آلوشا دستی به سرش میکشه و میگه: «موهام خیلی بلند شده، وقت بشه ببُرمشون*.»
تا میام عکسالعمل نشون بدم ناشا پیشدستی میکنه و زیر لبی میگه: «فکر کرده مولانه!»
.
* میخواست بگه باید برم کوتاهشون کنم، اما از انگلیسی ترجمه کرد! (Haircut)
بایگانی برچسبها: آلوشا
رونمایی به روایت مهر
پسر من، چهاردهم مهر هزار و سیصد و هفتاد و هشت در بیمارستان آریا در تهران به دنیا اومد. وقتی برای گرفتن شناسنامه ش رفتم و اسمش رو گفتم، مسئول ثبت احوال با اسم (که آلوشا نیست، آلوشا یه اسم مستعاره برای وبلاگ) مخالفت کرد و به آقایی که کنار من ایستاده بود و داشت برای دخترش شناسنامه میگرفت اشاره کرد و گفت: «ببین، از این آقا یاد بگیر، اسم دخترش رو داره میذاره خدیجه، اسم باید مفهوم داشته باشه. وقتی بچه رو صدا میکنی تداعی معنی داشته باشه.» گفتم: «اسمی که من انتخاب کردم یه اسم اصیل ایرانیه و معنی خوبی هم داره.» گفت: «اما طاغوتیه. اسم خوب بذار، حداقل یه اسمی که هر بار بچهت رو صدا میکنی یاد خاطرات تولدش بیفتی.» یه کمی مکث کردم و با لبخند گفتم: «حق با شماست، من در اشتباه بودم، لطفا شناسنامه پسرم رو به اسم آریامهر صادر کنین!»
اینو که گفتم اول صدای خنده آدمای دور و برم بلند شد و بعد صدای خشمناک مامور ثبت که میگفت: «من میگم اون طاغوتیه، تو میگی بذار آریامهر؟ حالت خوبه خانم؟» گفتم: «ممنونم، خوبم به لطف شما، اما خب شما گفتین اسم باید خاطرهانگیز باشه، بچه من توی بیمارستان آریا و در ماه مهر به دنیا اومده، اسم از آریامهر مفهومتر؟»
…
این جوری بود که من مامور ثبت رو به مرگ گرفتم تا به تب راضی بشه و دست از بهانهجویی برداره و شناسنامه آلوشای من با اسم «آریا»، همون اسمی که از اول خواسته بودم، صادر شد.
.
پینوشت:
یک – بنا به یه قرار کاملا شخصی، این تنها سهمیه من خواهد بود از انتشار عکسهای پسرم برای اولین و آخرین بار. عکس با پسزمینه کتاب، مربوط به دوره وبلاگنویسی من در ایرانه (کنارش ناشا ایستاده، دو سال دیگه وقتی ناشا هیجده ساله شد عکس رو کامل میذارم.) عکس با پسزمینه ماشین رو توی ترکیه گرفتم. سالهای ابتدایی دبستان.
دو – لطفا اجازه بدین آلوشا بعد از این هم آلوشا نامیده بشه. مثل من که قرار شد نوشی باقی بمونم.
سه – بله، شبیه منه!
چهار – نه! الان دیگه به این ترد و نازکی نیست، یه مرد بزرگی شده با قد یک متر و هشتاد و خوردهای، هیکلی، با کلی ریش و سیبیل… و البته هنوز یه قلب مهربون داره وسط یه آسمون درخشان آبی رنگ.
سر و زبونش هم هنوز همونه… 🙂
رابطه علت و معلولی
اگه یه روزی متوجه شدین پسرتون تازگیا جورابای لنگه به لنگه میپوشه و وقتی هم بهش میگین خیلی خونسرد جواب میده «میدونم ولی این جوری مد شده» زیاد جا نخورین. چون به محض اینکه کمد جوراباشو رو مرتب و جورابا رو جفت کنین دیگه مد و تیپ زدن و این جور چیزا به کل از یادش میره و دوباره میشه همون پسر همیشگی!
سامورایی و مافیا
من همیشه وقتی میخوام روحیه بچهها رو تشبیه کنم به شوخی میگم ناشا وقتی از دست یکی دلخور و عصبانی باشه مثل ساموراییهای ژاپنی آروم میشینه و هیچی نمیگه، تکون هم نمیخوره. بعد یهو عصبانی شمشیر میکشه و جیغزنان با یه ضربه طرف مقابل رو از وسط نصف میکنه. اما آلوشا عین ایتالیاییها میمونه، اول طرف رو میبره بیرون شام و ناهار میده، کلی بگو بخند میکنه، سیگارشون رو هم با هم دود میکنن، بعد خونسرد دستشو میذاره روی شونه طرف و میگه: «هی آلبرتو، خودت میدونی که من همیشه دوستت داشتم، اما گند زدی رفیق! چارهای برام باقی نذاشتی. اون دنیا میبینمت.» و طرف رو به رگبار میبنده. :))
شما روحیه بچهتون رو چطوری تصور میکنین؟
تفنگ دستهنقره
اینو الان یه جا به عنوان کامنت نوشتم، گفتم توی صفحه خودمم بذارمش تا یادم بمونه:
من هرگز در عمر هجده ساله پسرم، براش تفنگ اسباب بازی نخریدم. من که حالیم نبود، خودش چند وقت پیش کشف کرد. گفت مامان میدونستی من هیچوقت تفنگ اسباب بازی نداشتم؟
تا دم در دنیای آدم بزرگا
خاطرات قدیمی
فکر کنم باید اینو زودتر مینوشتم، چون الان پنج صبحه… اما من هنوز نخوابیدم و فکر کنم آلوشا تا یه ساعت دیگه پیداش بشه.
دیشب مهمونی شام و رقص بچههای کلاس دوازدهم یا همون چهارم دبیرستانی بود. هفته دیگه هم مراسم فارغالتحصیلیشونه.
آلوشای سه ساله داره دبیرستان رو تموم میکنه و اگه خوششانس باشم سال دیگه این موقع داره میره دانشگاه.
باورتون میشه؟ یه عمر گذشت…
یه عمر گذشت و این اولین خاطرهایه که من از پسرم توی وبلاگ نوشتم:
.
رنگها
پسر بزرگ من سه ساله است. راستش خيلی دلم ميخواست به مهد کودک بره چون باهوشه اما بنا به دلايلی نشد. منم واسه اينکه جبران کرده باشم تصميم گرفتم روزی نيم ساعت تا يه ساعت باهاش تو خونه کار کنم. واسه همين با مشورت يه مهدکودک يه تعداد کتاب آموزشی واسه ۳ ساله ها خريدم و درس دادم. از اونجا که من معلم باحالی هستم سر کلاس رنگها با خودم گفتم بذار حالا که اين بچه این قدر باهوشه از وقتش دو برابر استفاده کنه و شروع کردم به گفتن و نشون دادن رنگهای دو اسمی مثل: سياه و مشکی، سرخ و قرمز، طوسی و خاکستری… بعد با قيافه پيروزمندانهايی به پسرم نگاه کردم و عکس يه فيل رو بهش نشون دادم و گفتم اين چه رنگيه مامان جون؟ با چشمای درشتش بهم نگاه کرد و گفت: خاک تو سری!
جوجهها
داشتم دنبال یه کارت تبریک مناسب برای عید میگشتم که برخوردم به اینا که البته ربطی به عید ندارن اما کلی حال منو جا آوردن.
این کارتها رو بچهها برای من درست کردن. از بس بهشون غر میزنم همیشه که هیچی برای من نخرین. البته نتیجه عالیه. من کلی کارت نقاشی شده و ویدئوی طنز و جدی ساخته شده دارم که واسه روز تولد و روز مادر گیرم اومده. کاردستی هم هست، البته بچه تر که بودن میساختن.
بنا به مستندات و تاریخی که پای کارت زده بودن میشه شیش سال پیش. البته شیش سال پیش من چهل ساله بودم و وروجکها سنم رو اشتباه نوشتن چهل و دو!
.
نقاشی روی کارت آلوشا منم. طبعا با عینک آفتابی گرد جان لنونی. والا من یه دونه عینک گرد بیشتر ندارم نمیدونم چرا این توی ذهن این بچه رفته، و البته حواسش هم بوده که بنویسه دارم به آهنگهای گروه محبوبم گوش میکنم: بیجیز
.
نقاشی روی کارت ناشا طرح فرش ماشینیه که توی اتاقش انداخته بودم. چیزی که توی کارت ناشا خیلی خودنمایی میکرد متنیه که به انگلیسی نوشته بود، برای ترجمه به گوگل ترانسلیت داده و بعد برای من فارسیش رو نوشته… ببخشید نقاشی کرده نوشته فارسی رو!
.
نوشتههای روی کارت طولانیتر بود، طراحی پشت و رو داشت. من طرح اصلی روی کارت و متن اصلی توی کارت رو برداشتم و بقیهش رو اضافه نکردم (کارت آلوشا سادهتر بود، کارت ناشا ورژن انگلیسی نوشتههاشو هم داشت، به اضافهی طراحی پشت کارت.) ضمنا مجبور شدم امضا و اسم واقعی ناشا و اسم واقعی آلوشا رو حذف کنم.
هر کلمهای قابلیت داشتن کش داره
بحران دل
پسر مادرش
کی باورش میشه که آلوشای من امروز هفده ساله شد؟ همون فسقلی که تا دیروز با بشقاب وسط خونه جولان میداد به خیال اینکه فرمون دستش گرفته و دلش میخواست راننده تاکسی بشه و حالا داره سعی میکنه گواهینامه رانندگیشو بگیره و نمیدونه دلش میخواد چکاره بشه!
خوب که فکر میکنم میبینم هزارتا آرزوی کوچیک و بزرگ دارم که سر و ته هر کدومشو که بگیری به بچه ها و زندگیشون وصل میشه، اما این میون بزرگترین آرزویی که برام مونده اینه که کوزههامو سالم به مقصد برسونم…
تولدت مبارک آلوشای مامان.
تولدت مبارک پسرک باهوش من.
من هیچوقت امیدمو به آینده از دست ندادم. امیدوارم امید هم هیچوقت از زندگی تو پر نکشه.
سامانه موقعیتیاب یخچالی»
جوجهها و نوشیشون
کارایی و اثربخشی
سفرهای دور و دراز هلمز و واتسون
اصطلاحات مشترک
«اجاره بها»
تاریخ نوشته: 2005/01/21
لم داده بودم رو تخت و داشتم کتاب میخوندم که آلوشا دوان دوان اومد تو و بدون یه کلمه حرف یه سکه 5 تومانی گذاشت کف دستم و قبل از اینکه بخوام واکنش نشون بدم یه مداد سیاه از رو میزم برداشت و رفت بیرون.
نه که حالا مداد سیاه خیلی چیز باارزشی باشه، اما اگه شمام از اول مهر تا حالا یه رقم نجومی مداد و خودکار و چسب و خط کش و پاک کن گم کرده بودین حق داشتین مثل من از جا بپرین و با بی حوصلگی داد بزنین: «آهای بچه، مدادمو کجا میبری؟ زود برگردونش سرجاش.» و وقتی برنگشت داد من بلندتر شد: «مگه با تو نیستم؟ آهای آلوشا، الان میام برات… شنیدی؟» و میخواستم از جام بلند شم که آلوشا حیرت زده برگشت تو اتاق و گفت: «مامان؟ چرا شلوغش میکنی؟ خوب کرایه شو دادم که!» و با انگشت به سکه 5 تومانی که کف دست عرق کرده م بود اشاره کرد!
.
از میان ایمیلهای وارده:
2005/02/05
کلی حال کردم با این یادآوری عبارت تهدید آمیز «میام برات». عبارتی کاملا مادرانه در مواجه با لحظاتی که خاطرت کودکی بودند.
دم شما گرم. جوجه را ببوس. شهرزاد
.
2005/02/06
سلام، من خوزستانی هستم. شاید شما هم خوزستانی باشین… من از مادرم هم این جمله رو زیاد شنیدم: میام برات.
شما هم شاد و سرحال باشین. نوشی
.
2005/02/06
آره منم خوزستاني هستم. يعني آباداني. و براي همين هم اين جمله خيلي بهم چسبيد.
قربان شما. شهرزاد
…
پی نوشت:
قبل از جناب خان منم تو کار گسترش اصطلاحات جنوبی بودم اما کسی کشفم نکرد بجز همین شهرزاد خانم گل.
کاری از نیلوفر نازنین
هویت لرزان
یه کلمه بهشون گفتم واحد شمارش شتر نفره، ده دقیقه ست دارن از خنده روی زمین قل میخورن!
جوجههای آخرالزمان
دردسر موی بلند
خوشگل بیدار
آسمان پرستاره، آرزوهای بیشمار
آلوشا از همه تشکر کرد. خیلی هم هیجان زده بود. این عکس رو هم بهم داد که اینجا بذارم و گفت که به اون چیزی که میخواسته رسیده. 🙂
پینوشت:
نمیدونم چقدر با نوشته های قدیمی من آشنا هستین، اما بزرگترین عشق این پسر همه عمرش رانندگی بوده و البته ناگفته نمونه که یکی از بزرگترین آرزوهاش وقتی که مهد میرفت این بود که من بونکر سیمان بخرم و با اون ببرمش مهد.
زاد و رود
** شونزده سالگی میتونن امتحان آیین نامه بدن.
یادگار دوست
برای بوئیدن بوی گل نسترن
ده سال پیش، قبل از اینکه قانون دادگاه خانواده اتمام دوره مادریم رو توی صورتم بکوبه، من از همه چیزایی که دوست داشتم دل کندم، دست بچههام رو گرفتم و از ایران بیرون اومدم. من، از میون همه چیزایی که داشتم و دوستشون داشتم، فقط بچهها و عزت نفسم رو همراهم داشتم و آرزو میکردم هرگز از دستشون ندم. دو هفته بعدش توی یه اتاق نمور یه هتل ارزون قیمت توی استانبول، من و جوجهها غریبانهترین تولد پسرم رو جشن گرفتیم.
ده سال پیش اول مهر… یا چند روز قبل یا بعدش… نمیدونم. فقط میدونم چهاردهم مهر، تولد ششسالگی آلوشا، من دیگه ایران نبودم.
هویت مستقل
همیشه پای خری میلنگد
انجمن شاعران مرده
یکی برام نوشته سه روزه رفتهای، سی روزه حالا! :)*
حق داره خب، من متن رو به دو دلیل منتشر نکردم هنوز، اول اینکه متن خشمگین نوشته شده و من سعی میکنم وقت نوشتن عصبانی نباشم. دوم بخاطر اینکه وقت کافی برای اصلاحش نداشتم که برای اونم دلیل دارم.
فردا، یعنی شش هفت ساعت دیگه، اولین روز مدرسهست. ذهنم حسابی درگیره. آلوشا میره کلاس سوم دبیرستان اما به نظر میرسه در حال حاضر ورود ناشا به دبیرستان مهمتر از فکر نزدیکتر شدن آلوشا به لحظه ورود به دانشگاه باشه! ناشا چند روزه که مدام تکرار کرده خیلی دلخوره که باید حتما همون روز اول توی مدرسه عکس گرفته بشه. براش مفهوم نیست که چرا دیگه گردش علمی ندارن، از دبیرستانش زیاد خوشش نمیاد چون بیشتر دوستاش به یه دبیرستان دیگه رفتن. یه کمی دلهره داره، احساس بزرگ شدن و در عین حال سال اولی بودن میکنه، امسال هم میخواد با بهترین نمرهها کارنامه بگیره و از همین الان میگه دلش میخواد بره آکسفورد درس بخونه!
چند روز پیش ازم پرسید اگه من جاش بودم نویسنده میشدم یا دکتر. خندهم گرفت. گفتم اصل قضیه رو بگو. بعد گفت که نمیدونه بهتره بره پزشکی بخونه یا ادبیات انگلیسی. یه کمی فکر کردم و گفتم راستش بیشتر دکترای خوبی که میشناسم یا در موردشون خوندم سالها توی دانشگاه درس خوندن اما نویسندههای زیادی رو میشناسم که هیچکدوم دانشگاه نرفتن یا حداقل ادبیات نخوندن اما نویسندههای خوبی بودن.
ازم پرسید سن من بودی میخواستی چکاره بشی، گفتم یادم نیست اما دبستانی که بودم میخواستم یا فضانورد بشم یا خواننده! گفت چرا نشدی؟ بهونه داشتم. گفتم چون هنوز دبستانی بودم که انقلاب شد، فضانورد که هیچی، زنها خلبان هم نمیتونستن بشن. خواننده هم نشدم چون آزادانه خوندن برای خانوما مجاز نبود و حتی اون موقعها ساز زدن هم یه جورایی مشارکت در جرم محسوب میشد. سئوالهاش تمومی نداره، جوابای منم به دردش نمیخوره. درکشون نمیکنه. هنوز نمیتونه متوجه بشه حال و هوای چهارده سالگی اون چقدر با فضایی که چهارده سالگی من توش سپری شده متفاوته.
هر چقدر ناشا نگران مو و لباس و کفش و آراستگیشه، آلوشا انگار نه انگار. هر چقدر ناشا برای آینده مصمم به نظر میرسه، آلوشا انگار هنوز توی فضاست.
این چند شبه یه بار دیگه فیلم انجمن شاعران مرده رو نگاه کردم. ذهنم حسابی مشغوله. دارم سعی میکنم یه راهی بین اون چیزی که فکر میکنم درسته و اون چیزی که بچهها فکر میکنن درسته پیدا کنم.
نزدیک شونزده ساله که دارم دست تنها بچه بزرگ میکنم و توی تمام این مدت هیچوقت این قدر به نظرم سخت نیومده بود.
پینوشت: اشاره به متنی که چند روز پیش توی فیس بوک نوشته بودم: «من یه متن در رابطه با پناهندگی، قاچاق انسان، آلان کردی و البته زندگی خودم نوشتم. باید مرتبش کنم… بیحس نیستم، هنوز نشدم، اما لعنت به من… تا چند ساعت دیگه برمیگردم و متن رو میگذارمش اینجا.»
فحشخور شیرین
اگه بلند نمیخندیدم بعدش اون همه حکایت درست نمیشد. اما مگه میشد نخندید؟ ترکیه بودیم و داشتیم خرید میکردیم که چشمم افتاد به اسم شیرینیهای قنادی و خوندم: روانی*! وقتی متوجه نگاه متعجب بچهها شدم دنبال دمدستترین معنی ممکن گشتم و براشون توضیح دادم واسه این خندیدم که روانی تو فارسی میشه خل، دیوونه… بعد از ترس اینکه مبادا به فرهگ لغاتشون! فحش جدید اضافه کرده باشم ادامه دادم البته کلمه بدی نیست مثلا ما دکتر روانپزشک یا روانکاو داریم، کلمات روح و روان داریم، کلمه روانشاد برای کسی که فوت شده استفاده میشه، یا حتی روانپاک ممکنه به نظر حرف بدی بیاد اما یعنی کسی که روحش پاک و بدون گناهه و اینا هیچکدومشون حرف زشتی نیستن…
و این همه حرف زدم و زدم و زدم، فکر میکنین نتیجهش چی شد؟ بچهها تا مدتها وقت دعوا همدیگه رو خیلی شیک و تمیز روانپاک و روانشاد صدا میزدن!
.
* Revani Tatlısı
توی ترکیه خیلی وقتا e فتحه خونده میشه. به همون دلیل من Revani رو روانی خوندم.
.
پینوشت: بچهها اون موقع پنج و هفت ساله بودن.
.
.
اینا رو تو سرخوشی اینجا مینویسم اما یادم که بهش می افته تنم میلرزه. گربه رو دیدین بچهش رو هی به نیش میکشه از این طرف به اون طرف میبره؟… من همون حال بودم.
====
نمیدونم باید این متن رو بذارم بمونه یا نه، چون قبلا نوشته بودمش انگار… حافظه نمونده که!
مترجم همراه
نشسته بودیم توی هال و هر کدوممون سرمون توی درس و مشق خودمون بود که آلوشا ازم چیزی پرسید. خب من اصلا متوجه سئوالش نشدم واسه همین بهش گفتم: «میتونی یه کمی دقیقتر توضیح بدی؟ مثال بزنی؟» و آلوشا هم با حرارت تمام سعی کرد با مخلوطی از کلمات بریده بریده و حرکت دستش بهم حالی کنه که منظورش گردباده. اما قبل از اینکه من بخوام کلمه درست رو بهش بگم ناشا پیشدستی کرد و با اعتماد به نفس تمام گفت: «وقتی مامان میگه توی خونه فارسی صحبت کنین واسه همین وقتاس که گیر نکنی. اینی که تو میگی بهش میگن بادپیچ. فهمیدی؟»
.
پینوشت: حالا نمیخوام زیاد وارد جزئیات بشم! اما من اگه توی فرهنگستان ادبی کارهای بودم حتما این کلمه بادپیچ رو برای یه امر بخصوص دیگهای در نظر میگرفتم! 🙂