، عاشق و غمگین. شهر فرشتگان روایت یه فرشته‌ست که عاشق یه آدم میشه و به زمین سقوط میکنه. عشق رو تجربه میکنه و بعد درد رو… بدترین قسمت ماجرا همینه که درد ربط چندانی به جدایی و هجران نداره. دردیه که نمیشه جلوش رو گرفت.
خدا میدونه من چند بار با این فیلم گریه کردم و چند بار تکرار کردم حاضر بودم توی جوونی بمیرم اما چنین عشقی رو تجربه کنم.

سه – در برش
یه فیلم اروتیک که نمیشه به این راحتی در موردش هر جایی حرف زد. این فیلم تنها فیلمیه که من بیش از بیست بار دیدمش و هر بار توش نکته جدیدی پیدا کردم. داستان عشق یه معلم زبان تنها، کمی منزوی، با انتخابهای عجیب و دور از ذهن، با سری پر از زمزمه. کسی که تشنه دوست داشتن و دوست داشته شدنه اما بیشتر شبیه ماهی کوچیکیه که توی یه باتلاق گیر افتاده. مارک روفالو پلیسیه که سر راه مگ رایان معلم قرار میگیره… به نظرم عشق عجیبیه. مخلوطی از انگیزه‌های جنسی، روحی، جسمی، نیاز به نوازش، حمایت، و سرشار از خودخواهی، احساس گناه، و نیاز… در برش فیلمیه پر از جزئیات، باید چند بار دیدش تا خوب فهمیدش.

===

نوشته رو که تموم کردم متوجه شدم به هیچ فیلم فارسیی اشاره نکردم. راستش الان در مورد هیچ فیلم فارسی حضور ذهن ندارم اما یه صحنه هست توی فیلم دختران انتظار، یه جا که پارسا پیروزفر به نیکی کریمی بیمار نگاه میکنه… من اون نگاه رو با هیچ عاشقانه دیگه‌ای عوض نمیکنم. 🙂

عاشقانه‌ها

من یک روز گرم تابستان، دقیقا یک روز سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعد از ظهر عاشق شدم!

=====

حتما به خاطر آوردین، دایی جان ناپلئون، ایرج پزشک‌زاد.

تصمیم گرفتیم از شنبه هفتم تا جمعه سیزدهم مرداد رو در وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده هفته عشق اعلام کنیم. اول فکر کردیم کتاب معرفی کنیم، بعد به موسیقی فکر کردیم و در نهایت به این نتیجه رسیدیم که فیلم‌های عاشقانه‌ای رو که دیدیم معرفی کنیم و امیدوار باشیم شاید سیزده مرداد جای خودش رو در میان مناسبت‌های ایرانی، به جای هر مناسبت دیگه‌ای که مرتبط با عشقه باز کنه.

خوشحال میشیم اگه شما هم عاشقانه‌ترین فیلمی رو که دیدین به ما معرفی کنین.

با ما باشین.

 پی‌نوشت: توی فیس بوک ده فیس بوکی رو دعوت کردم، اینجا ده تا از بلاگرها رو دعوت میکنم، اگه اونا متوجه نشدن میشه شما بهشون خبر بدین؟ یه هفته وقت داریم.

بدون امضا

زندگی شیرین

ماهی‌های دریای کابل

مینیمال‌های آرتا هرمس

رفیق یک پیامبر

نوشتن از روزهایم

کافه کاغذی

الانگی

شب‌نویس

خانم سین

بانوی به انتها رسیده

این یکی از نوشته‌هاییه که من توی وبلاگ لافم‌فینی نوشته بودم. حالا که آرشیو وبلاگ در دسترس نیست، و بیشتر از سیزده سال از انتشار اون مطالب میگذره، با خودم فکر کردم شاید بشه بعضی از نوشته‌هام رو به نوشی منتقل کنم.

امیدوارم منظور منو از کشته شدن با چاقو توی متن متوجه بشین، و امیدوارم متوجه بشین اون عشقی که ازش توی این نوشته یاد میکنم، عشقی بود که به بچه‌هام داشتم. حالا شاید با خوندن این نوشته کسایی که اون موقع نوشی رو میخوندن متوجه بشن چرا اون موقع ناشناس نوشتن برای من ضرورت بود، چرا توی وبلاگ نوشی نمیتونستم همه چیز رو بنویسم.

و شاید حالا بهتر بشه توضیح داد چرا من خواستم یه فضای امن برای بقیه زنها با وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده ایجاد کنم، و  چقدر فرصت که در سایه بی‌اعتمادی و سکوت و محافظه‌کاری زنهایی که میتونن با ما حرف بزنن و  اعتماد نمیکنن داره به هدر میره…

 

«بهمن هزار و سیصد و هشتاد و دو»
شاید غمگين نباشم. اما حس کسی رو دارم که هر آن منتظره در با شدت باز بشه و قبل از اینکه بتونه واکنش نشون بده با ضربه‌های متعدد چاقو کشته بشه. ميدونم مدت زیادی زنده نميمونم. به همين دليل لحظه‌هامو نفس ميکشم و تو لحظه‌هام زندگی ميکنم. با عشق به چشمهایی نگاه ميکنم که دوستشون دارم و دیدن آدمهایی ميرم که ممکنه هيچوقت دیگه نتونم ببينمشون. هوا رو با شدت تو ریه‌هام ميکشم و تمام راه‌پله رو وقت ناهار بو ميکشم. حدس ميزنم هر همسایه‌ای امروز ناهار چی داره و بعد ميخندم و به خوشی‌هاشون شاد ميشم.

زندگی خيلی طول نميکشه. و هميشه من فکر ميکنم وقتی که دوست داری٬ همه دنيا مانع ميشه و همه اراده جهان برخلاف خواسته توئه. هر چقدر در خواستن و دوست داشتنت مصر باشی هم فرقی نميکنه٬ اتفاق می‌افته٬ دقيقا همون وقتی که منتظرش نيستی.

دقت کردین هميشه آدمهایی بد موقع و نابهنگام ميميرن که زندگی رو خيلی دوست دارن؟
کاش این قدر
این قدر
این قدر
کاش این قدر
عاشق نبودم…

«آذر هزار و سیصد و هشتاد و دو»
این روزها دوباره کابوسهای روزهای اول وبلاگ نویسی (و پيش از آن) به زندگيم چنگ انداخته. وارد درگيریهایی شدم که مایل نبودم. دلم ميخواست ميتوانستم آزادانه حرف بزنم اما به عادت قدیمی وقت خشم سکوت ميکنم٬ وقت غم سکوت ميکنم٬ پيشترها که هنوز عشق برای زنی مثل من تابو نشده بود وقت عشق هم سکوت ميکردم. این بار هر سه عامل در من هست؛ خشم از رفتارهای ناشایستی که با من ميشود ٬ غم وارد شدن زندگيم به مسيری که دوست نداشتم و وسط کشيده شدن عشقی که مرا تا آن سر دنيا دنبال خودش ميکشد: عشق به فرزند.

اینکه آدم یا آدمهایی آنقدر نزدیک به من برای رسيدن به چيزی که ميخواهند هر کاری ميکنند چيز جدیدی نيست، اما اینکه من باز هم از این آدمها رودست ميخورم و ميلرزم برایم عجيب است. زمانی در کتابی از گراهام گرین خواندم که خدا از تجربه‌هایش درس نميگيرد٬ چون با این همه گندی که بشر زده همچنان به کار آفرینش مشغول است. فکر ميکنم منهم از تجربه‌هایم درس نميگيرم وقتی که صد بار اعتماد ميکنم و جز آسيب چيز دیگری عایدم نميشود…

ميدانم این جا را ميخوانی… بس کن مرد… قبل از اینکه از نفرت لبریز بشوم برو… محض رضای خدا٬ با یک خاطره خوب برو… فقط برو.

رویای پروانه

امشب خیلی اتفاقی یه فیلم از سینمای ترکیه‌ و از ساخته‌های یلماز اردوغان انتخاب کردم که ببینم.

اولش متمرکز نبودم اما فقط ده دقیقه نیاز داشتم تا بفهمم با یه فیلم به تمام معنا شاعرانه طرفم. تصاویر زیبا، موسیقی باشکوه، بازیهای خوب و از همه مهمتر، شعرهای بسیار زیبایی که دکلمه میشد.

فیلم یه برش کوتاهه از زندگی دو شاعر جوان به اسمهای مظفر طیب اسلو و رشتو انور. وقتی فیلم تمام شد تازه متوجه شدم که داستانش واقعیه. با یه کمی جستجو یکی از شعرهای مظفر اسلو رو پیدا کردم که توی فیلم زمزمه کرده بود و خیلی دوستش داشتم.

ظاهرا از این دو شاعر چیزی به فارسی ترجمه نشده*… حیف، صد حیف…

پی‌نوشت:
من توی گوگل فارسی حتی اسم این شاعرها رو پیدا نکردم. بنابراین حدس میزنم که چیزی ازشون ترجمه نشده. صفحه ویکی‌پدیاشون هم خالی بود. حتی صفحه ویکی فیلم رویای پروانه هم چنگی به دل نمیزد.
مدتیه دارم فکر میکنم روی پرونده های ویکی پدیا متمرکزتر کار کنم. کسی هست که دوست داشته باشه همراهی کنه؟… فکر کنم تا اوایل هفته (شنبه، یکشنبه) براتون ایده‌ام رو بنویسم.

1.-Denize-Serenad

فروغ

داشتم توی آشپزخونه کار میکردم و تلویزیون هم داشت برای خودش یه سریال ترکی پخش میکرد* که یهو تکون خوردم. سرمو بالا آوردم و گفتم فروغه. بعد بدون معطلی اومدم روبروی تلویزیون نشستم و سریال رو زدم عقب … شعر فروغ بود.
 
evet, sevmenin başlangıcıdır bu
gerçi belirsizdir yolun sonu
ama ben artık düşünmüyorum sonu
sevmektir güzel olan çünkü
 
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
.
پی‌نوشت:
* من یه لپ تاپ قدیمی رو به تلویزیون وصل کردم و فیلم و سریالهای آنلاین رو با تلویزیون نگاه میکنم. البته نت فیلیکس هم سریال ترکی زیاد داره.
Untitled

با ما حرف بزنید

ما شروع به ارسال متنهای سالنامه وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده کردیم. دوازده متن از نویسنده های فعلی وبلاگ، و مابقی متنهایی از نویسندگان مهمان پیشین، نویسندگان دائم پیشین و خوانندگان و همراهان همیشگیمون.

دوست داشتیم خیلی منظم‌تر متنهای سالگرد رو منتشر کنیم، اما نوشته‌ها خیلی پس و پیش دستمون رسید، نتونستیم فضای درستی براش ایجاد کنیم. بعد دیدیم مهمتر از هر چیز با هم بودنمونه. شما امسال با کم و کاستی ما بسازین، قول میدیم سال آینده فضاسازی بهتری داشته باشیم.

لطفا متنها رو بخونین و اگه دوست دارین کامنت بذارین. شاید به چشم شما نیومده باشه اما فقط خدا میدونه ما توی این یه سال چقدر واسه این وبلاگ وقت صرف کردیم. شما حتی نمیتونین حدس بزنین من روزی چند ساعت برای منظم بودن وبلاگ وقت گذاشتم، چقدر برنامه‌ریزی کردم، چقدر دویدم… و همه اینها فقط برای این بوده که فضایی ایجاد بشه که بنویسیم، بنویسیم، بنویسیم و کپی نکنیم، به نظرات این و اون سنجاق نشیم، برای حرف زدن نیاز به مدعی بودن و جنگیدن و به کرسی نشوندن حرفمون نداشته باشیم… نترسیم، حرف بزنیم و مداومت داشته باشیم.
لطفا شما هم با ما حرف بزنید.

دعوت به گفتگو

خب یه اتفاق نه چندان غریب برای ما افتاده… در واقع برای من.
توی همین چند روزی که موضوع خشونت علیه مردان رو شروع کردیم، من پای درددل خیلی از شما آقایون نشستم که هر کدوم به شکلی مورد اذیت و آزار قرار گرفته بودین و البته شنیدنش بسیار دردناک بود چه برسه به از سر گذروندنش.
خیلی از شماها از بچه‌هاتون دور بودین، خیلیهاتون مورد بهره‌برداری مالی قرار گرفتین، خیلی از شما به خاطر بچه‌هاتون رنج زندگی مشترک رو تحمل کردین و از خودتون گذشتین، خیلیها خصوصا شماهایی که ساکن خارج از کشور هستین به خاطر شکایت همسراتون زندون افتادین (تا اینجا هر کس حکایت کرده، گفته که تونسته بیگناهیشو به دادگاه ثابت کنه و محرز شده که دست به خشونت نزده)… مطمئنم انواع دیگه خشونت هم هست که شاید بعضیهاش حتی در مخیله ما خانمها هم نگنجه.
من فکر میکنم شما خیلی بیشتر از یک متن نیاز به زمان دارین. مهمان هفته ما متنش رو نوشته و آماده کرده ولی خب انگار موضوع، فضای بیشتری می‌طلبه.
برنامه انتشارمطالب ما بر مبنای اختصاص یه هفته به هر موضوعه. اما اگه از میون شما آقایون حداقل شش نفر حاضر بشین برای ما در مورد تجربه‌تون از تحمل خشونت بنویسین، من قول میدم با اسم مستعار (یا اسم خودتون، انتخاب با شما) اون متنها رو منتشر کنم. شما میتونین توی متنهاتون خشمگین باشین، دردتون رو فریاد بزنین و حتی اگه لازم باشه لابه‌لای کلماتتون اشک بریزین، فقط لطفا به کسی توهین نکنین.
اگه بخوام زمان زیادی برای تحویل مطالب قائل بشم متاسفانه بین موضوعات فاصله می افته و مطلب دچار سکته میشه. بنابراین مجبوریم متنهای شما رو دقیقا از روز شنبه هفته دیگه شروع کنیم. به بیان دیگه باید تا همین جمعه متنها دستم برسن. ما گنجایش حداکثر چهارده متن رو داریم اما برای اختصاص یک هفته به موضوع متنها باید حداقل شش تا باشن.
کسی از شما انتظار نداره نویسنده باشین، همونطور که اغلب بچه‌های وبلاگ ما نویسنده حرفه‌ای نیستن و من تنها خواهشم ازشون اینه که با خودشون و دیگران روراست باشن، از اینکه عقیده‌شون با دیگران متفاوت باشه نترسن، و بدون نگرانی حرف خودشون رو بزنن. شما هم همین طور، شما بنویسین، کمک از من. نگران شناخته شدنتون از سبک نوشتاریتون نباشین، من متن شما رو ویرایش و نشونه‌های خاص نگارشی شما رو خنثی میکنم.
این طرح ممکنه نگیره یعنی ممکنه هیچکس ازش استقبال نکنه، اما اگه حداقل یه نفر هم برای ما چیزی بنویسه و بفرسته، توی بخش از میون نامه‌ها منتشرش میکنیم.
این دوئل نیست، دعوا نیست، رو کم کنی هم نیست. من شما رو به گفتگو دعوت میکنم.

در ادامه فراخوان

دوستان فراخوان نوشتن به مناسبت یکسالگی وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده برای همه ست، نه فقط آقایون، نوشتم دوستان عزیزی که به عنوان مهمان هفته، نویسنده بخش نامه ها و خواننده وبلاگ همراه ما بودین… اگه این وبلاگ رو میخونین، دوست عزیز، خانم، آقا، اگه وبلاگ رو خوندین و دنبال کردین و چیز قابل توجهی توش دیدین برامون چند خطی بنویسین و اجازه بدین یادگاری از شما نگه داریم. میتونین نوشته رو با اسم خودتون یا اسم مستعار امضا کنین. میتونین اینجا کامنت بذارین، میتونین توی وبلاگ کامنت بذارین، ایمیل بزنین یا پیام خصوصی بدین. خیلی خیلی هم ممنون. فقط لطفا تا قبل از چهارم تیر ماه (بیست و پنجم ژوئن) بفرستینش تا من زمان کافی برای برنامه ریزی داشته باشم.
مرسی

فراخوان

دوستان عزیزی که به عنوان مهمان هفته، نویسنده بخش نامه‌ها و خواننده وبلاگ با ما همراه بودین، تا چند روز دیگه وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده یکساله میشه.
ما با این فراخوان از شما دعوت میکنیم به مناسبت یکسالگی وبلاگ متنی برای ما بنویسین. این متن میتونه خیلی کوتاه در حد چند جمله باشه یا طولانی مثل یه نوشته کامل.
متنهای مربوط به سالنامه از دهم تا شانزدهم تیرماه (هفته اول ماه جولای) منتشر خواهند شد. ممنون میشم اگه متنها رو تا قبل از چهارم تیر (بیست و پنجم ژوئن) برای من بفرستین تا بتونم برای انتشارشون زمان‌بندی مناسب داشته باشم.

این امکان وجود داره که ما از شما هیچ متنی دریافت نکنیم، اما تحت هر شرایطی لازم بود بنویسم که داشتن یه یادداشت مثبت از طرف شما در مورد وبلاگ، چقدر میتونه باعث خوشحالی ما بشه.

بانوی عدالت

من عموما عادت ندارم نوشته خاصی رو میون نوشته‌های وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده شاخص کنم، شاید چون این کار برای منی که وسط ماجرا هستم یه جور تبعیض قائل شدن باشه. اما این بار منو ببخشید که نمیتونم انکار کنم نوشته مهمان این هفته ما، یکی از دوست‌داشتنی‌ترین نوشته‌هاییه که من تا به حال در بخش مهمان خوندم.

مهمان ما باشید: عدالت

 

نارنجی

امروز خیلی اتفاقی متوجه شدم در عرض همه پونزده شونزده سال گذشته که وبلاگ نوشتم، رنگ عمده قالبهام ناخودآگاه نارنجی بوده.
به نظر شما معنای خاصی داره؟

nooshis

فرزندخواندگی

نشر مجموعه نوشته‌های وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده در مورد فرزندخواندگی در سایت فرزندخواندگی:

 

iranadoption.png

 

 

دوازده زن رقصنده با کلمات

لینک مصاحبه با رادیو زمانه در مورد وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده

۱۲ زن، رقصنده با کلمات

untitled

وبلاگ‌نویس قدیمی است. به قول خودش به «سال‌های طلایی وبلاگ نویسی» تعلق دارد. وبلاگ «نوشی و جوجه‌هایش» از همان سال‌ها تا امروز که جوجه‌ها دیگر برای خودشان بزرگ شده‌اند با اراده‌ای قوی از آنها نوشته و مخاطبان خودش را یافته جوری که گاه برای کار تازه‌ای که بهانه این گفت‌وگو شد ناچار است از وبلاگ نوشی و جوجه‌ها کمک بگیرد

وبلاگ «آرامگاه زنان رقصنده» بی سر و صدا به موضوعات و مسائل مختلف می‌پردازد و راویانش زنان هستند. نوشی که سرپرست یا به گفته خودش «سرگروه» نویسندگان است، از ایده شکل‌گیری این وبلاگ می‌گوید: «ایده اولیه وبلاگ به سال‌ها پیش برمی‌گردد. آن زمان بسیاری از ما وبلاگ‌نویسی را با گمنام‌‌نویسی شروع کرده بودیم. سبکبالی ناشی از گمنام بودن برای ما فضایی ایجاد کرده بود که بتوانیم راحت‌تر صحبت کنیم. بعد آرام آرام شروع کردیم به پیدا کردن دوست، اعتماد کردن، ملاقات کردن، هویت مشخص داشتن. حتی برای سایر خواننده‌‌هایمان هم که نمی‌دانستند ما کی هستیم، دارای هویت شدیم. یعنی در نقشی که وبلاگ برای ما تعیین کرده بود فرو رفتیم و در چهارچوب ذهن خواننده‌‌ها تعریف شدیم. دیگر آن آزادی روزهای اول را نداشتیم. برای من نقش غالبی که جدا از هویت واقعیم تعریف شد، نقش مادرانه بود. به خودم آمدم و دیدم در نوشته‌هایم دیگر از من به عنوان زن چیز زیادی باقی نمانده. بعد سعی کردم وبلاگ دیگری بسازم و شروع کنم به نوشتن در مورد زنانگی‌ام.»

نوشی می‌گوید به ذهنش رسیده که بد نیست زن‌های دیگری که مثل او دغدغه نوشتن دارند، با او در این زمینه همکاری کنند. با خودش فکر کرده: «حتما هستند مادران تنهای دیگری که مثل من سرشارند از حرف‌های زنانه که به جبر عرف و قانون و ترس از قضاوت، زیر هویت مادرانه‌‌شان مدفون شده‌اند.»

همین می‌شود بهانه تولد وبلاگ زنان رقصنده، با شرطی که در دنیای امروز کمی عجیب است: «گمنام نویسی در وبلاگ»؛ آن هم وقتی نوشتن در فضای مجازی با وجود فیس‌بوک و رسانه‌های برخط، همه آدم‌های اهل نوشتن را وسوسه می‌کند با نام حقیقی خود نوشته‌هایشان را به مخاطبان‌شان عرضه کنند. نوشی اما به گفته خودش از این فضای شفاف جا می‌خورد: «زمانی که پس  از هشت سال سکوت به فضای مجازی بازگشتم، فیس‌بوک مهم‌ترین فضای مجازی در میان ایرانی‌ها بود. من متعجب از چیزی بودم که با آن مواجه می‌شدم. فیس‌بوک فضایی شیشه‌ای فراهم کرده بود که به درد نوشتن نمی‌خورد. ما قرار بود گمنام بنویسیم و این با شفافیتی که در ذات فیس‌بوک تعریف شده تضاد داشت. من برای نوشتن دنبال فضایی بودم که بشود مثل وبلاگ به راحتی متن‌ها را منتشر کرد، بایگانی کرد، پیام گذاشت، وارد مکالمه شد و محدودیت کلمه و شکل و قالب نداشت. فیس بوک برای این منظور ساخته نشده بود.»

وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده شاید به لحاظ بصری رنگ و لعاب جذاب و هوش ربایی نداشته باشد، اما در عوض در انتخاب نامش خوش سلیقگی به کار رفته است. نام وبلاگ مخاطب را به سمت خودش می‌کشاند. انتخاب اسم برای وبلاگ هم برای خودش داستانی دارد: «عنوان وبلاگ اسم یک اثر باستانی در ناحیه آپولیای ایتالیاست. به نظر می‌رسد آرامگاه یک جنگجو باشد که در کنار وسایل رزمش دفن شده. اما دیوارها از نقش زنانی پوشیده شده که دست در دست هم می‌رقصند و توسط سه نوازنده سفیدپوش مرد همراهی می‌شوند. علاوه بر نقاشی دیواری این آرامگاه که به عنوان لوگو و عکس سرصفحه وبلاگ از آن استفاده شده، نام اثر هم قشنگ بود. تضاد زیبایی که بین کلمه آرامگاه و رقصندگی وجود داشت. انگار که در سوگ آخرین جنگجو، به جای مویه و نا امیدی، بلند شوی و برقصی. گمان نمی‌کنم هیچ اسم و تصویری بهتر از این برای وبلاگمان پیدا می‌کردم.»

نوشته‌ها را نویسندگان ثابت زن می‌نویسند و هر هفته یک میهمان مرد آنها را همراهی می‌کند. نوشی در پاسخ به این سوال که چرا میهمان شما مرد است می‌گوید:

«هدف وبلاگ نشان دادن نظرات مختلف است. می‌خواهیم در این وبلاگ زاویه دید مردانه را هم به موضوع نشان دهیم. انگار که به مخاطبان‌مان گفته باشیم بسیار خب شما روی زنانه سکه را دیدید، حالا اجازه بدهید روی مردانه آن را هم ببینیم. از طرف دیگر، چند مردها به اندازه کافی تریبون برای اظهار نظر در اختیار دارند و فشار کمتری از جانب جامعه متوجه آنهاست اما آنها هم در بسیاری مواقع از ترس مورد قضاوت واقع شدن، مجبور به خودسانسوری هستند و شاید گمنام نویسی فضای لازم را برای بدون نگرانی حرف زدن فراهم کند.»

می‌گویم به نظر می‌رسد علیرغم تلاشی که آرامگاه زنان رقصنده برای مبارزه با سانسور و خودسانسوری دارد، اما اصرار بر گمنام نویسی خودش نوعی سانسور باشد؛ اگر بناست کسی در مورد موضوعی که تابوست بنویسد و بخش مهم ماجرا یعنی نام نویسنده سانسور شود در تضاد با اهداف شما نیست؟

نوشی در پاسخ به این سوال می‌گوید: «اگر کسی برای نوشتن و انتشار با اسم خود دچار مشکل نباشد اصلا نیازی به عضویت در گروه ما ندارد. از طرفی وقتی موضوع گمنام نویسی در وبلاگ گروهی مطرح می‌شود موضوع شخصی نیست. در بین ما چهره‌هایی هم هستند که هیچ مشکلی با نوشتن با نام خود ندارند اما با گمنام نویسی فضای امنی به وجود می‌آورند که تشخیص متن دیگرانی که دچار ترس هستند ساده نباشد. در واقع اعضا یکدیگر را به این شکل حمایت می‌کنند.»

نکته دشوار ماجرا اما لو نرفتن نویسندگان است. نوشی از سازوکار پیچیده‌ای برای این کار بهره می‌برد: «همه افراد گروه در یک مهلت مقرر، بدون اطلاع از چیزی که سایر دوستان‌شان و نویسنده مهمان نوشته‌اند، متن‌شان را به ایمیل سرگروه ارسال می‌کنند. متن‌ها بعد از ویرایش به ترتیبی که هر هفته تغییر می‌کند، روی وبلاگ قرار می‌گیرند. نداشتن اسم نویسنده و نامعین بودن زمان انتشار متن باعث می‌شود که به جز نویسنده متن و سرگروه کسی هویت نویسنده متن‌ها را نداند. البته در مورد افراد معروف‌تری که سبک مشخصی در نوشتن دارند این احتمال هست که نویسنده مشخص بشود، اما طبق اساسنامه مکتوب گروه، ما مطلقا در این مورد صحبت نمی‌کنیم.»

از او می پرسم کار گروهی و تیمی بین ایرانی‌ها کمتر نتیجه بخش بوده. در این مورد با مشکل خاصی مواجه نیستید؟ پاسخش قابل تامل است:

«انضباط فردی، سختکوشی و پایبندی به اساسنامه… به نظر من این اساس کار گروهی است. این که قبول کنیم به جای مداخله در کار دیگران از رفتار و کنش‌های خودمان مراقبت کنیم. حواس‌مان باشد که کوچک‌ترین خللی در کار ما روی کار دیگر افراد گروه هم تاثیر می‌گذارد.  تلاش کنیم دست از قضاوت دیگران برداریم و بیشتر گوش کنیم و در سکوت، بدون تقلا برای متقاعد کردن بقیه، انتخاب خود را  داشته باشیم. جا را برای دیگران تنگ نکنیم و مطمئن باشیم همه ما سهم مساوی از فضایی که در آن مشترک هستیم خواهیم داشت. هر بار با ورود عضو جدید تا مدتی توان و انرژی گرفته می‌شود تا همه چیز برگردد به نظم تعریف شده. گاهی حتی همکاری اصلا پا نمی‌گیرد یا بعد از مدت کوتاهی قطع می‌شود. این وبلاگ حاصل اراده جمعی گروهی است که تک تک افرادش برای برقراریش زحمت می‌کشند و تلاش می‌کنند.»

از خلال گفت‌وگوها پیداست حساسیت و سختگیری خاصی دارد. نظر اعضای تیم را در این‌باره از او می‌پرسم :« اینکه من خودم را چطوری تعریف کنم با اینکه تیم چه نظری در مورد من دارد متفاوت است. من آدم منظم و دقیقی هستم که به جزئیات توجه دارد. حتی وقتی مجبور به تغییر ناگهانی برنامه‌هایم می‌شوم، باز هم از نظم درونی خودم پیروی می‌کنم. این مفهومش این نیست که من آدم کاملی هستم یا اشتباه نمی‌کنم. مفهومش این است که هر وقت متوجه بشوم که از مسیر خارج شده‌ام یا اشتباه کرده‌ام، بدون اتلاف وقت یا شانه خالی کردن از قبول تقصیر، برمی‌گردم و مسیر آمده را اصلاح می‌کنم. این از دور شاید سختگیری به نظر بیاید، خصوصا وقتی که از دیگران بخواهی با نظم و ترتیب تو رفتار کنند، البته امیدوارم به نامهربانی و بداخلاقی تعبیر نشود.»

از نوشی می‌پرسم چقدر به اثرگذاری وبلاگ زنان رقصنده امیدوار است؟ او در پاسخ می‌گوید که وسعت کلمه اثرگذاری بسیار بزرگ‌تر از آن است که الان بشود قضاوتی کرد اما در مقیاس کوچک زنان رقصنده بی اثر نبوده: «این وبلاگ قصد موعظه یا آموزش دادن ندارد، قصد ندارد کسی را قضاوت کند. در واقع فقط آرای مختلف در مورد یک موضوع را نشان می‌دهد. تضاد آرا می‌تواند باعث شود خواننده بیشتر فکر کند و تصمیم بگیرد.»

او در پاسخ به اینکه تا به حال به همکاری با وب‌سایت‌های دیگری که در حوزه زنان کار می‌کنند و آموزش را هم در نظر گرفته‌اند فکر کرده؟ می‌گوید: «به نظرم آرامگاه زنان رقصنده هم از نظر فرم و هم محتوا و هم ایده، اولین نمونه کار گروهی در این نوع است. بنابراین نهایت مشارکتی که می‌شود با وبلاگ‌ها و وبسایت‌های دیگر داشت، دادن لینک و معرفی است که ما در در بخش‌های “باغچه همسایه” و “سفر به دیگر سو” تا حدی این کار را انجام داده‌ایم. اما اگر پیشنهادی دریافت کنیم که بدانیم با اهداف اولیه وبلاگ در تضاد نیست، ضمن حفظ استقلال رای و عمل‌مان، حتما همراهی خواهیم کرد.»

آرامگاه زنان رقصنده، پرونده‌های جنجال‌برانگیز هم داشته. نوشی در پاسخ به اینکه جنجالی‌ترین پرونده‌ای که کار کردید در چه حوزه‌ای بوده و این جنجال در ذات موضوع انتخابی بوده یا واکنش‌ها به آن باعثش شده، پاسخ می‌دهد: «موضوعاتی که بیشتر به لایه‌های پنهانی به‌خصوص مسائل جنسی می‌پردازند و موضوعاتی که مدعی خاص دارند یعنی در مورد قشر خاصی صحبت می‌کنند، جنجالی‌تر هستند.»

وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده هم اکنون در حال جذب نویسنده جدید است. اگر به نوشتن علاقه دارید، شرط گمنام نویسی را می‌پذیرید و البته با قوانین وضع شده توسط سرگروه مشکلی ندارید، همین حالا برای نوشتن داوطلب شوید.