باهوش و سختکوش

برای شما که ایران هستین و روزه‌بگیر شاید نه، اما برای من یه حس غریبی بود وقتی فهمیدم امروز بیست و یکم رمضانه.

هفده سال پیش دقیقا بیست و یکم رمضان، من پسر دو سال و دو ماهه‌م رو صبح زود گذاشتم خونه پدرم، پیش خواهرم که از اون سر دنیا اومده بود تا کمکم باشه و همراه پدرم و برادرم که اونها هم از اون سر دنیا اومده بودن تا پیشم باشن، رفتم بیمارستان.

دلم میخواست مثل وقتی که برای زایمان پسرم رفته بودم بیمارستان شاد باشم، اما تمام مدت بیصدا اشک ریختم و یواشکی قبل از اینکه توجه کسی رو جلب کنم پاکشون کردم. من داشتم دخترم رو به دنیایی می آوردم که قرار بود توش زندگی سختی رو تجربه کنه. من توی تمام ماههای گذشته همه سختی‌ها رو با خودم مرور کرده بودم، بابت تمام ثانیه‌هاش هم از خودم قول گرفته بودم: نوشی کم نیاری‌ها، نوشی نگی نمیتونم… نگی خسته شدم. اگه بار برداشتی باید تا آخرش وایسی. اگه یه تنه تصمیم گرفتی دخترت رو به دنیا بیاری باید هم یه تنه دوام بیاری و بار زندگیت رو بکشی… همین کار رو هم کردم… و ناشا به دنیا اومد. یه دختر ظریف و زیبا و اون طور که بعدا فهمیدم باهوش و سختکوش.

خودش خبر نداره که به تاریخ قمری هفده سال پیش چنین روزی به دنیا اومده. فردا که بیدار شد، قبل از اینکه بره مدرسه محکم بغلش میکنم و میگم چه کار خوبی کردم که وقتی همه دنیای اطرافم داد میزد که این بچه نباید به دنیا بیاد، محکم ایستادم و گفتم حالا که اومده خوش اومده. بچه طلاق باشه یا نباشه، تا زمانی که زنده‌م تنهاش نمیذارم، پشتش رو خالی نمیکنم، از خستگی دم نمیزنم، کم نمیارم… فردا که بیدار شد بهش میگم که چقدر خوشحالم که همه‌مون تونستیم دوام بیاریم و کنار هم بمونیم. بهش میگم که ممنونم از بودنش… از بودن هر دوشون.

==

تبریک نگین. من به تولد قمری اعتقادی ندارم… باشه سر وقتش. پونزده آذر.

کاوه موسیقیدان

نمیدونم سر چی بود که گفتم عین درفش کاویانی و ناشا تعجب کرد که یعنی چی. هزار بار داستان کاوه و ضحاک و فریدون رو گفته بودم‌ها، اما همون یه تیکه درفش کاویان و پیش‌بند کاوه رو جا انداخته بودم که این بار تعریف کردم و دیدم ناشا بدجوری رفت توی فکر.

با خودم گفتم به بچه فرصت بدم بگیره چی شد و ازش پرسیدم هر جاش که سخته بگو کلمه آسونتر انتخاب کنم. بعد منتظر جوابش نموندم و یه نفس شروع کردم به معنی کردن چند تا کلمه که به خیال خودم معنیشون رو نمیدونست، اما ناشا به آرومی حرفم رو قطع کرد و سرش رو تکون داد و گفت: «نه، سخت نبود، یعنی همه‌ش رو فهمیدم. فقط نفهمیدم کاوه آهنگر پیش‌بند واسه چی می‌بسته. مگه توی کار موسیقی و آهنگ نبود؟ پیش‌بند میخواسته چکار؟»

لیوان و گل ادریسی

این کادوی روز مادر من بود. با یه گلدون گل ادریسی آبی رنگ، که خیلی دوستش دارم.

Mother's Day
لیوان رو که میبینم میخندم، ناشا میگه به خاطر نوشی و جوجه‌هاش… بعد اضافه میکنه یکی دیگه هم داشت که صورتی بود اما با یه جوجه. اونو نخریدم. آلوشا میگه اونو من میخرم. امسال یادش رفته روز مادر چیزی بخره.

اما من هنوز اون کاریکاتور آقای مجید خسرو انجم‌ رو به عنوان کادوی مادر بیشتر دوست دارم. همونی که مادر گوش بچه شیطونش رو چسبونده به دیوار. کاش وقتی جوجه‌ها کوچیک بودن به عقل منم میرسید! 🙂

* همه عکسها رو از اینترنت برداشتم. ماگ، کاریکاتور و گل. (عکس گل و ماگ خودم رو اضافه کردم.)
** کاریکاتور آقای خسرو انجم هیچوقت کادوی من نبوده. منظورم اینه به عنوان کادوی روز مادر بهترینه.

مامانِ همیشه مامان

دارم از دم در اتاقش رد میشم که به طور اتفاقی صداشو میشنوم که پای تلفن به دوستش میگه: «نه بابا، هر وقت مامانم داره قربون‌صدقه یکی میره، مطمئن باش منظورش من و داداشم نیستیم، حتما داره با گلدوناش صحبت میکنه.»
.
اینا به ترک دیوارم حسودیشون میشه؟ 

هنر عکاسی

کارت رو میگیرم جلوش و میگم: «اینا مثلا عکس میگیرن؟ توی ایران میرفتی عکاسی، ده بار چونه‎ت رو کج و راست میکرد، صورتت رو بالا و پایین میگرفت، تو فضا یه نقطه نامعلوم رو نشون میداد و میگفت اینجا رو نگاه کن، بعد میگفت تکون نخور، نفس نکش، صاف بشین، تق! عکس میگرفت. اینجا میری، میگن برو جلوی پرده سفید، حالا پشت سرت ملت دارن راه میرن، هوار میکشن، میخندن، بهت زل میزنن، بعد تا میای دماغت رو بالا بکشی، عکست رو گرفتن و میگن برو… نه محیط آرومی، نه آمادگی قبلی، نه روتوش و تصحیحی…» با عصبانیت نفس تازه میکنم و ادامه میدم: «آخه این شد عکس کارت شناسایی؟ مثلا عکاس دارن؟ دوربین خوب دارن؟ عکس میگیرن؟ من اینم؟ عین پیرزنا، یه چشمم که کوچیکتر از اون افتاده، موهام که انگار به سرم چسبیده، صورتمم که ورم کرده، کج ایستادنم که هیچی، لبخندمم کجه…» و میخوام ادامه بدم که ناشا حرفم رو قطع میکنه و میگه: «ببینم؟» و کارت رو از دستم میگیره و خیلی خونسرد میگه: «اتفاقا خیلی شبیه خودتونه.»

.

داره انتقام میگیره یعنی؟ 😀

یک روایت ترسناک

مردم از ترس! ساعت نزدیک دو نیمه شبه. اومدم ظرفا رو بذارم کنار سینک ظرفشویی برم بخوابم، یه صدای ناله مانند ممتد ضعیف از پشت سرم باعث شد سه متر بپرم هوا.

تمام شجاعتمو جمع کردم، برگشتم دیدم صدا از جاکلیدیم میاد که روی میزه.

من یه غلطی کردم پارسال یه جاکلیدی خریدم از اینا که تا سر و صدا بلند میشه سوت میزنه، به خیال اینکه به محض اینکه گمش کنم میشه راحت پیداش کرد. شکلش هم عین سگه… همه چیز خیلی خوب بود، به جز اینکه بعد از یه مدتی باطریش ته کشید و از اون به بعد کلا انتخابی عمل کرد. مثلا به صدای آه کشیدن مسافر ته اتوبوس واکنش نشون داد و سوت زد، به صدای کف زدن و جیغ و فریاد من که گمش کرده بودم و میخواستم پیداش کنم حتی توی فاصله نیم متری هم واکنش نداشت. حالا هم به صدای چهار تا قاشق چنگال چنان ناله ای راه انداخت که هنوز قلبم داره میزنه.

تا من باشم دیگه شبایی که تنهام فیلم ترسناک هندی نبینم!

.

پی‌نوشت اول:
به جان خودم هنوز داره ناله میکنه، یعنی به صدای کیبرد هم حساسه؟ با این همه فاصله؟

پی‌نوشت بعدی:
کامنت ترسناک بذارین نمیخونم! 

سیاهه آرزوها

امشب ناشا ازم میپرسید برای کریسمس چه هدیه‌ای میخوام، گفتم من که مسیحی نیستم. دلیل آورد که سال نو ربطی که به مسیحی بودن نداره. بعد حرفشو عوض کرد که واسه سال نو چی میخوام.

از سر شب تا حالا فکر کردم اگه میخواستم یه چیزی به عنوان کادو از یکی بخوام چی میخواستم… تازه الان به ذهنم رسید. حیف که نمیتونه بخره.

پی‌نوشت:
نخیر، دوچرخه نیست! یه کتابه، مشخصا یه کتاب شعره. (لطفا نپرسید که نمیگم.)

تحسین مادرانه

داشتم حین شام چیزی تعریف میکردم، بعد گفتم به سرگردونی رسیدم. دیدم بچه‌ها یه لحظه با تعجب بهم نگاه کردن و یهو آلوشا گفت: «کجا رسیدین؟» خنده‌م گرفت، گفتم: «جایی نرسیدم. منظورم اینه که نمیدونستم باید چکار کنم، گیج شده بودم، سر جام بند نمیشدم.» ناشا سری تکون داد و گفت: «فهمیدم، بی‌قرار شده بودین.»
.
پی‌نوشت: نمیتونم تحسین نکنم. این دومین باره. بار اول ناشا برای ترجمه کلمه judge از کلمه داوری استفاده کرد (نه قضاوت)، حالا که با فهمیدن معنی بی‌قراری شگفت زده‌م کرد. این بچه چهارسالگی از ایران اومده بیرون و سواد خوندن و نوشتن فارسی نداره.
.
.
بچه‌های وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده موضوعات این هفته رو خیلی خوب کار کردن. خوندین؟

ناشای فیلسوف

داشتم با ناشا سریال نگاه میکردم. یه جا نشون داد که عروس خانواده پولدار به دختر خدمتکار پیشنهاد میده یکی از لباسهاش رو برای مهمونی بپوشه. پوزخند زدم و گفتم: «خالی‌بندی… آخه اینا سایزشون یکیه؟ خدمتکاره به این لاغری.» ناشا سرشو تکون داد و گفت: «توی کمد هر زنی حداقل یه پیراهن هست که براش تنگ شده اما دلش نمیاد دورش بندازه… حتما همون رو بهش میده!»

پی‌نوشت:
کل این گفتگو به زبان شیرین فارسی صورت گرفته و من دخل و تصرفی در جمله سرکار خانم ناشا خاتون نکردم! 🙂
پی‌نوشت بعدی:
راست میگه… منم لباس تنگ توی کمدم زیاد دارم! شما چی؟

وظایف محوله بر دوش اعضای طایفه

چند روز پیش ناشا اومد کنارم و گفت: «مامان، سیما اسم زنه یا مرد؟» اول میخواستم جوابشو بدم اما جلوی خودمو گرفتم و گفتم: «چطور؟» فهمید دارم میرم سر اصل مطلب، مسیر صحبتشو عوض کرد و سرراست پرسید: «سیما کیه؟» کم نیاوردم که! دوباره پرسیدم: «چطور؟» فکر کنم دیگه طاقت نیاورد چون بدون مقدمه گفت: «آخه این سیما کیه این چند وقته هی باهاش تلفنی حرف میزنی بهش میگی سیما جون، عزیزم، می‌بینمت… خب میخوام بدونم مرده یا زن!؟»

 

پی‌نوشت:
من همه جا به شوخی میگم ناشا مادرشوهرمه!
چیه خب؟ خودمم چند سال دیگه مادرشوهر میشم. 🙂

مشتری‌مدار

قشنگ معلومه که چند روزه ناشا تحت تاثیر حرفای آلوشا قرار گرفته. بلاخره دل رو به دریا میزنه و میگه: «میگم بد نبود اگه منم وکیل میشدما.»

دارم هویج میجوم، میگم: «نه، تو به درد وکالت نمیخوری… زیادی رکی، انعطاف نداری، نمیتونی زبون مشترک پیدا کنی. وکالت زبون چرب میخواد، تو نداری. یا مشتری گیرت نمیاد یا آخرش با قاضی دعوات میشه از دادگاه اخراجت میکنن.»

میره توی فکر، مکث میکنه و میگه: «پس چی بخونم؟»

یه هویج دیگه از توی ظرف برمیدارم و میگم: «همون پزشکی خوبه دیگه. البته جراح بشی که دیگه بهتر، مریض رو قبل از اومدنت بیهوش میکنن، در نتیجه باهاش دعوات نمیشه و زیادم دنبال زبون مشترک نمیگردی!»

فکر کنم روش میشد بالش رو پرت میکرد توی صورتم. 🙂

آلوشمولان

آلوشا دستی به سرش میکشه و میگه: «موهام خیلی بلند شده، وقت بشه ببُرمشون*.»
تا میام عکس‌العمل نشون بدم ناشا پیشدستی میکنه و زیر لبی میگه: «فکر کرده مولانه!»
.
* میخواست بگه باید برم کوتاهشون کنم، اما از انگلیسی ترجمه کرد! (Haircut)

2efa4474ddda47f2230e22b4617334c0

رونمایی به روایت مهر

پسر من، چهاردهم مهر هزار و سیصد و هفتاد و هشت در بیمارستان آریا در تهران به دنیا اومد. وقتی برای گرفتن شناسنامه ش رفتم و اسمش رو گفتم، مسئول ثبت احوال با اسم (که آلوشا نیست، آلوشا یه اسم مستعاره برای وبلاگ) مخالفت کرد و به آقایی که کنار من ایستاده بود و داشت برای دخترش شناسنامه میگرفت اشاره کرد و گفت: «ببین، از این آقا یاد بگیر، اسم دخترش رو داره میذاره خدیجه، اسم باید مفهوم داشته باشه. وقتی بچه رو صدا میکنی تداعی معنی داشته باشه.» گفتم: «اسمی که من انتخاب کردم یه اسم اصیل ایرانیه و معنی خوبی هم داره.» گفت: «اما طاغوتیه. اسم خوب بذار، حداقل یه اسمی که هر بار بچه‌ت رو صدا میکنی یاد خاطرات تولدش بیفتی.» یه کمی مکث کردم و با لبخند گفتم: «حق با شماست، من در اشتباه بودم، لطفا شناسنامه پسرم رو به اسم آریامهر صادر کنین!»
اینو که گفتم اول صدای خنده آدمای دور و برم بلند شد و بعد صدای خشمناک مامور ثبت که میگفت: «من میگم اون طاغوتیه، تو میگی بذار آریامهر؟ حالت خوبه خانم؟» گفتم: «ممنونم، خوبم به لطف شما، اما خب شما گفتین اسم باید خاطره‌انگیز باشه، بچه من توی بیمارستان آریا و در ماه مهر به دنیا اومده، اسم از آریامهر مفهومتر؟»

این جوری بود که من مامور ثبت رو به مرگ گرفتم تا به تب راضی بشه و دست از بهانه‌جویی برداره و شناسنامه آلوشای من با اسم «آریا»، همون اسمی که از اول خواسته بودم، صادر شد.
.
پی‌نوشت:
یک – بنا به یه قرار کاملا شخصی، این تنها سهمیه من خواهد بود از انتشار عکسهای پسرم برای اولین و آخرین بار. عکس با پس‌زمینه کتاب، مربوط به دوره وبلاگنویسی من در ایرانه (کنارش ناشا ایستاده، دو سال دیگه وقتی ناشا هیجده ساله شد عکس رو کامل میذارم.) عکس با پس‌زمینه ماشین رو توی ترکیه گرفتم. سالهای ابتدایی دبستان.
دو – لطفا اجازه بدین آلوشا بعد از این هم آلوشا نامیده بشه. مثل من که قرار شد نوشی باقی بمونم.
سه – بله، شبیه منه!
چهار – نه! الان دیگه به این ترد و نازکی نیست، یه مرد بزرگی شده با قد یک متر و هشتاد و خورده‌ای، هیکلی، با کلی ریش و سیبیل… و البته هنوز یه قلب مهربون داره وسط یه آسمون درخشان آبی رنگ.
سر و زبونش هم هنوز همونه… 🙂

 

1

رابطه علت و معلولی

اگه یه روزی متوجه شدین پسرتون تازگیا جورابای لنگه به لنگه میپوشه و وقتی هم بهش میگین خیلی خونسرد جواب میده «میدونم ولی این جوری مد شده» زیاد جا نخورین. چون به محض اینکه کمد جوراباشو رو مرتب و جورابا رو جفت کنین دیگه مد و تیپ زدن و این جور چیزا به کل از یادش میره و دوباره میشه همون پسر همیشگی!

خستگی

ساعت یه ربع به هشت شب داشتم تلفنی حرف میزدم، دیدم ناشا که روی مبل خوابش برده بود با دلخوری تکون میخوره که مثلا ساکت. رفتم توی اتاقم.

تلفنم که تمام شد گفتم یه دقیقه دراز بکشم کمرم صاف شه! حالا که بیدار شدم میبینم ساعت سه نصفه شبه!

کار نداشتم بدم نمی اومد تا خود صبح بخوابم. 🙂

سخته بخوای تو دنیای وحشی، فقط با لبخند سر کنی*

اینو الان مینویسم چون میدونم نوشتنش باعث نمیشه بگین نوشی داره پز میده که با فلانی حرف زده، اتفاقا ممکنه چیزی که مینویسم باعث واکنش منفی هم بشه، اما من علت این همه خشم نسبت به بهاره رهنما رو نمیفهمم.

بهاره رهنما هم مثل من و شما یه آدمه با همه عیبها و ایرادهاش. یه آدم که به قدر خودش اشتباه میکنه، تلاش میکنه، سعی میکنه توی قالبی که برای خودش تعریف میکنه جا بگیره و از همه مهمتر شجاعت اینو داره که خودش باشه.

من نمیفهمم چرا این زن باید اینقدر به خاطر مسائل ریز و درشت زندگیش کوبیده بشه. شاید به خاطر اینه که من خیلی وقته دورم و از چیزی خبر ندارم. شاید چون من خواننده اینستا و توییتر و تلگرام آدمای معروف نیستم و نمیدونم اونجا چه خبره. شایدم چون شما ازش بهاره رهنمای معروف رو میشناسین، اما من زنی رو میشناسم که یه روزی، وقتی من مادر تنهایی بودم که شب و روز تنش از ترس جدایی از بچه‌هاش میلرزید، بهم گفت که با تمام قلبش برام انرژی میفرسته.

من بهاره رهنمایی رو میشناسم که منو هیچوقت ندیده بود، شاید الان حتی منو به یاد هم نیاره، اما شماره تلفنش رو از طریق یه نفر برای من فرستاد که فقط با مهربونی یادم بیاره تنها نیستم. زنی که امروز بغضش رو توی یه مصاحبه تلویزیونی به خاطر دوری از دخترش دیدم و منم پا به پاش بغض کردم. مثل اون روزی که اون پای تلفن، پا به پای من بغض کرده بود.

اینقدر بیرحمانه به روح همدیگه چنگ نزنیم، ما یه روز هم نمیتونیم جای دیگران زندگی کنیم. ما نمیدونیم آدما چه زخما و دردایی رو با خودشون حمل میکنن…

.

*  ترجمه آزاد از دنیای وحشی – کت استیونس

سامورایی و مافیا

من همیشه وقتی می‌خوام روحیه بچه‌ها رو تشبیه کنم به شوخی میگم ناشا وقتی از دست یکی دلخور و عصبانی باشه مثل سامورایی‌های ژاپنی آروم می‌شینه و هیچی نمی‌گه، تکون هم نمی‌خوره. بعد یهو عصبانی شمشیر می‌کشه و جیغ‌زنان با یه ضربه طرف مقابل رو از وسط نصف می‌کنه. اما آلوشا عین ایتالیایی‌ها می‌مونه، اول طرف رو می‌بره بیرون شام و ناهار میده، کلی بگو بخند می‌کنه، سیگارشون رو هم با هم دود می‌کنن، بعد خونسرد دستشو می‌ذاره روی شونه طرف و میگه: «هی آلبرتو، خودت میدونی که من همیشه دوستت داشتم، اما گند زدی رفیق! چاره‌ای برام باقی نذاشتی. اون دنیا می‌بینمت.» و طرف رو به رگبار می‌بنده. :))

 شما روحیه بچه‌تون رو چطوری تصور می‌کنین؟

تفنگ دسته‌نقره

اینو الان یه جا به عنوان کامنت نوشتم، گفتم توی صفحه خودمم بذارمش تا یادم بمونه:
من هرگز در عمر هجده ساله پسرم، براش تفنگ اسباب بازی نخریدم. من که حالیم نبود، خودش چند وقت پیش کشف کرد. گفت مامان میدونستی من هیچوقت تفنگ اسباب بازی نداشتم؟

تجارت خانوادگی

به ظاهر دارم سالاد درست میکنم اما گوشم به بچه‌هاست ببینم روز اول مدرسه رو چطوری گذروندن. آلوشا داره با هیجان از کلاساش واسه ناشا میگه و وسط حرفاش هی تکرار میکنه: «اصلا شاید دو سال دیگه همکلاس شدیم.» ناشا هم شونه‌هاشو بالا می‎‌اندازه و میگه: «من میخوام پزشکی بخونم. تو داری جرم‌شناسی میخونی. اینا با هم فرق دارن.» اما آلوشا دست‌بردار نیست و میگه: «معلومم که نیست، یهو دیدی رفتم روانشناسی جنایت خوندم. تو هم نمیخوای دکتر دکتر بشی که، میخوای پزشک قانونی بشی، حداقل کلاسای روانشناسیمون رو  با هم برمیداریم.» آلوشا خیلی هیجان‌زده‌ست و میخواد به هر شکلی ناشا رو متقاعد کنه. ناشا هم هیجان آلوشا حالیش نیست، هی میگه نه! کار من و تو فرق میکنه.

احساس میکنم یواش یواش کار داره به دلخوری میکشه. تصمیم میگیرم مداخله کنم. آروم میزنم زیر خنده و بعد خودمو جمع و جور میکنم و خیلی جدی بهشون میگم: «چه بحثیه؟ اصلا شاید من دوباره بیام دانشگاه و همکلاس بشیم.» میخوان بزنن زیر خنده، اما قیافه من اونقدر جدیه که با تعجب میگن: «همین درسیی که خوندین؟» در حالیکه دارم سالاد رو خوب بهم میزنم تا نمک و آبلمیوش قاطی بشه، میگم: «نه بابا!… این که نه، میخوام یه چیزی بخونم که بعدش قاتل زنجیره‌ای بشم. اونوقت من میکشم، آلوشا دنبال من میگرده، ناشا هم جنازه‌ها رو تشریح میکنه!»

.

 یه سال قبل هم در موردش نوشته بودم. با چه هیجانی هم میشینن از انگیزه‌های جنایت صحبت میکنن!

خودخواسته

از بس هر سال اومدم اینجا و نوشتم که من فلان روز، در فلان سال، در فلان ساعت، در فلان شهر و در فلان بیمارستان به دنیا اومدم خسته شدم. شاید به نظر شما نرسه، اما فاصله شهریور سال گذشته تا شهریور امسال برای من عین یه روز بود، یه روز کسالت بار. شاید به همین دلیله که فکر میکنم هر چی بنویسم تکراریه. پس امسال سعی میکنم یه جور دیگه، از یه زاویه دیگه به روز تولدم فکر کنم.

یادمه بیست و پنج ساله که بودم یه بار با عصبانیت به پدرم گفتم «من دیگه بیست و پنج سالمه» و منظورم این بود که بگم اونقدر بزرگ شدم که بفهمم چکار میکنم. پدرم خیلی خونسرد گفت «جدی میگی؟» یه جوری هم گفت که نفهمیدم داره دستم می اندازه که برو جوجه، یا داره میگه «جدی میگی؟ اصلا حواسم نبود!» حالا با یه کمی پس و پیش من تقریبا دو برابر اون سن رو دارم. من چهل و هفت ساله شدم و الان فکر میکنم اگه قرار به فهمیدن باشه، اصلا هیچوقت اونقدر بزرگ شدم که بفهمم چکار میکنم؟

من خیلی خسته‌م. خیلی بیشتر از اونی که فکر میکنین. شنیدن این حرف شاید امروز، اینجا، اونم از زبون من خوشایند خیلیها نباشه، اما اگه میتونستم دکترا رو قانع به مرگ خودخواسته کنم، باور کنین یه ثانیه هم معطلش نمیکردم. خیلی راحت میرفتم روی صندلی مینشستم و دست راستم رو دراز میکردم و میگفتم رگ این دستم راحتتر پیدا میشه، دارو رو از همین رگ تزریق کنین. بعد چشمامو میبستم و با همه وجودم آرزو میکردم بعد از مرگ هیچی نباشه. هیچی هیچی هیچی نباشه. نه زندگی در یه قالب دیگه، نه بهشت و جهنم، نه به دنیا اومدن دوباره، نه سرگردانی روح، نه برزخ… هیچی… مطلقا هیچی نباشه.

اما خب، من هنوز زنده م. خیلی چیزا رو از دست دادم توی این همه سالها، خیلی چیزا رو هم به دست آوردم به جاش. معامله خوبی نبوده اما من از رو نرفتم و حالا هم که قراره هنوز زندگی کنم ترجیح میدم با جرات و جسارت زندگی کنم. ترجیح میدم کاری رو انجام بدم که بهش معتقدم. برای داشتن زندگی بهتر بجنگم، سرمو بالا بگیرم و با خودم بگم هر چقدر که زندگی استخونهای منو خورد کرد، من بازم سر پا موندم. هر چقدر دستهامو از یه زندگی عادی کوتاه کرد، من زندگیمو با دستهای خودم ساختم. مهم نیست چقدر خسته‌م، اگه قرار به موندن باشه، من با همه توانم می‌مونم…
.
من هفتم شهریور سال چهل و نه، ساعت نه صبح در خرمشهر به دنیا اومدم. من آخرین فرزند یه خانواده شش نفری (مادر، پدر، سه خواهر و یک برادر) بودم. تنها عایدیم از دنیا دو تا بچه بوده که بیشتر از هر چیزی دوستشون دارم. عاشق گل و گلدونم، خیلی دلم میخواد یه دوچرخه بخرم. اما بیشتر از اون خیلی دلم میخواد بتونم یه کار تمام وقت پیدا کنم، بعد از اینکه کارمو از دست دادم، یعنی پروژه ای که توش مشغول به کار بودم تعطیل شد، به طرز وحشتناکی از زندگی عادی جا موندم. این بیشترین چیزیه که فعلا آزارم میده و بیشترین هدفیه که دنبالش میکنم. اگه میخواستم چند تا تغییر کوچیک توی زندگیم بدم حتما شبها زودتر، خیلی زودتر میخوابیدم و صبح زودتر بیدار میشدم. حتما روزی یکساعت راه میرفتم و زندگی منظم‌تری رو دنبال میکردم. افسردگیم داره تشدید میشه، اما من تا امروز با کار پس زدمش. نمیتونم کاری پیدا کنم که ازش پول دربیارم؟ اشکالی نداره، رایگان کار میکنم، داوطلبانه کار میکنم. آنلاین کار میکنم… نیست؟ کف خونه رو میسابم، موکتها رو میشورم، شیشه‌ها رو تمیز میکنم، ترشی می‌اندازم، کتاب آشپزی مینویسم.

زندگی هر کاری که میخواد بکنه بکنه، من نه میشکنم، نه تغییر جهت میدم. انعطاف نشون میدم که بازم به راه خودم برم.

تولد شما هم مبارک. 🙂

اپرای نامها

چند وقت پیش همکارم که معلوم بود اون روز خیلی خسته شده ازم خواست یه کمی به جاش توی اطلاعات بشینم. بعد خیلی تند تند گفت: «نمیدونم بلدی یا نه، اما به هر حال این جوری تلفن وصل میکنن، این جوری جواب مراجعه‌کننده رو میدن، اگه کسی با فلان قسمت کار داشت این جوری میشه، اگه کسی در پارکینگ رو زد آیفون تصویری دستگاهش اینه…» و مسلسل‌وار ادامه داد.

میخواستم بهش بگم با همه چیز آشنام که یهو یه بی‌سیم هم از زیر میز کشید بیرون و گفت: «اگه مشکل خاصی پیش اومد با بچه‌های تاسیسات با این تماس بگیر. خیلی وقتا موبایلشون رو جواب نمیدن… بلدی دیگه؟» گفتم: «اگه در حد تاکی‌واکی اسباب‌بازی باشه آره!» خندید و گفت: «دقیقا تا همون حد باهاش کار داری.» و رفت.

کار خیلی راحت داشت پیش میرفت که مدیرم تماس گرفت و گفت: «به سایمن بگو بیاد دفتر من.» منم خیلی خونسرد بی‌سیم رو برداشتم و گفتم: «سایمن!» جواب نداد. دوباره گفتم: «ســایمـــن!» بازم جواب نداد. بعد از چند بار صدا کردنش، چند ثانیه صبر کردم و دوباره بی‌سیم رو برداشتم و این بار با دقت گفتم: «ســایـمــــن؟» بازم جواب نداد. مونده بودم باید چکار کنم. با دقت دکمه‌ها رو نگاه کردم و این بار با دقت بیشتری دکمه رو فشار دادم و گفتم: «ســـــــــــایمــــــــــــــــــــن؟» اما جوابم سکوت کامل بود. خلاصه داشتم از نگرانی پس می‌افتادم که به ذهنم رسید به موبایلش زنگ بزنم. خوشبختانه جواب داد و مشکل حل شد.

وقتی داشت برمیگشت، صداش کردم و با لبخند گفتم: «خیلی سعی کردم صدات کنم اما انگار دستگاه کار نمیکرد.» با تعجب نگاهم کرد و گفت: «صداتو میشنیدم، فقط منتظر بودم حرفات تمام بشه.» و سری تکون داد و رفت.

دوزاریم ده دقیقه بعد افتاد! من یادم رفته بود آخر جمله‌م بگم تمام. بیچاره ده دقیقه نشسته بود سایمن سایمن منو گوش کرده و حتما ته دلش گفته بوده این دیگه چه خلیه!

.

* وقتی با بی‌سیم کار میکنین آخر هر جمله باید بگین تمام، مثلا:
توی طبقه دوم مشکلی پیش اومده، تمام»
«الان میام، تمام»!
توی انگلیسی میگین Over! (الان شک کردم، باید بگیم تمام دیگه؟)

** از نظر من کاناداییا خیلی سرراست فکر میکنن. مغزشون مثل ما اونقدر پیچیدگی نداره که اون بی‌سیم لعنتی رو بردارن و بگن «چته، کشتی خودتو از بس صدام کردی! حرفتو بزن!» مودبانه منتظر میمونن تا جمله‌ت تمام بشه.

*** برای ناشا که تعریف کردم، غش کرده بود از خنده. میگفت لابد فکر کرده داری براش اپرا میخونی! 😀

ماه خونین

وقتی بچه بودم آرزو میکردم فضانورد بشم. فکر کنم آرزوم برآورده شده… حداقل از بابت زندگی زیر آسمونی با رنگی متفاوت و ماه و خورشیدی که رنگ عوض میکنن!
از شوخی گذشته ماه امشب قرمزه. چند روزه که هوا گرفته‌س. حدس میزنم به خاطر آتش‌سوزی اطراف ونکووره. یادمه چند سال پیش عکس از خورشید کاملا نارنجی گذاشته بودم. اما امشب ماه واقعا قرمز و خون‌گرفته ست.
.
من دوربین ندارم و اینو با موبایل گرفتم. اگه شما ساکن ونکوورهستین و دوربین خوب دارین لطفا عکس بگیرین.

1

 

2

دوراهی زوال

من سالها در ایران با عنوان زن تنها، بعد در ترکیه با عنوان زن صاحب‌سیز (بدون پشت و پناه شاید ترجمه خوبی باشه، بی‌صاحب خیلی درد داره) زندگی کردم. اونقدر توی خودم جمع شدم که یادم رفت چطور میشه زن بود. هشت ساله کانادام… حالا که به خودم اومدم میفهمم بحث به زنانگی که میرسه فلج کاملم. یه موجود بی‌دست و پا، بدون اعتماد به نفس، تهی از هر چیزی که به زنانگی مرتبط میشه. اخته احساسی، جنسی، جسمی، فکری.

بحث لوندی تحت هر شرایطی به کنار، بحث هرزه‌گویی‌هایی که به اسم معاشرت به زن «تحمیل» میشه هم به کنار. من حتی در موقعیتهای درست هم نه بلدم چطور جذب کنم، نه بلدم چطور نشون بدم که خوش اومدن و دوست داشتن کسی رو فهمیدم. انگار که قبول کرده باشی تنهایی تنها سرنوشت محتوم تو در این دنیا خواهد بود.

کاری که جامعه سنتی با زن تنها میکنه کمتر از جنایت نیست.

.

پی‌نوشت:
نوشتن صریح این متن قطعا برای من تبعات سنگینی همراه خواهد داشت. اما من این یادداشت رو برای خودم ننوشتم. بعد از خوندن نوشته خانم صدر (لینک به نوشته در کامنت اول) به فکرم رسید کاش اون موقع که منم ضربه میخوردم و درد میکشیدم یکی همین قدر صریح از اختگی تدریجی و تحمیل شده به زن تنها مینوشت. از دوراهی اختگی یا فاحشگی که جامعه سر راه مادری که نمیخواد یا نمیتونه دوباره ازدواج کنه قرار میده… میپرسین از کجا میدونم؟ من توی همین دوراهی بارها و بارها توسط جامعه گیر انداخته شدم. بدون اینکه کسی بهم به عنوان یه انسان نگاه کنه.

ایران که بودم بارها بابت مسائل جنسی توی همین فضای مجازی تهمت شنیدم. درد اینجا بود که داشتم توی دادگاه طلاق و حضانت دست و پا میزدم و هر تهمتی که زده میشد یه مشت خاک بیشتر به گودال سنگساری بود که منو توش فرو کرده بودن. حالا هم مطمئنم این چیزی که این بالا نوشتم، دستمایه دیگرانی خواهد شد برای ضربه زدن از یه طرف دیگه.

اما مشکلی نیست. من دیگه اون زن آسیب‌پذیر دیروز نیستم.

از اینجا و آنجا

چند تا کامنت توی فیس بوک گذاشته بودم که حیفم اومد به وبلاگ منتقل نشه. متاسفانه بساط کامنت نویسی اینجا خیلی هم برقرار نیست. اگه بود من استقبال بیشتری میکردم و ترجیح میدادم همه گفتگوها همین جا انجام بشه.

کامنتها رو بدون دستکاری منتقل میکنم. اگه به خودم باشه و بخوام مثل روایت داستانی بنویسمش، قطعا کمی دست به سر و روی جملاتش میکشم و کلماتش رو پس و پیش میکنم.

روایت اول:
چند روز پیش نمیدونم چی گفته بودم که یهو ناشا گفت اینی که گفتی یعنی چی، هر چی گفتم این، گفت نه یه کلمه دیگه بود، گفتم اون، بازم میگفت یه چیز دیگه بود، توش س داشت… اونقدر رفتیم جلو تا رسیدیم یه کلمه والسلام که من نمیدونم چرا ته یه جمله ای گفته بودم. مثلا نمیشه فلان کار رو بکنین. همین که گفتم، والسلام!
همین پیدا کردن کلمه خودش یه ربع طول کشید. خندیدن منم یه ربعی شد تا آخرش رسیدیم به معنی که گفتم: میشه «دیگه حرف نباشه!»

روایت دوم:
چند روز پیش به ناشا میگفتم از عروس که نمیشه انتظار داشت (قیافه این مادرشوهر بدجنسا) اما تو که دخترمی آخر هفته ها بچه هات رو بیار پیش من. بدجنس گفت من وقت ندارم بچه دار بشم، برو با عروست میونه ت رو خوب کن…. :)))
حالا انگار خودش شوهر کرده و داداشش زن گرفته و بچه دار شده.

خاطرات قدیمی

فکر کنم باید اینو زودتر مینوشتم، چون الان پنج صبحه… اما من هنوز نخوابیدم و فکر کنم آلوشا تا یه ساعت دیگه پیداش بشه.
دیشب مهمونی شام و رقص بچه‌های کلاس دوازدهم یا همون چهارم دبیرستانی بود. هفته دیگه هم مراسم فارغ‌التحصیلیشونه.
آلوشای سه ساله داره دبیرستان رو تموم میکنه و اگه خوش‌شانس باشم سال دیگه این موقع داره میره دانشگاه.
باورتون میشه؟ یه عمر گذشت…
یه عمر گذشت و این اولین خاطره‌ایه که من از پسرم توی وبلاگ نوشتم:
.
رنگها
پسر بزرگ من سه ساله است. راستش خيلی دلم ميخواست به مهد کودک بره چون باهوشه اما بنا به دلايلی نشد. منم واسه اينکه جبران کرده باشم تصميم گرفتم روزی نيم ساعت تا يه ساعت باهاش تو خونه کار کنم. واسه همين با مشورت يه مهدکودک يه تعداد کتاب آموزشی واسه ۳ ساله ها خريدم و درس دادم. از اونجا که من معلم باحالی هستم سر کلاس رنگها با خودم گفتم بذار حالا که اين بچه این قدر باهوشه از وقتش دو برابر استفاده کنه و شروع کردم به گفتن و نشون دادن رنگهای دو اسمی مثل: سياه و مشکی، سرخ و قرمز، طوسی و خاکستری… بعد با قيافه پيروزمندانه‌ايی به پسرم نگاه کردم و عکس يه فيل رو بهش نشون دادم و گفتم اين چه رنگيه مامان جون؟ با چشمای درشتش بهم نگاه کرد و گفت: خاک تو سری!

سیاهی‌لشکر

نشستیم از سر بیکاری یه سریال ترکی نگاه می‌کنیم. هنوز ده دقیقه از سریال نگذشته که سری تکون میدم و میگم: «چقدر بد بازی میکنن.» ناشا کنارمه، میگه: «آره.» ادامه میدم و میگم: «انگار اصلا بازیگر حرفه‌ای انتخاب نکردن. خواستن ارزون تموم شه، رفتن سراغ سیاهی‌لشکرا و بهشون گفتن بیاین بازی کنین.» بازم ناشا میگه: «آره!»

میخوام بقیه سریال رو نگاه کنم که یه لحظه شک میکنم. رومو برمیگردونم سمت ناشا و ازش میپرسم: «تو میدونی سیاهی‌لشکر یعنی چی؟» میگه: «آره!»

میخندم و میگم: «این که همه‌ش شد آره. خب سیاهی‌لشکر یعنی چی؟» یه کمی مکث میکنه و با تردید میگه: «یعنی یه چیز بد، خراب شده، له شده… آره؟» سعی میکنم جلوی خنده‌مو بگیرم. میگم: «خب چطوری فهمیدی معنیش میشه این؟» میگه: «لشکر که منو یاد لاشخور انداخت، سیاهم خوب نیست دیگه، مثل میوه که سیاه و له میشه.» اینجا که میرسه دیگه میترکم از خنده.

خدا از سر تقصیراتم بگذره، یعنی انگلیسی منم این جوریه؟

پی‌نوشت:
دوستان نگران نباشن، وقتی براش گفتم سیاهی و لشکر یعنی چی و توی سینما معنی سیاهی‌لشکر چیه تا نیم ساعت هی بلند بلند میخندید، مکث میکرد، بعد انگار دوباره یادش می‌افتاد، بلند میزد زیر خنده.

گذرنامه

پیش از خواندن:
این متن رو قبلا نوشتم، وقتی که داشتم به این فکر میکردم که اگه میشد، میخواستم رای بدم یا نه. بعد دلزده از فضا، از انتشارش خودداری کردم. نه حوصله فحش داشتم و نه بحث. نه قصدم قانع کردن دیگران بود، نه توجیه خودم. حالم بد شده بود از فضایی که باید به خاطر انتخابت مدام به دیگران حساب پس میدادی.
این متن طولانیه. شاید ربط مستقیمی به انتخابات نداره، اگر هم داره، این ارتباط توی ذهن من بوده. لابلای زمزمه‌هام.
===

من از مرز غیرقانونی از ایران اومدم بیرون. گذرنامه داشتم، اما باید تمدیدش میکردم، اعتبار نداشت، اسم دخترم هم توش نبود. اجازه همسر میخواست، نداشتم. فرار کرده بودم.

دم مرز، وقتی هنوز توی ایران بودیم، یکی یه پولی گرفت و گذرنامه رو دستکاری کرد. اسم دخترم رو وارد کرد. مهر الکی زد و مثلا تمدیدش کرد. بعد هم یه مهر تقلبی خروج از ایران بهش اضافه کرد. یکی دیگه هم اونور مرز، توی خاک ترکیه پول گرفت و چشماش رو بست و مهر ورود قانونی به ترکیه رو توی گذرنامه‌م زد… تا سه ماه اول اصلا کسی نفهمید توی اون گذرنامه چه خبره.

قرار بود آدم‌پرونی که ازم پول گرفته بود، همون طور که قول داده بود منو با کشتی تفریحی یه ناخدای انگلیسی ببره یونان. ازمیر که رفتیم دیدم نه ناخدای انگلیسی در کاره، نه قایق تفریحی، از همینا بود که هر روز چپه میکنن و غرق میشن. شرط کردم به بچه‌ها و من جلیقه نجات بدن و گفتم بچه‌ها رو با طناب محکم به خودم میبندم. گفتن پول جلیقه رو باید خودم بدم. طناب هم نمیشه، بعد گفتن قسمت جلوی قایق یه جای کوچیک سقف‌داره، بچه‌ها رو اونجا جا میدن که در اثر بالا و پایین پریدن قایق توی آب نیفتن و منم باید یه گوشه دیگه قایق بشینم و دستامو محکم به لبه قایق بگیرم که هر کی توی راه افتاد، افتاده و قایق برای هیچکس نمی‌ایسته. فکر کردم قایق اگه چپ کنه بچه‌ها نمیتونن خودشون رو از اون حفره بیرون بکشن.

کار که به تعریف جزئیات ماجرا رسید و اینکه باید نزدیکای سواحل یونان که رسیدیم بپریم توی آب و یه مسافتی رو شنا کنیم و یه جا تو ساحل برای خدا میدونه چند ساعت بی‌صدا و ساکت پناه بگیریم و تکیه به بخت و اقبالمون کنیم تا زودتر از مامورای مرزی یونان یکی از آدم‌پرونهایی که بهشون پول دادیم بیاد پیدامون کنه و خدا میدونه با چه مشقتی ما رو تا آتن ببره، دیگه مطمئن بودم این راه من نیست. پا پس کشیدم و گفتم نه و اعتراض کردم که قرار ما این نبوده و من اون همه پول رو برای مسافرت با کشتی تفریحی یه ناخدای انگلیسی دادم که قرار بود ما رو همراه خانواده‌‌ش، مستقیما تا همون بندری ببره که قراره بود از اونجا بریم آتن و من اگه میدونستم قراره بچه‌هامو اینجور در معرض خطر قرار بدم از همون اول قبول نمیکردم و پول نمیدادم.

با مخالفت من برگشتیم استانبول. بعد بازی موش و گربه شروع شد. ما سه ماه تمام توی یه اتاق نمور یه هتل ارزون‌قیمت منتظر موندیم تا آدم‌پرون به قولش عمل کنه. نکرد. البته به حساب کسی که ما رو بهش معرفی کرده بود، مستقیما نه هم نمی‌گفت. هر هفته می‌اومد یه سری میزد، یه سری وعده تکراری ردیف میکرد و بعد هم میرفت. آخراش دیگه نه پولی برامون مونده بود، نه تحملی. (ترجیح میدم توی این نوشته از این قسمت سریعتر بگذرم و بعدا کامل در موردش بنویسم. این دوران یکی از سیاهترین دوران زندگی منه و اصلا نمیشه حق مطلب رو توی یه خط و ده خط در موردش ادا کرد.)

درمونده و ناامید کمی کمتر از سه ماه با یه وکیل ایرانی در آنکارا تماس گرفتم. اول اصلا حاضر نمیشد صحبت کنه. خودمو معرفی کردم و گفتم هر چقدر میخواد میتونه در مورد من تحقیق کنه. وقتی از هویتم مطمئن شد گفت به هر قیمتی گذرنامه‌ت رو پس بگیر، بعد گفت بازیت دادن تا خودت خسته بشی بری. این جور وقتا آدما بی‌پول و بی‌گذرنامه که میشن، میرن سفارت تا برشون گردونن ایران. پرسیدم پاسپورتا چی؟ گفت میفروشن. بعد هشدار داد نباید بذارم کار به پلیس ترکیه بکشه. باید قبل از نود روز برم یکی از کشورای اطراف که ویزای قبلی نمیخواد و برگردم و این بار قبل از ده روز خودمو به سازمان ملل معرفی کنم. چون اگه از ده روز رد میشد و درخواست پناهندگی میدادم، دیگه نمیتونستم تحت پوشش سازمان ملل باشم و دولت ترکیه میتونست منو به ایران برگردونه.

احساس کردم خطر بیخ گوشمه. به آدم‌پرون گفتم که بعد از نود روز اجازه اقامت من در ترکیه تمام میشه. دیگه قید پولمو هم زده بودم. ازش خواستم گذرنامه‌م رو بهم برگردونه. زیر بار نمی‌رفت. مطمئن شدم میخواد ناامید بشم و برم سفارت و اونم راحت هر کاری خواست با گذرنامه بکنه. فهمیده بودم پول برنمیگرده، گذرنامه هم گیر کرده، فقط مونده حساب و کتاب کاری و اعتباری که بین آدم‌پرون و فرد معرف ما هست. فکر میکردم این آخرین رشته پاره نشده رو نباید از دست بدم.

برادرم به دلیل ترسی که از ناامنی مسیر داشت یکی از مخالفین اصلی خروج من از ایران بود. اما کار به اینجا که رسید و آشفتگی و سرگردونی منو که دید، به دادم رسید و مداخله کرد و با آدم‌پرونها و اونی که واسطه پیدا کردن اونا شده بود تماس گرفت و ساعتها چک و چونه زد تا بلاخره یه پولی روی پولی که برای خروج از ترکیه داده بودم گذاشتیم و گذرنامه‌ رو پس گرفتیم.

بعد رفتم فرودگاه استانبول، گذرنامه‌م رو دادم، مهر خروج زدن و رفتم قبرس شمالی که ویزاش رو وقت ورود توی فرودگاه میدادن. مامور گمرک قبرس یه ویزای یک هفته‌ای بهم داد. چهار روز عین مرده توی قبرس موندیم. بعد برگشتیم ترکیه. توی فرودگاه قبرس، گذرنامه مهر خروج خورد، وقت ورود به استانبول، مهر ورود به خاک ترکیه، بعد بلافاصله به آنکارا رفتم و به سازمان ملل درخواست پناهندگی دادم.

توی اولین گقتگوم یا کارمند سازمان ملل – همون مصاحبه‌ای که خودت رو معرفی میکنی و وقت میگیری برای مصاحبه اصلی – قضیه گذرنامه رو بدون هیچ کم و کاستی تعریف کردم. تعریف کردم که از مرز زمینی فرار کردم، خودمو زمینی تا استانبول رسوندم و بعد از ازمیر گفتم و روزهای سرگردونی و بلاخره توصیه وکیل و قبرس و رسیدن به سازمان ملل. یه کمی گذرنامه رو نگاه کرد و چند بار با تاکید پرسید اسم واقعی من و بچه‌ها همینه و اینکه گذرنامه مال خودمه یا نه. تاکید کردم.

اما اولین بار که کسی متوجه چیزی غریب توی پاسپورت من شد، نه حتی خود من، که یه پلیس جوان از اداره امنیت آنکارا شعبه اتباع خارجه بود که فارسی رو به خوبی میخوند، مینوشت و صحبت میکرد.

گذرنامه‌م رو زیر و رو کرد و گفت: «این اصل نیست.» گفتم هست. گفت: «مال خودته؟» گفتم بله. پرسید: «اسامی درسته؟» جواب مثبت دادم. گفت: «پس گذرنامه‌ت دستکاری شده.» بعد سرش رو خاروند و گفت: «عجیبه، مهرها خصوصا مهر ورودت به ترکیه قانونی و درسته، اما گذرنامه نه… نگاه کن! اینجا نوشته پاستار، باید بنویسه پاسدار. تازه فقط اینم نیست. توی انگلیسیهاشم غلط هست.» بعد هی ورق زد و هی غلط پیدا کرد و غر زد که چرا هیچکس هیچی نفهمیده. و وقتی دید از من صدا درنمیاد، همکارهاش رو صدا کرد و چند نفری دور هم جمع شدن و پچ‌پچ کردن. بعد مافوقشون رو صدا کردن و بحث کردن و هی گذرنامه رو ورق زدن و در نهایت پلیس جوان غرغرکنان گذرنامه رو به من که نفسم از ترس بند اومده بود، برگردوند و گفت برو.

بعدها وکیل حدس زد که پلیسها گیر کرده بودن. گفت تو دو ورود و یه خروج قانونی از ترکیه و یه ورود و یه خروج قانونی از قبرس داشتی و هیچکس نفهمیده بود گذرنامه‌ت مشکل داره. قضیه مثل بافتنی در رفته‌ای شده بود که اگه میخواستن بهش گیر بدن، باید تا  آخر می‌شکافتنش و دونه دونه کسایی که توی اون گذرنامه مهر زده بودن بازخواست میکردن که چرا متوجه اشتباه، حداقل توی قسمت انگلیسی نشدن… اونا بنا به هر دلیلی تصمیم گرفته بودن زیر سبیلی رد کنن.

من موضوع گذرنامه رو بعدا به سفارت کانادا هم گفتم. تاکید کردن که گذرنامه اصله؟ و آیا مشخصات ما درست و منطبق با واقعیته؟ جواب مثبت که دادم، ویزای ما رو توی همون گذرنامه زدن. ما با همون گذرنامه یه خروج نهایی از خاک ترکیه و یه ورود قانونی به خاک کانادا داشتیم. از کنترل پاسپورت توی فرودگاه کشور میانی بگذریم.

من از زمانی که از ایران خارج شدم، تا زمانی که اعلام وجود کنم و نفس بکشم هشت سال راه نفسم بسته بود. توی این هشت سال نه به کسی گفتم کجام، نه کاری کردم که ردی از خودم بذارم. تمام مدت آروم منتظر موندم تا بچه‌هام بزرگتر بشن و جون بگیرن. عملا تمام اون هشت سال، منی وجود نداشت که نیاز به گذرنامه داشته باشه. بعد از اینکه اومدم و گفتم من اینجام، بازم برای تمدید یا تعویض اون گذرنامه قدمی برنداشتم. من، تا امروز هم که دوازده سالی هست از ایران بیرون اومدم همچنان گذرنامه ایرانی ندارم.

همه اینها رو نوشتم تا سرگذشت گذرنامه‌‌ دستکاری شده‌ایی رو بگم که همسفر من شد و این همه ماجرا رو از سر گذروند تا در پناه چند خطی که غلط و غلوط بهش اضافه شده بود منو صحیح و سالم تا مقصد نهاییم برسونه و در نهایت رفت ته کیف، قاطی بقیه اسناد و مدارک بایگانی‌شده. گذرنامه‌ای که دیگه هیچوقت نتونست تمدید بشه و جاشو به گذرنامه کانادایی داد که باهاش میشد همه جای دنیا رفت، به جز ایران.

همه اینها رو نوشتم که بگم به دلیل شرایط غیرانسانی که قوانین تمدید گذرنامه به من تحمیل میکنه، ممکنه دیگه تا آخر عمرم هیچوقت اون گذرنامه رو به روز نکنم، اما اگه از کانادا میشد با شناسنامه ایرانی رای داد، شناسنامه‌ای که بر خلاف گذرنامه، تاریخ اعتبار نداره و تا وقت مرگت باطل نمیشه، داشتنش منوط به اجازه شوهر نیست، و هیچ دولت بر سر کار اومده‌ای هنوز نتونسته آدمو به خاطر جنسیت، دین، باور سیاسی یا مرام اجتماعی از داشتنش محروم کنه، شک نکنین که منم رای میدادم. برای همه قدمای کوچیکی تا حالا برداشتیم رای میدادم.

به خاطر یک حرف کمتر و بیشتر

سر کار بودم که آقایی مراجعه کرد. لهجه نداشت و چهره‌ش هم شبیه پیرمردهای انگلیسی بود. اما اسمش رو که پرسیدم با لهجه غلیظ عربی گفت فواز. توی فاصله‌ای که داشتم کارش رو انجام میدادم ازش خواستم اسمش رو به عربی برام روی ورق بنویسه. گفت: «مگه میتونی عربی بخونی؟» گفتم: «الفبای ما یکیه. بعلاوه من هفت سال توی مدرسه عربی خوندم.» اسمش رو که نوشت ازش پرسیدم: «اسمتون یعنی چی؟» گفت: «همیشه زمستان.» گفتم: «مگه از فوز نمیاد؟» بعد فکر کردم شاید دارم مصدر رو اشتباه میگم، توضیح دادم: «یعنی مثلا نزدیک به اسم شما چی میتونم پیدا کنم؟ مثلا جمع اسمتون میشه چی؟» گفت: «اسم من جمع نداره، فایز میشه یه بار زمستان. اما اسم من یعنی همیشه زمستان.» گفتم: «جدی میگین؟ اسم فایز رو توی ایران هم داریم اما من همیشه فکر میکردم معنیش یه چیز دیگه بشه.» بعد گفتم: «بذارین حدس بزنم فوزیه هم باید هم خانواده اسم شما باشه. اونم میشه زمستان؟» گفت: «نه، فوزیه فقط اسمه، معنی نداره.» گفتم: «مگه میشه؟» و همون موقع داشتم فکر میکردم اگه ازم بپرسه معنی اسم لاله چیه باید بگم گله، اسمه، معنی نداره. اما خوشبختانه مثالی که زد راه فرار داشت. گفت: «بله مثل محمد.» گفتم: «محمد معنی میده. از ریشه حمد میاد. مثل احمد، محمود، حمید، حامد، یا وقتی میگین الحمدالله…» با تعجب توی صورتم نگاه کرد و پرسید: «گفتی هفت سال عربی خوندی؟»
وقت نشد جوابشو بدم. کارش تمام شد و رفت. البته اون رفت اما ذهن من همچنان درگیر موند. پیروز و موفق و رستگار رو ول کردم و با خودم گفتم: «عجب معنی قشنگی، فکر کن! همیشه زمستان. مثل اسمای سرخپوستی.» بعد حدس زدم شاید عربی محلی باشه، یعنی توی زبون محلی این جوری معنی میشه، چون هر چی اینترنت رو زیر و رو کردم هیچی به جز پیروز دستمو نگرفت.
.
امروز صبح با چشم پرخواب داشتم نیمروی صبحونه بچه ها رو درست میکردم که یهو دوزاریم افتاد!
زمستان نه، پیروز! منظورش پیروز بوده! حتما میخواسته بگه Winner، به اشتباه گفته Winter…
دیگه اسمش خیلی هم به گوشم قشنگ نبود!

عنصر منطقی

دیشب بازم همون خواب همیشگی رو دیدم. سنگین شدن نفس و تقلای کمک خواستن. چشمهامو به زور نیمه باز کردم دیدم آلوشا سمت راستم خوابیده و ناشا سمت چپم. گفتم: «کمک… نمیتونم نفس بکشم.» آلوشا که هیچ، اما ناشا چسبید بهم و دستاشو انداخت دور گردنم و با گریه گفت: «نترس مامان، خواب دیدی، الان بیداری.» با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «اما من هنوزم نمیتونم راحت نفس بکشم.» محکمتر بغلم کرد و گفت: «نه این وزن دستای منه! تکون نخور، بخواب.» گفتم: «با این وضع بخوابم که میمیرم… حالا تو چرا داری گریه میکنی؟» گفت: «به خاطر این که دختر خوبی برات نبودم. یه چای ندادم دستت. هر وقت که خواستم چای دم کنم اونقدر کتری رو پر کردم که نصف آب توی کتری ریخت روی گاز.»
یه لحظه فکر کردم حرفهایی که میشنوم یه عنصر منطقی توش کمه. اونم اینه که ناشا اصلا چای درست نمیکنه که بخواد کتری رو پر آب کنه، و یه تکون به خودم دادم و گفتم: «این خوابه. تو هم اصلا دختر من نیستی!» و از خواب پریدم…
.
صبحی کم مونده بود برم دستبوس ناشا که چای دم نمیکنه، اگه نه من توی خواب باورش کرده بودم و خفه شده بودم! 😀