بایگانی دستهها: شرححال
دست دوستی
چهار سال پیش، همون موقع که اومدم توی فیسبوک بهم پیام داد و نوشت: «خیلی خوشحالم که پیداتون کردم. خیلی خوشحالم که دوباره مینویسین. من روزهای زیادی به شما فکر کردم. روزهای زیادی دلتنگ شما و جوجهها شدم. خوشحالم که هستین دوباره. امیدوارم شاد و آروم باشین. من صاحب وبلاگ … هستم راستی. اگه یادتون باشه.»
گیج از حال بد (باید یه روز در مورد حال بد سال دو هزار و سیزده کامل بنویسم اینجا) جواب دادم: «نه یادم نیست. اما به هر حال از دوستیتون ممنونم.»
بعد گذشت و یادم رفت و تمام این چهار سال بدون اینکه به این پیام فکر کرده باشم تمام ایمیلهام رو زیر و رو کردم تا ببینم این دوست که زمانی محبت زیادی به من کرده بود و رفیق راهم بود و شاید حتی همراه من چند بار مرده بود و زنده شده بود، جایی کنار ایمیلهاش فامیلش رو هم نوشته یا نه… نبود. فقط اسم کوچیک بود و اسم وبلاگ. نشد که توی فیسبوک پیداش کنم. وبلاگش هم که سالها بود گرد و خاک میخورد، اسم نویسنده هم نداشت. کم کم ناامید شدم و دست از جستجو برداشتم.
حالا، نصف شبی چی باید بشه که بدون مقدمه به سرم بزنه برم پیامهای آرشیو شده رو بگردم دنبال چیزی که خودم هم نمیدونم چیه، و ناگهان پیامش رو ببینم و یادم بیاد اسم وبلاگ رو، اسم خودش رو، برم روی صفحه فیسبوکش و با دیدن عکسش صورت مهربونش رو به یاد بیارم…
شما میدونین توی اون روزای دادگاه، روزای نبودن بچهها، روزای بعدش و دفتر وکیل و دویدنهای بدون توقف، چقدر دوستی برای من ارزش داشت؟
من یکی از دوستهامو پیدا کردم و احساس خوشبختی میکنم.
خشونت علیه مردان
تعداد آقایون لیست دوستای فیسبوکی من خیلی کم بود. اینو همین طوری نمیگم، میدونم، یعنی کاملا حسابشده دارم مینویسمش.
به جز آقایونی که وبلاگنویس بودن یا از دوره وبلاگنویسی منو میشناختن، به ندرت درخواست دوستی از طرف آقایون داشتم. شاید علتش وجه غالب مادرانه نوشتههام بود، شاید چون سرگذشتم یه نه محکم به قوانین مردسالارانهست، شاید چون چهل و شش سال و چندی سن دارم و جذاب به نظر نمیام. شاید چون افسانه ناقض حقوق پدر بودن من ناخودآگاه ته ذهنشون رسوب کرده (گفتم افسانه، یعنی واقعیت نداره.) خلاصه کار ندارم، بنا به هر دلیلی تعداد درخواستهای دوستی آقایون خیلی کم بود و حتی با احتساب درخواستهایی که خودم برای آقایون فرستاده بودم بازم اصلا تعداد خانمها با آقایون قابل قیاس نبود. موضوع رو وقتی وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده رو راه انداختم فهمیدم. هر بار لیست دوستان رو زیر و رو کردم تا از آقایون خواهش کنم به عنوان مهمان هفته یه متن واسه ما بنویسن، متوجه این نسبت نابرابر شدم.
حتی یه بار با دوستی که خودش هم از دوستان خیلی قدیمی وبلاگنویس و البته آقاست صحبت میکردم، اینو که گفتم خندید و گفت نوشی، مردها خواننده های خاموش وبلاگ تو هستن. کلی سر همین خاموشی خندیدیم و بعد بحث فراموش شد و رفت. تا کی؟ تا همین چند روز پیش که نوشتم من همه درخواستهای دوستی رو جواب دادم و اگه کسی اشتباهی درخواستش رد شده دوباره بفرسته، و خب باید اعتراف کنم توی دو روز اول تعداد درخواستهای دوستی به طرز عجیبی زیاد بود که جای خوشحالی داره و محل بحث من نیست، نکته این بود که این بار از هر سی درخواست دوستی فقط یه دونهش از طرف خانمها بود! و همهش هم از آدمای جدید، نه اونایی که درخواست دوستیشون رد شده بود.
اومدم همون روز یه متن بنویسم و بپرسم جریان چیه، بعد دیدم این موضوع هم یکی از راههای خفه کردن و کوبوندن خانمهاست که هان، ببین داره میگه من چقدر عالی هستم که فقط آقایون برام درخواست دوستی میفرستن، پس ساکت موندم. بعد طاقت نیاوردم و به یه دوست قدیمی خانم گفتم تو بگو چه خبره، که جوابی نداشت. از یه نفر دیگه هم با شک و تردید فراوون پرسیدم، اون هم جوابی نداشت. منم یواش یواش بیخیال قضایا شدم و درخواستهایی که به نظرم خیلی دور بودن کنار گذاشتم و بقیه رو با تردید تایید کردم.
حالا گذشته از اینکه من هنوز نمیدونم جریان چی بود که یکهو این همه درخواست دوستی از آقایونی داشتم که اصلا نمیشناسمشون، کسایی که هرگز برام کامنت نذاشتن، پای هیچ مطلبی، چه توی فیسبوک یا وبلاگ خودم یا مطالب دیگران با من وارد بحث نشدن، ازشون لایک نداشتم، گاهی هیچ دوست مشترکی با من ندارن، گاهی حتی به نظر میرسه که عربزبان، پاکستانی یا ترکیهای باشن… خلاصه گذشته از نیت اصلی پشت این قضایا و دلایل و نتایجش خواستم از فرصت استفاده کنم و بگم این هفته وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده موضوع «خشونت علیه مردان» رو به بحث گذاشته. خوشحال میشم حالا که حداقل پنجاه نفر آقا به لیست دوستان من اضافه شدن اون وبلاگ رو بخونن، نظرشون رو بنویسن تا منم متوجه بشم «ربات فرستنده درخواست دوستی» یا «مامور از نوع خاص» پشت اون درخواست نیست، البته این دعوت البته فقط برای دوستان «تازه مشترک فیسبوک نوشی شده» نیست، دعوت از همهست، فارغ از زن یا مرد بودن، خوشحال میشم که کامنتتون رو ببینم.
پینوشت:
دوستان وبلاگنویس، حساب شما جداست. چون به منتهای قبلی هم دسترسی ندارین و نمیدونین همه چیز از پاکسازی فهرست دوستانی که برای فیس بوک نوشی درخواست دوستی فرستاده بودن شروع شده. این متن قطعا میبایست توی فیس بوک باقی میموند اما چون به نحوی اعلام برنامه آینده وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده بود اینجا هم درج شد.
بیحوصلگی
من این چند وقت خیلی بی حوصله بودم، زیاد هم سر به دنیای مجازی نزدم. گذشته از دلایل شخصی، یه بخشی از بی حوصله بودنم برمیگشت به دلزدگی من از دعوای بین ما. یه متن هم نوشتم و نوشتم که من اگه میتونستم رای میدادم، اما پست نکردم و متن همچنان منتشر نشده باقی مونده.
حالا دارم فکر میکنم سوای بحث های انتخابات، ماجرایی که تعریف کردم هم خنده داره و هم دردناک… یه بخشی از ماجرای پرپیچ و خم من از وقتی از ایران خارج شدم، تا وقتی کانادا اومدم… روزهای ترکیه.
احتمالا منتشرش میکنم.
–
این مدت وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده هم برای یک هفته توی مرخصی بهاری بود.
امروز دوباره شروع کردیم. موضوعی که این هفته در موردش مینویسیم پدوفیلیه. موضوعی که در عین اتفاق نظر، میتونه واکنشهای متفاوتی رو هم به دنبال داشته باشه.
به نظرم اغلب بچه ها خوب کار کردن. خوشحال میشم بخونین و شما هم نظرتون رو بنویسین.
ثبت احوال
دیشب شهر ما مخلوط بارون و تگرگ و برف اومده، الان هنوز یه قسمت از چمن خیابون سفید و پوشیده از برف یا تگرگه. (مطمئن نیستم کدومشه، باید برم بیرون خونه از نزدیک ببینم.)
اینم ونکووری که زمستونا سالی دوبار بیشتر برف نداشت!
چونگ جونگ وان هنگ چو
اون سرکه نوشیدنی که میگفتم، همون نوشیدنی کرهای… سایتش رو پیدا کردم. حالا دیگه حداقل میدونم اسمش چیه! بعد از من تکرار کنین:
Chung Jung One Hong Cho
خون سگ با طعم میوههای جنگلی
پر
ترکیه که بودم هیچ کار خاصی برای انجام دادن نداشتم. دقیقا هیچ کاری. برای همین برای خودم کار میتراشیدم. یه مدتی تصمیم گرفتم کتاب آشپزی بنویسم. پس شروع کردم به پختن غذاهای متفاوت و سرگرم شدن با ادویهها و ترکیبهای جدید. یا یه مدت طولانی شروع کردم به مطالعه در مورد موضوعاتی که به ایران مربوط میشد: کتاب، فیلم، نقاشی، مینیاتور، موسیقی، جهانگردهایی که به ایران اومده بودن… و شروع کردم به فرستادن لینک به بالاترین (نه به اسم نوشی، به یه اسم دیگه)، حتی شروع کردم به طور جدی زبان یاد گرفتن از راه فیلم دیدن. ترکی یاد گرفتم. بعد نوبت خیابونگردی رسید. برای من امکان سفر به شهرای دیگه نبود. پس توی فصلهایی که توریست کمتر بود شروع کردم به قدم زدن توی کوچه پسکوچههای شهر خودم و خریدن چیزای ریز و سبک و ارزون. جوری که بعدا بتونم با خودم به کانادا بیارمشون… این سومی لذتبخشترین قسمت زندگی توی ترکیه بود. قدم زدن، نگاه کردن، نشستن یه گوشهای و قهوه نوشیدن، فکر نکردن…
امروز رفته بودم دکتر، حالم مدتیه زیاد خوب نیست. بدتر این که الان مدتهاست احساس یه زن شصت ساله رو دارم که توی یه بدن چهل و شش ساله گیر افتاده.
از مطب دکتر که بیرون اومدم منگ بودم. بعد یهو به خودم گفتم فکر کن هیچ کار خاصی نداری. انگار که بازم داری توی همون انتظار کشندهی نامطمئن سالهای ترکیه دست و پا میزنی. دقیقا همون حس هیچ کاری برای انجام دادن نداشتن… پس به روال سالهای پر اضطراب گذشته، شروع کردم به قدم زدن، نگاه کردن، نشستن یه گوشهای و قهوه نوشیدن، فکر نکردن، و باز هم نگاه کردن و خریدن چیزهای ریز و سبک و ارزون…
حالا بهترم.
تلاش
هرچند هرسال سفره هفت سین ما ساده است اما امسال کلا تشریفات نوروزی سادهای داشتیم که البته به خاطرهمون سینوزیت لعنتیه که همچنان ادامه داره و ضعف بدنی که نتیجه خوردن اون همه آنتی بیوتیکه. (توی هفته آینده دارم میرم دکتر ببینیم چه باید کرد.)
من هنوز با تاخیر دارم تبریکهای عید رو مینویسم، پیام میدم، تلفن میزنم… امیدوارم بتونم تا قبل از سیزده به در تمومشون کنم. اگه دوبار بهتون تبریک گفتم نخندین، اگه هنوز تبریک نگفتم نرنجین. دارم تمام تلاشمو میکنم.
توهم مهربان بودن
روز نو
سال نو مبارک.
همیشه به شادمانی و سلامتی.
و اما بعد…
یه کمی حالم بهتر بشه یه تصمیم جدی میگیرم. شاید خاطرات ترکیه رو نوشتم، شاید روایتهای بچگی بچهها رو که هنوز منتشر نکردم اینجا گذاشتم، شاید به همین روال روزمرهنویسی ادامه دادم، شاید هم کرکره رو پایین کشیدم و نوشی رو تمامش کردم.
سینوزیت
دو بار آخری که آنتیبیوتیک خوردم بالا آوردم. الان بار سوم توی دو سه سال اخیره و با اینکه دکتر نوع آنتیبیوتیک رو عوض کرده دارم خداخدا میکنم که بالا نیارم.
من امسال یه بار سرماخوردگی شدید داشتم، باقیش شد معضل سینوزیت مزمن. دردش مثل این میمونه که یکی تو سر و صورتت، بخصوص استخوون بینی و پیشونیت با پوتین لگد زده باشه.
نه بو و مزه میفهمم، نه نفسم درست بالا میاد. استخوون بینیم از درد داره ترک میخوره، درد اطراف چشم هم بهش اضافه شده. دیگه نمیتونم مثل آدم سرمو بذارم و بخوابم. زاویه بالش زیر سرم باید چهل و پنج درجه باشه اگرنه شب از هجوم ترشحات سینوسی و سرفه و احساس خفگی از خواب بیدار میشم. تب خفیف و خستگی مداوم و سردرد جای خودش هست، تازه سرفه که میکنم سرم بیشتر درد میگیره.
.
پینوشت:
دیشب ناخودآگاه یاد همسایه خدابیامرزم افتادم که بخاطر سرماخوردگی فوت کرد. بعد یاد دوست داماد خاله ام افتادم که بخاطر ترشحات سینوسی توی خواب دچار خفگی شد و فوت کرد… بعد یکی یکی آدمها توی ذهنم مرور شدن.
.
هستم در خدمتتون
نه
یکی از سخت ترین تصمیمهای زندگیمو گرفتم. مطمئن نیستم هنوز از عواقبش رها شده باشم اما بلاخره تونستم خودمو از شرایطی که دوست نداشتم دور کنم.
باید صریح تر و رک تر با زندگی خودم رفتار کنم. اخلاق خوبی نیست. من جایی که مربوط به حقوق دیگران باشه، پای خانواده م و یا دوستانم در میون باشه، حق مشترکی در بین باشه، خیلی صریح و بی پروا و رک میرم جلو و دفاع میکنم. وقتی فقط پای خودم در میونه، کوتاه میام، هیچی نمیگم، گذشت میکنم و البته گاهی موضوع حل نمیشه و تبدیل میشه به شرایط ناخوشایندی که گاهی کشنده ست.
باید یاد بگیرم عین همون صراحتی که در مورد کارهای گروهی دارم، در مورد کارهای شخصی و زندگی خصوصیم هم داشته باشم.
گریه کنم یا نکنم؟
الان مدتیه که میخوام این سه تا عکس رو اینجا به اشتراک بذارم، اما وقت نکردم.
عکسها بخشی از تبلیغات دیواری ایستگاههای ترن هوایی ونکوورن. در واقع تبلیغ دستمال کاغذیه. این تبلیغات جدید نیستن اما به نظرم هنوز به اشتراک گذاشتنشون خالی از لطف نیست. خصوصا سومی!
.
پینوشت: بخاطر کادربندی نامناسب متاسفم. وسط شلوغی صبح نمیشه ایستاد و به این چیزا فکر کرد.
با اینا زمستونو سر میکنم
سال نوی مسیحی شما مبارک
تبریک سال نوی مسیحی؟ قبول!
پذیرش قلبی سال نو؟ نه!
درخت داشتیم؟ داشتیم.
کادو دادیم؟ دادیم.
کادو گرفتیم؟ گرفتیم.
…
اما من، هنوز هم منتظر نوروز خودمون هستم.
The Revenant
بیسرپناه
بند
کافه بغداد
«کافه بغداد»
نشستم کافه بغداد رو برای بار چندم دیدم… اول که از کافه بغداد ونکوور برای ناشا شام خریدم. بعد تمام مدت که داشتم شام رو تا خونه، توی اتوبوس و مینی بوس با خودم این طرف و اون طرف میکشیدم، ترانهش رو زیر لب زمزمه کردم و وقتی برگشتم خونه لباس عوض نکرده نشستم به دیدنش.
.
یه روزی آسمون ما هم آبی میشه. میدونم.
.
پینوشت: موضوع بحث این هفته وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده:
«وقتی رابطهای لو میرود، چرا زن همیشه بیشترین هزینه را میپردازد؟»
انتخابات امریکا
کاملا جدی:
ناشا به شوخی پای مطلب یکی کامنت گذاشته بود که در صورت برنده شدن ترامپ، امریکاییها میتونن به کانادا درخواست پناهندگی بدن، کامنتش تقریبا پنج هزار تا لایک خورده!
جنزده
مریض شدم. آخرین باری که این قدر حالم بد بود وقتی بود که توی سی و هشت سالگی آبله مرغون گرفتم. اتفاقا اولین واکنشم هم همین بود که بدنم رو زیر و رو کنم مبادا زونا گرفته باشم که خب نبود.
شب اول نتونستم یه ثانیه راحت بخوابم. تا صبح کابوس دیدم. کابوسم هم چی بود؟ مدام نعره های دختر جنزده توی فیلم جن گیر توی گوشم میپیچید. جوری شد که یه جایی نصفه شب پاشدم چراغ اتاقم رو روشن کردم و تا صبح با چراغ روشن خوابیدم. هر چند بازم کابوس دیدم و باز هم نعره بود و ناله بود!
روز اول، سر کار سعی کردم خودمو سرپا نگه دارم. از ساعت سه با خودم جدال داشتم که برم خونه.. اما تا آخر ساعت موندم. حالم اونقدر نزار بود که خودم هم باورم نمیشد. شب که رسیدم خونه یه شام سردستی درست کردم و روی مبل خوابم برد. یه جایی دخترم تکونم داد و گفت مامان پاشو ناله هات ترسناکه، عین فیلم جنگیر شدی.
فهمیدم اون چیزی که شب اول خودمو از خواب میپرونده صدای ناله های خودم از شدت تب بوده. اونقدر تب داشتم که داشتم میمردم. صبح فقط تونستم خودمو چاردست و پا تا کامپیوتر بکشونم، متن زنان رقصنده رو پست کنم، به محل کارم ایمیل بزنم که نمی تونم بیام و برم یه گوشه بیفتم به امید اینکه شاید خوب بشم.
ساعت یک یادم افتاد الان سه هفته ست میخوام به یه اداره دولتی زنگ بزنم اما اونقدر کار سرم ریخته بوده که نتونسته بودم تماس بگیرم. زنگ زدم… حالا هرچی دارم سئوالمو توضیح میدم خانمه توی حرفهام میپره میگه حالت خوبه؟ چی باعث ناراحتی شما شده؟ به کمک نیاز دارین؟ چرا این قدر درهم شکسته و غمگین هستین!
حالا خوبه اولش عذرخواسته بودم که ببخشید بخاطر گرفتگی صدا، من سرما خوردم و حالم خوب نیست. اما ظاهرا اونقدر وضع صدا و نفس کشیدنم بد بود که گفت زبان شما فارسیه؟ من الان به مترجم وصل میکنم. گفتم نمیخواد خانم، دارم حرف میزنم خب..
مترجم هم کلی اول منو زیر و رو کرد که بدونه خطری منو تهدید میکنه یا نه.
فهمیدم وضعم خیلی خرابه.
اگه به خودم بود دلم میخواست فردا رو هم توی خونه بمونم. اما مجبورم برم سر کار. خیلی حالم بد بشه، نصفه روز مرخصی میگیرم برمیگردم.
امیدوارم امشب توی خواب ناله نکنم. باید بخوابم. باید بخوابم.
پسر مادرش
کی باورش میشه که آلوشای من امروز هفده ساله شد؟ همون فسقلی که تا دیروز با بشقاب وسط خونه جولان میداد به خیال اینکه فرمون دستش گرفته و دلش میخواست راننده تاکسی بشه و حالا داره سعی میکنه گواهینامه رانندگیشو بگیره و نمیدونه دلش میخواد چکاره بشه!
خوب که فکر میکنم میبینم هزارتا آرزوی کوچیک و بزرگ دارم که سر و ته هر کدومشو که بگیری به بچه ها و زندگیشون وصل میشه، اما این میون بزرگترین آرزویی که برام مونده اینه که کوزههامو سالم به مقصد برسونم…
تولدت مبارک آلوشای مامان.
تولدت مبارک پسرک باهوش من.
من هیچوقت امیدمو به آینده از دست ندادم. امیدوارم امید هم هیچوقت از زندگی تو پر نکشه.
انبان پر از نوشته
سلام!
میدونم، میدونم و میدونم. بدقول شدم، کم پیدا شدم و به نظر میرسه که انبان نوشته هام ته کشیده… اما واقعا تنها دلیلش اینه که سخت گرفتارم و وقت کم میارم. فعلا تا وقتی که بتونم به تعادل مناسب زمانی توی زندگیم برسم میتونم ازتون خواهش کنم که وبلاگ گروهی ما رو تنها و ناخوانده نذارین؟
موضوعی که این هفته بچه های ما بهش خواهند پرداخت خیانته که انتشار متنهاش از شنبه صبح به وقت ایران شروع میشه. برخلاف همیشه این بار تصمیم گرفتیم که با متن مهمان هفته شروع کنیم و بعد متنهای خودمون روبذاریم و در نهایت با متنهایی که از راه ایمیل به دستمون رسیدن موضوع رو ببندیم.
این طوری ما میتونیم برای نویسنده مهمان کامنت بذاریم و همزمان از ایشون هم خواهش کنیم که ما رو به چالش بکشه. البته این کار اصلا اجباری نیست، یعنی نه زنان رقصنده و نه مهمان هیچ تعهد و اجبار و الزامی برای این کار ندارن، اما من امیدوارم که شاید از این راه بتونیم همیاری و همراهی مهمان هفته رو بیشتر جلب کنیم و شاید فضای گفتگو فراهم بشه.
ما رو تنها نذارین، فکر میکنم شما هم به اندازه من از خوندن متنهای خیانت خوشتون بیاد. بچه ها خیلی خوب کار کردن.
همه چهل و شش شمع روشن
من امروز متولد شدم. درستتر اینه که بگم تا چند ساعت دیگه متولد میشم. اولش خوشحال بودم که امروز صبح زودتر از بچههام از خواب بیدار شدم و صبحونهمو خوردم.
هر سال بچهها نقشه میکشن کله سحر بیدار بشن و توی تخت بهم صبحونه بدن. من هیچوقت هیچی بهشون نگفتم اما واقعا از خوردن صبحونه توی تخت بدم میاد. بخاطر خرده نون و دونه شکر و باقی چیزا که حتی اگه نریزه، بازم منو دچار وسواس و خارش پوست میکنه. یه دلیل دیگهش هم اینه که چند ساله بعد از مراسم صبحونه، من مجبور شدم لکههای قهوه یا چای ریخته شده رو از دم اجاق گاز تا پای تختم پاک کنم. یعنی جریان جوریه که اگه قبل از لکهزدایی من کسی به خونهمون بیاد، میتونه با دنبال کردن لکههای قهوهای مسیرشو مستقیما از سمت گاز توی آشپزخونه تا تخت من توی اتاق خواب پیدا کنه.
من هفتم شهریور به دنیا اومدم اما توی تقویم فرنگی تولد من بیست و نهم اگوست قید شده. توضیحش خیلی سخت نیست. در واقع نصف هفتم شهریور می افته به بیست و هشتم و نصف دیگهش بیست و نهم. من حدود ساعت نه صبح به دنیا اومدم که تقریبا میشه نه و نیم شب بیست و هشتم اگوست به وقت ونکوور. امروز صبح در حالیکه قهوهمو سر میکشیدم گفتم امشب تولدمه و جریان تاریخ شمسی و میلادی و ساعت و اینها رو تعریف کردم. اما بچهها توضیح دادن که بازم اولین صبح تولد من میشه همون صبح روز بیست و نهم و اونا فرصتی رو از دست ندادن. بنابراین احتمالا بازم بساط چای و صبحونه توی تخت برقرار خواهد بود.
حواستون هست؟ دارم غر میزنم! 🙂
تولد سپری شده یا در پیش روی چهل و شش سالگی شما هم مبارک.
وقت فرار
اینو دیشب نوشته بودم، الان پستش میکنم:
دارم فیلم واکنش پنجم رو نگاه میکنم. قبلا ندیده بودمش. بدنم یخ زده… یاد دست و پا زدن خودم افتادم وقت فرار از ایران.
ترسناکه، انگار ته دره افتاده باشی و حتی صدای نفس کشیدن خودت هم برات ناآشنا باشه… اونقدر ترسناک که حالا بعد از گذشت نزدیک به دوازده سال، هنوز با دیدن کوچکترین مشابهتی توی فیلم بدنت یخ بزنه.
هنوز این خاطرات لعنتی درد دارن.
هنوز قلبمو میسوزونن.
مناجات میانسالی
سلامی دوباره خواهم داد
اوه!
به نظر میرسه تمام شد… همه آرشیو رو منتقل کردم. فقط میدونم چند تا متن اینجا کمه… باید بگردم پیداشون کنم. عکسهای زیادی رو هم از دست دادم. همه تلاشمو میکنم که اونا رو هم پیدا کنم. و البته اگه بتونم لینکها رو هم مرتب کنم خیلی خوب میشه.
سلام وبلاگ، من تازه اومدم!
بازیابی
دارم آرشیو 2002 وبلاگ رو تکمیل میکنم که به لطف پرشین بلاگ همه ش پریده و البته به لطف و مهربونی گیله مرد عزیز و با کمک Internet Archive دارم بازیابیشون میکنم.
رسیدم به این یادداشت و قلبم تیر کشید.
==
چهارشنبه، چهارم بهمن 1381
«شانه هایی که نبودند»
بعضيا منو متهم کردن به دروغگويی. خوب راستش من خيلی راجع بهش فکر کردم… اينکه من راست ميگم يا دروغ… و يا اينکه چند درصد حرفام منطبق بر واقعيته. خوب من همیشه هم راست نمیگم… ميدونين چرا؟
چون براتون نمينويسم که روزی چند بار با کج خلقی بچهها رو از خودم ميرونم و دعوا ميکنم.
چون براتون نمينويسم که روزی چند بار از دست بچههام اشکم در مياد.
چون براتون نمينويسم که روزی چند بار بچههام از دست من گريه ميکنن.
چون براتون نمينويسم که وقتی مريضم و حتی حوصله خودمو ندارم چقدر حالم بد ميشه وقتی بچهها واسه نشستن توی بغلم همديگه رو هل ميدن.
چون براتون نمينويسم که وقتی با کسی دارم تلفنی حرف ميزنم که باهاش رودروايسی دارم، چند بار بايد با اشاره و اخم کردن و …. يا حتی پرت کردن چيزی طرفشون، بدون اينکه صدام در بياد تا کسی که پای تلفنه بشنوه، بهشون هشدار بدم که با هم دعوا نکنن.
چون براتون نمينويسم که وقتی برای تهيه چيزی براشون با مشکل مواجه ميشم، انگار ته دلم رو چنگ ميزنن.
چون براتون نمينويسم که هنوز مشکل پوستيم برطرف که نشده هيچ… حادتر هم شده. چون هنوز نتونستم دکتر برم.
چون براتون نمينويسم که چقدر از ريخت افتادم و پير شدم. و چقدر بچههام خصوصا پسره غرغرو شده.
چون براتون نمينويسم که چقدر خستهم…. اينکه من توی يه منطقهايی زندگی ميکنم که برای خريدن يه کيلو ميوه يا گوشت کلی راه تازه اونم با ماشين باید بری…
شما از غصههای من فقط اينو ميدونين که بچههامو دوست دارم و نميخوام ازشون جدا شم و اينکه دارم مبارزه ميکنم.
مدام از من ميخواهين براتون از مشکلاتم با سرجيو بگم. تو فيلما ديدین که ميگن هر چی بگی بر عليه خودت تو دادگاه ممکنه ازش استفاده بشه؟ منم همينم. کوچکترين حرکت حساب نشده من ممکنه برام دردسر ساز بشه.
ميگين به سرجيو بگو که چقدر بچهها رو دوست داری… مگه ميشه اون ندونه؟ ميدونين چقدر سخته تک و تنها ۲ تا بچه فسقلی رو تر و خشک کردن؟ اونم بدون کمک؟ ميدونين من ۴ ماه ۴ ماه هم نميتونم ابروهامو بردارم؟ ميدونين سرجيو حتی گاهی حس مادرانه من نسبت به جوجههامو زير سوال ميبره؟
ميگين از مشکلاتت بگو. باور کنين من وقت فکر کردن به مشکلات رو ندارم. يعنی اين قدر کار از صبح سرم ريخته که وقت نميکنم يه کمی به خودم فکر کنم. تازه وقتی هم که دارم توی ذهنم با خودم کلنجار ميرم يه خط در ميون يا بايد اونو بشورم يا غذای اينو بدم. سوالای اونو جواب بدم (که تموم شدنی هم نيستن) يا با اون يکی دالی موشه بازی کنم.
همه چی واسه من شده قسطی… حتی نوشتن وبلاگ. ده بار وسطش بايد بلند شم و بنشينم…
راستی يه از خدا بی خبر هم با فرستادن يه مشت عکس بچه، منو ويروسی کرده. اگه از طرف من ميلی به شما رسيد که بيشتر از ۲۰ کيلو بايت بود يا ضميمه داشت لطفا اصلا بازش نکنين.
به طور کلی… من غالبا ميلهای رسيده رو reply ميکنم و اين بهترين راه شناختن ميل که ويروسی هست يا نه… البته من تا آخر هفته قضيه رو حل ميکنم.
ضمنا اگه فکر میکنین حرفام دروغه، خوب… باشه، فرض کنين حکايت ميخونين…