نون پایان

الف – پنج سال پیش جایی کار داوطلبانه میکردم. یه روز عصر وارد شرکت خصوصی کوچیکی شدم که نزدیکی محل کارم بود و قصد داشتم در مورد چیزی اطلاعات بگیرم. وارد که شدم بدون هیچ تردیدی توی همون ثانیه اول شناختمش. خودش بود: اولین کسی که عاشقم شده بود، پسر یکی از دوستان خانوادگیمون.
منو نشناخت، جواب سئوالم رو داد، کارت شرکتش رو هم داد. بیرون که اومدم چند دقیقه مردد موندم که چه کنم، بعد برگشتم، این بار دست دادم، گفتم منو نشناختی؟ خودمو معرفی کردم و لبخند زدم.
دنیا کوچیک شده بود.

ب – ترانه هایی که توی رادیو کانزی میذارم روی یه پخش‌کننده ام‌پی‌تری گذاشتم و تا از خونه میزنم بیرون شروع میکنم به گوش کردنشون. امروز بعد از بیشتر از یک هفته هوا آفتابی بود. ترجیح دادم به جای نشستن و ناهار خوردن، هدفونم رو بزنم و برم پیاده‌روی.
توی مسیر به ساختمونهای بلند ونکوور نگاه میکردم، موسیقیمو گوش میکردم و با دلتنگی فکر میکردم احتمالا هیچوقت هیچکس حجم خستگی منو باور نمیکنه. بعد برای اولین بار فکر کردم چقدر خوب بود اگه از بالای یکی از این ساختمونا خودمو پرت میکردم پایین. چه خوب بود اگه دیگه هیچی منو به زندگی وصل نمیکرد.
اون ترانه‌ای که گوش میکردم، اون خستگیی که روی دوشم میکشیدم، اون سبکبالیی که داشت منو صدا میکرد…

ج – من توی عمرم فقط یه بار عاشق شدم. نه قبل از اون مردی رو عاشقانه دوست داشتم و نه بعد از اون. امشب داشتم از همکارم خداحافظی میکردم که برگردم خونه (این چند روزه کار میکنم، گفته بودم قبلا که اگه کسی مرخصی بره زنگ میزنن من جاش برم) یکی اومد چیزی بپرسه، با خودم گفتم قبل از رفتنم جواب این رو هم بدم و برم. سرم رو آوردم بالا… خود خودش بود، بعد از بیست و سه سال… اسمش رو صدا کردم و قبل از اینکه خودمم بفهمم چی شده بغلش کرده بودم.
من کلا آدم لمسیی نیستم. یعنی اصولا آدم مچاله و نچسبی به حساب میام. کلا همیشه فاصله دارم از همه. مرد و زن هم نداره… امشب اما انگار به بخش از گذشته خودمو دیده بودم. دنیا بازم کوچیکتر شده بود.

د – پنج سال پیش که اون آقای عاشق رو دیدم هیچ حسی نداشتم، فکر کردم احتمالا هیچوقت بخش زیادی از ذهن منو اشغال نکرده بوده، اما امشبم هیچ حسی نداشتم. مثل دو تا دوست قدیمی گفتیم، خندیدیم، یادمون اومد که چقدر همدیگه رو دوست داشتیم و چقدر بهمون خوش گذشته بود. تعارف کرد و گفت خوشگل بودم و بعد گفت هنوز هم اخلاقم مثل قدیماست (احتمالا شاد و خوش‌خنده) و همین. من هیچ دلتنگیی نسبت به بهترین روزای گذشته‌م نداشتم.

نون پایان – تقریبا مطمئنم یه چیزی توی من مرده، شایدم از جاش کنده شده و دراومده که ساختمونای بلند بیشتر منو سمت خودشون صدا میکنن…

پی‌نوشت: بر اساس تجربه متوجه شدم همیشه حوالی زمان تولد دخترم زیاد حالم خوب نیست. حدس میزنم افسردگی فصلی باشه. من زیاد جدیش نمیگیرم و شما هم نگیرین. فعلا مهم اینه که ناشای من پونزده آذر سال هشتاد، ساعت یازده صبح به دنیا اومده. وقتی اولین بار دیدمش به نظرم اومد مثل یه غنچه گل محمدی صورتی رنگه. خیلی شبیه به آلوشا بود، فقط کوچولوتر و ظریفتر.
دختر خوشگلی بود، هنوزم دختر خوشگلیه… الان که دارم اینا رو مینویسم چشمام پر از اشکه. فکر کنم پیر شده باشم حسابی.

نوشتن شفاست

در مورد نوشته قبلی، به انتها رسیدن، من یه پی‌نوشت توی نوشته کمدی کتاب گذاشته بودم راجع به عدم اعتماد به نفس و مچاله شدن و جالب اینکه سه تا پیام از سه تا آدم مختلف دستم رسید در همین مورد. بعد فکر کردم اگه این موضوع این قدر عمومیه چرا نوشته نشه، خصوصا وقتی قرار باشه ناشناس بنویسین، نوشته‌ها جمعی منتشر بشن، نشانه‌زدایی بشن؟

چیزهایی که نوشتم هم تعریف به انتها رسیدن به طور محض نبود، مجموعه‌ای بود از گفته‌های اون افراد و خودم. اما هر کس به انتها رسیدنش رو یه جور تعریف میکنه و دقیقا به خاطر همین بود که خواستم از احساستون بنویسین. چون میدونستم نسخه معینی وجود نداره و نوشته ها متفاوت خواهند بود.

اما در مورد خودم، من تا مدتها به هیچ وجه نمیتونستم نسبت افسردگی و بیماری رو قبول کنم و همین حالم رو بدتر میکرد. بعد یه سال، بعد از یه تابستون وحشتناک که همه سه ماهش به افسردگی شدید گذشت، با خودم فکر کردم اگه این از کارافتادگی نیست، پس تعریف از کارافتادگی چیه؟ حتما باید زیر چادر اکسیژن میرفتم تا بفهمم توان انجام خیلی کارها رو از دست دادم؟ اینجا بود که بیماری رو قبول کردم. محدودیت تواناییهام رو قبول کردم، با خودم مهربون شدم و قبول کردم منم مثل هر آدم دیگه ای میتونم خوب نباشم و به خودم زمان لازم رو دادم تا دوباره سرپا بایستم، و شاید باور نکنین که کلید حل معما همون بود. به طرز غیرقابل باوری بهتر شدم. قوی شدم. با شهامت کنار تغییراتم ایستادم و با خودم گفتم همیشگی نخواهد بود و احتمالا شما هم حس کردین از روزهای افسردگی شدید، روزهایی که دیو می اومد و من توان مقابله نداشتم خیلی وقته فاصله گرفتم.

عین همین مسئله رو الان به یه شکل دیگه دارم تجربه میکنم. به دلیل بیماری، مصرف دارو، افسردگی، کم تحرکی دچار اضافه وزن و بی‌قوارگی شدم. هیکل که هیچ، حتی صورتم از فرم عادیش خارج شده. به خاطر کم‌خوابیهای شدید اغلب زیر چشمهام گود افتاده و به خاطر مشکلی که نمیدونم از کجا سردرآورده دچار حساسیتهای پوستی صورت شدم. به همه اینها اضافه کنین حالت غیرعادی قوز کردن و راه رفتن… فکر میکنین بعد از توصیفاتی که کردم از تعریف رایج زیبایی زنانه چیز دیگه‌ای باقی میمونه؟

من حداقل دو ساله که جلوی دوربین نرفتم. نود و نه درصد دعوت به عکس و سلفی و فیلم رو رد کردم. اگه جایی عکس گرفتم قول هم گرفتم که منتشر نشه. کمد لباسهام عملا بی‌مصرف مونده و مجبور شدم یه تعداد محدودی لباس سایز بزرگ بخرم (که همین باعث بدلباسی هم میشه، چون لباسها از ریخت خارج شدن به مرور و منم دیگه نمیخوام لباس سایز بزرگ بخرم) من الان حداقل دو ساله که نه به دلیل افسردگی، بلکه به خاطر این تغییر وحشتناک جسمی دوست ندارم آدمها رو ببینم.

حالا فکر میکنم تنها راه مبارزه با همه احساس بدی که همه این تغییرات داره به من تحمیل میکنه اینه که شمشیرم رو بذارم زمین، خود «چاق از ریخت‌افتادۀ بدلباسم رو با اون صورت دفرمه، پوست ملتهب و چشمهای گود افتاده» بغل کنم و به خودم بگم که دنیا هم دوستم نداشته باشه، خودم خودم رو دوست خواهم داشت.
و در کنارش اجازه بدم وزن دوباره به حالت اولش برگرده، پوست دوباره نفس بکشه، خواب دوباره تنظیم بشه و من بشم همون آدم قدیمی، بدون احساس فرسایش و بیهودگی.

نوشتن شفاست. من اینو بارها گفتم. من ازتون نمیخوام مثل من با اسم واقعیتون در مورد مشکلاتتون بنویسین. با اسم مستعار، اما صادقانه بنویسین و اجازه بدین بقیه‌ای که جرات و توان نوشتن ندارن، نوشته‌های شما رو بخونن و بدونن توی این دنیا تنها نیستن و جا نموندن…

فسرده‌ جون

ناشا یه مدتی کم‌خونی داشت و دکتر سفارش کرده بود علاوه بر خوردن قرص آهن، حتما به وضع غذاش هم برسه. در نتیجه من شروع کردم به تشویق همه جانبه ناشا واسه خوردن غذا که اغلب ترکیبی بود از جمله‌هایی مثل «بخور مادر، این درمان کم‌خونیه»، «میگن این واسه آدمای کم‌خون معجزه میکنه»، و «بخاطر کم‌خونیت هم که شده باید به خواب و خوراکت برسی»… این اواخر هم چند باری که از دستش حرصم گرفته بود صداش کردم: «کم‌خون خانوم» و  این جریان اونقدر ادامه پیدا کرد که آخرش صدای ناشا دراومد و گفت خوشش نمیاد این موضوع رو این قدر تکرار کنم.
قطعا باید معذرت می‌خواستم. اما بجای معذرت‌خواهی، بدون اینکه خودمو از تک و تا بندازم با مهربونی بهش نگاه کردم و گفتم: «چیزی نگفتم که عزیز دلم، اسم بیماریه، حرف بد نیست که…» و بعد کلی صغرا کبرا چیدم تا سر و ته قضیه رو هم بیارم.
 البته سر و ته قضیه هم  هم اومد اما نه اون جوری که من فکر میکردم! چون عصر همون روز ناشا لبخندزنون اومد جلوم ایستاد و گفت: «افسرده خانوم، پاشین با هم بریم پیاده‌روی، میگن واسه رفع افسردگی خیلی خوبه!»

چرا به سر نمی‌شود؟

این متن رو مینویسم فقط برای اینکه بگم گاهی چقدر ظاهر آدما میتونه از واقعیت روزایی که سپری میکنن دور باشه.
من در یه دوره افسردگی بسیار شدید هستم که از چند وقت پیش شروع شده و الان در بدترین حالت ممکنه. خصوصا این یه هفته اخیر که زندگیم به حالت نیمه تعطیل دراومده.. یه هفته‌ست درست نخوابیدم و نتونستم یه لقمه غذا بخورم. حالم خوب نیست و نفسم بالا نمیاد. انگار که یکی پاشو گذاشته باشه روی خرخره‌م و هم‌زمان ریه و قلبم رو زیر پا له کرده باشه. هیچ علت بیرونی هم نداره. نه بی‌مهری از کسی دیدم، نه چیزی توی زندگیم عوض شده، نه کسی رفته، نه کسی مرده، نه چیزی از دست دادم، نه جایی باختم، نه افسردگی ناشی از بیماری و زایمان و مهاجرت و پریود و طلاق و بی‌پولیه، و نه هیچ علت مشخص دیگه‌ای ذاره. من فقط حالم خوب نیست و دلم میخواست میتونستم دستم رو توی حلقم فرو کنم و این بغض خفه‌کننده رو از ریشه بکنم و بیرون بکشم.
منتها من خیلی وقته با خودم و افسردگیم و شرایطم از در دوستی دراومدم و قبولش کردم. وقتی پیش میاد توی سکوت و تنهاییم میشینم یه گوشه و خدا خدا میکنم زودتر به حال عادی برگردم. با صبوری منتظر میمونم تا بگذره و توی این فاصله سعی میکنم به جون کسی زهر نریزم، غر نزنم و ناله نکنم. اینه که دیگران از دور متوجهش نمیشن. نزدیک هم بودن فقط از آشفتگی خواب و خوراک و بهم‌ریختگیم متوجه میشدن حالم خوب نیست.
برخلاف تصور رایج، آدمای افسرده الزاما گریه و زاری نمیکنن. حتی اگه لازم باشه تظاهر میکنن که خوبن و لبخند میزنن و یه سری کارهای روزمره رو به زور هم که شده انجام میدن.
.
امروز توی نوشته های دوست نازنینی خوندم که بهش توپیده بودن چرا بخاطر فوت سربازامون داغدار نیست و متن‌هاش بوی غم نداره.
خواستم بگم ما این جرات رو از کجا میاریم که به همین راحتی همدیگه رو فضاوت کنیم؟ واسه چی کام همدیگه رو تلخ میکنیم؟ مگه ما کجای زندگی بقیه ایستادیم که به خودمون این حق رو میدیم؟
بس نیست؟
غم خود آدم بس نیست؟

مرسی که هستین

پارسال تابستون برای اولین بار فهمیدم که چرا  افسردگی یه جور از کار افتادگی یا معلولیته. تا پیش از اون من از این مفهوم فراری بودم. فقط پارسال بود که بعد از گذروندن اون تابستون سخت فهمیدم افسردگی یه از کارافتادگی به تمام معناست. حالا این چند روزه اینو هم فهمیدم که آدم باید خیلی خیلی تنها باشه که بیاد اینجا واسه آدمایی که بیشتر اونا رو هیچوقت ندیده از غمش بنویسه، از دردش بنویسه، حتی بنویسه که نصفه شبی استفراغ کرده.
این تنهایی لرز به جون آدم میندازه.
من با تنهاییم، افسردگیم، غمگینیم یا هزار درد بی درمون دیگه ای که دارم هیچ مشکلی ندارم، فقط نمیدونم چرا زندگی گاهی این قدر بیرحم همه اینا رو همزمان توی سرم میکوبه.
لطفا پای بچه ها رو این میون نکشین. من بچه به دنیا نیاوردم که مونس تنهاییم یا عصاکش روز پیریم بشه. بچه ها هستن همون جور که باید باشن و من تمام امیدم اینه که یه روزی به سلامتی پر بکشن و برن سر زندگی خودشون. هیچ هم خوش ندارم بمونن شریک سیاهی زندگی من بشن. من از اول این بچه ها رو مثل امانت دیدم و هیچ چنگی ننداختم که نگهشون دارم یا پایبندشون کنم. دلم میخواد خوشحال باشن و سلامت زندگی کنن… فقط همین.
من از پس خودم برمیام، میدونم.

باطل اباطیل*

من یه چند روزی خیلی آروم بودم. حالا نیستم.
به خودم میگم کی زندگی به من فرصت نفس کشیدن داده بوده که این بار داده باشه؟ همینه. همیشه همین بوده.
«همه چیز باطل است، بیهودگی است، بیهودگی است. تکرار است.*»
.
*از سلیمان پیامبر
پی نوشت: من زورم به خودم میرسه… خوب میشم. میدونم.

دیو، دیو

یه خروار کار سرم ریخته. دو تا امتحان سخت، یه پروژه وحشتناک حسابداری. همه ش هم تا آخر هفته وقت دارم. دارم دیوانه میشم.
غمگینم. یه تهی، یه تهی سیاه ته قلبم هست که میترسم آخر روحمو هم سیاه کنه. نه میتونم درس بخونم، نه میتونم سر جام بشینم، نه میتونم غذا بخورم، نه میتونم بخوابم. نه دلم میخواد با کسی صحبت کنم، نه راهی برای فرار دارم.
دیو، دیو، دیو سیاه….

خشم ویرانگر

من توی زندگیم روزای بد زیادی رو گذروندم. روزایی که خشمگین، آزرده و عصبانی بودم. اما حتی یکبار هم نشد که کسی رو بیشتر از خودم در شرایط پیش آمده مقصر بدونم. همیشه انگار این من بودم که مسبب همه چیز بودم. هر چیزی که پیش می اومد توی خودم دنبال علتش میگشتم. هر بار خودم رو زیر و رو میکردم تا بفهمم چه کردم که باعث به وجود اومدن اون شرایط شده.
سه سال پیش در توصیف حالم به دکتر میگفتم مثل دخترک ته چاه فیلم حلقه عصبانی و مستاصلم، با این تفاوت که من فقط از خودم عصبانی بودم نه دیگران. اما این بار، به جرات مینویسم برای اولین بار، من از جامعه اطرافم خشمگینم و حال دخترک ته چاه رو تمام و کمال میفهمم.
.
کاش توان این رو داشتم که با تمام وجودم فریاد بزنم.
=
پی‌نوشت:
* سوای بحث محق بودن یا نبودن، نمیخوام وارد جزئیات بشم و موضوع رو توضیح بدم.
* من از دست شخص خاصی عصبانی نیستم. من از جامعه اطرافم در کشور و شهری که هستم عصبانیم.
* موضوع من یه موضوع عامه و ربطی به جامعه ایرانی ساکن کانادا نداره.
* خشم من ناشی از یکی از مشکلات بیشمار منه که هر کاری که میکنم حل نمیشه. 
* احتمالا نسبت به حل این مشکل امیدمو از دست دادم… فقط همین. خشمم از اینجا ناشی میشه.
* جای نگرانی وجود نداره. من اغلب از پس خودم خوب برمیام.
*باعث به وجود اومدن این مشکل نه منم و نه مشکل به دست من حل میشه. من فقط میتونم بازم مثل همیشه خودمو سرکوب کنم.

درخودماندگی

خسته م… آرزو میکردم این خستگی مغزم رو حداقل برای چند ساعتی تعطیل کنه اما مغزم داره مثل ساعت کار میکنه. همه چی یه جور ترسناکی مرتبه. انگار پاتو بذاری توی یه باغ پر از گلهای خوش رنگ و بو و زیبا. بهش صدای چهچه بلبل و نسیم خنک و یه رودخونه کوچیک زلال هم اضافه کنین، بعد با خودت بگی اینجا بهشته؟ و درست همون موقع که فکر میکنی گرمای خورشید چقدر نرم و ملایم داره بدنت رو گرم میکنه یهو یه صدای بلند بیاد، مثل اینکه یه دستگاه مولد برق منفجر شده باشه و ببینی دیگه نسیم نیست، نور خورشید و چهچه پرنده و بوی خوش نیست. گلا دیگه رنگ ندارن. همه چیز یه جور بدی توی یه سکوت عوضی تهی، بی‌رنگ و بو شده. انگار همه چی وصل بوده به یه موتور برق و حالا اون از کار افتاده و دست این دنیای خیالی خوش خط و خال رو شده…
این وصف این روزای منه. همه چی آروم و مرتبه اما من هیچ چیز طبیعی توش نمیبینم. انگار فقط تاثیر دارو باشه که اگه نخورمش دوباره همه چی متوقف بشه، رنگ، بو، مزه، صدای دلنشین پرنده، تابش نور، نوازش نسیم…
گمان کنم من توی یه هزارتوی شیمیایی و تقلبی گیر کردم.

این ترم دوباره حسابداری دارم، رسما کچلم کرده. 🙂 ساعت یک ربع به سه صبحه. میرم بخوابم که فردا باید ساعت شیش بیدار شم و بچه ها رو برای مدرسه آماده کنم و بعدش خودم روانه کلاس بشم.
سخته. برای من که هیچی ازش نمیدونستم سخته. کاش به حسابداری مسلط بودم. ازش خوشم میاد.
=
یه چیز کاملا بی ربط به موضوع بالا اضافه کنم و بعدش واقعا برم بخوابم. دیشب فهمیدم هنوز صحبت کردن راجع به گذشته اذیتم میکنه. حالم بعد از صحبت در مورد گذشته شبیه به آدمیه که توی خیابون تحقیرش کردن، کتکش زدن و بهش تعرض کردن… همون اندازه وحشتناک.

تابستان تهی

تا جایی که یادم میاد امسال اولین سالیه که بخاطر تموم شدن تابستون حالم گرفته. اصلا حوصله پاییز رو ندارم. از تابستون هیچی نفهمیدم. راستشو بخواهین امتحان ترم تابستونی فشار زیادی بهم آورد. شرحش مفصله و زیاد هم مهم نیست که جریان چی بوده، فقط این که از دو هفته مونده به پایان ترم میدونستم حالم خوب نیست و خرابتر هم خواهد شد. هفته آخر دیگه جونم داشت بالا می اومد. با خودم گفتم «فقط همین هفته رو دوام بیارم… فقط همین هفته.» امتحان پاس شد. نمره هم خوب بود. اما دقیقا از فردای همون روز من دیگه نفس نداشتم.
دیو اومده بود.
تابستون به افسردگی شدید گذشت. اگه چیزی منو به زور از خونه بیرون نمیکشید بیرون نمیرفتم. به یه سری کارها بر حسب وظیفه میرسیدم و بقیه رو به بعد موکول میکردم. زندگی تعطیل بود. گاهی زور میزدم و همه توانم رو جمع میکردم تا مثلا توی یه جمعی حاضر بشم، لبخند بزنم و اجتماعی باشم، یه متن خوب بنویسم و سعی کنم شاد باشم، بیرون برم و جوری رفتار کنم که صد سال کسی نفهمه خوب نیستم. موفق هم میشدم اما بعدش تا چند روز تهی بودم. تمام تابستون با صبوری منتظر موندم تا برگردم به حال عادی. الان چند روزه که خوبم. یه لیست تهیه کردم از همه کارهایی که باید انجام میدادم و عقب افتاده بود، یکی هم از کارهایی که حالا باید انجامشون بدم. 
وقت نیست، وقت نیست! باید دنبال قطار زندگی بدوم… کلی کار سرم ریخته و من مثل خرسی که فصلها رو قاطی کرده انگار تازه از خواب زمستونی بیدار شدم. 
.
پی‌نوشت:
نمیدونین عادی زندگی کردن چقدر خوبه.

خوبم

به دکتر میگم دلم برای زندگی عادی تنگ شده. میگم و گریه میکنم. به مهربونی نگاهم میکنه و میگه زندگی عادی یعنی چی؟ میگم مثل شما، مثل بقیه… مثل همه، زندگی کنم، خوشحال باشم.
جوابی که دکتر بهم میده قانعم نمیکنه اما باعث میشه وقت برگشتن به خونه، همه راه به جواب فکر کنم و به یه توافق نانوشته با خودم برسم.
به نظرم تعریف زندگی تا یه حد زیادی دست خود آدمه. آدما ممکنه تواناییهای مختلفی داشته باشن، اما میتونن بر اساس تواناییها و امکاناتشون زندگیشون رو تعریف کنن، تغییر بدن و حتی اگه لازم باشه تمومش کنن.
تواناییهای منم محدود شده. دیگه خوشحال نیستم، خوش اخلاق هم نیستم. دیگه مثل سابق جون ندارم و زود خسته میشم. دوستان زیادی ندارم و زیاد پیش اومده که کم آوردم. دنبال راهی برای شکستن حباب تنهایم نیستم، آرزوهای بزرگ ندارم، نمیخوام بیشتر از اونی که لازمه زندگی کنم و اگه لازم باشه یه روزی تمومش کنم هم، اینکارو بدون هیچ اندوهی انجام میدم. اما هنوز آدم امیدواریم و حالا که مصمم هستم زندگی کنم باید درست انجامش بدم. پس مطابق تواناییهام زندگیمو دوباره مینویسم و دوباره شروع میکنم. با خودم مهربونتر میشم. دست از ملامت خودم برمیدارم. من تنبل نیستم، بداخلاق نیستم، غیراجتماعی نیستم، بی‌عرضه نیستم، بدقول هم نیستم، من فقط کمی نفس‌بریده‌تر از بقیه هستم و اگه زندگی امان بده دوباره میتونم سرپا بشم.
اینا رو نوشتم که بگم: «خوبم.»

دل من زندون داره، تو میدونی…

مدتی بود که فکر میکردم خوب شدم. اونقدر تو تصور خوب بودن جلو رفتم که با خودم گفتم امتحانا که تمام شد اینجا مینویسم چی توی سرم هست، شاید به درد بقیه هم خورد. امروز فهمیدم که اشتباه کرده بودم. افسردگی تمام این مدت اون گوشه نشسته بود و داشت نگاهم میکرد. همه این مدت اونجا نشسته بود، فقط من فراموشش کرده بودم.
امروز میون اشک گفتم باید قبولش کنم. باید قبول کنم که دیگه هیچوقت خوب نمیشم. باید باهاش کنار بیام. انکارش، فراموش کردنش، ناسازگاری باهاش…. هر کدوم اینا باعث میشه که هر بار با شدت بیشتری حمله کنه.
این که تلاش میکنم یه ماسک شاد به صورتم بکشم هم توان بیشتری از من میگیره. درک عامه مردم از من زنیه که میدونه از زندگی چی میخواد، زنی محکم، باثبات، قوی و البته شاد… من این نیستم. من زنی تنها، شکننده، غمگین و سردرگمم.

دلتنگی‌های آدمی را…

ساعت یک شبه و دقیقا الان، همین الان که میخواستم کامپیوتر رو خاموش کنم و برم بخوابم تا برای یه روز سخت دیگه آماده باشم به این فکر کردم که تنها آرزوم توی این لحظه اینه که بتونم بازم احساس رهایی و سبکبالی داشته باشم. بتونم از زیر بار این فشار وحشتناکی که روی دوشم هست خلاص بشم. از شر خودم خلاص بشم. از باید و نبایدهای مغزم خلاص بشم. بتونم مثل بقیه راحت بدوم، بخندم و برقصم. خجالت نکشم، یه گوشه جمع نشم. توی خودم فرو نرم، منزوی نباشم. بتونم مثل بقیه رو به دوربین ژست بگیرم، روی مبل لم بدم و با اعتماد به نفس به آدما زل بزنم.
دلم خواست روح سرکش جوونیم دوباره در من جون بگیره، من از شرمگینی خودم خسته شدم. از احساس گناه، از احساس نداشتن حق، از عدم اعتماد به نفس… من از دست خودم خسته شدم.

اشک این ابرا زیاده اما دریا نمیشه

امروز کالج نرفتم. از صبح میدونستم روز خوبی ندارم. ساعت شش و نیم بیدار شدم، هفت صبحانه و کیف ناهار بچه‌ها رو آماده کردم. هشت بچه‌ها رفته بودن. تنها که شدم از شمعدونی‌های به گل نشسته توی بالکن عکس گرفتم. قهوه درست کردم. دارومو خوردم، کمی توی فیس بوک بالا و پایین رفتم. یازده که شد لباس پوشیدم. کاپشن، کیف، کفش… دم در ورودی خونه نفسم بند اومد. نشستم. ده دقیقه بیصدا نشستم. بعد کفشهامو درآوردم، کاپشنم رو هم، برگشتم توی اتاق. به استادهام ایمیل زدم که ببخشید، حالم خوب نیست… خیال کردم باید بیشتر توضیح بدم. این جوری حتما فکر میکنن سرما خوردم. اومدم بنویسم دیو اینجاست، اما توان توضیح نداشتم. نشستم روی صندلی و بی‌هدف به صدای بارون گوش کردم.

اختلال افسردگی اساسی

از وقتی دارو رو شروع کردم یه چیزایی توی من تغییر کرده، چاق شدم؛ منطقی‌تر تصمیم میگیرم؛ کمتر گریه میکنم؛ رنجشم از دنیای اطراف به حداقل ممکن رسیده؛ حالا دیگه مغزم فیوز داره و زیادی که فکر میکنم فیوزش میپره و رسما تعطیل میشه!
اما در عین حال هنوز خیلی چیزا اصلا عوض نشدن. مثلا هنوزم میل به انزوا دارم؛ انگیزه کافی برای انجام کارهای شخصیم ندارم؛ اعتماد به نفسم پایینه؛ همچنان خودمو سرزنش میکنم و هنوز کم‌خوابم.

یه بار توی یکی از این دوره‌های هجوم افسردگی دوستی ازم پرسید دواهاتو خوردی؟ خنده‌م گرفت. من آرامبخش نمیخورم، قرص خواب، مسکن، مخدر یا چیزایی مثل این مصرف نمیکنم. دارویی که میخورم به تعادل سروتونین کمک میکنه. فقط همین. اگه یه روز نخورمش چیزی نمیشه، اغلب تاثیر دارو تا دو هفته توی بدن باقی میمونه و بعد از اون قطع ناگهانیش میتونه خطرناک باشه. اما به هر حال من این یه سال بدون وقفه عین یه دختر خوب صبح به صبح دارومو خوردم. اصلا میترسم که قطعش کنم.
اما دوست عزیز، رفیق… من دیوانه نیستم. کم ندارم، یه چیزیم نمیشه، من پرخاشگر و متهاجم و عصبی نیستم… دوست عزیز من فقط خسته و افسرده هستم و شدیدا احساس تنهایی میکنم.
افسردگی من با دوش گرفتن، بیرون رفتن، رقصیدن، ورزش کردن و یا داشتن دوست از جنس مخالف برطرف نمیشه. افسردگی من هیچ شباهتی به افسردگی آدما بعد از فوت عزیزانشون، بعد از بهم خوردن رابطه عاشقانه‌شون، بیماری، ورشکستگی، مهاجرت یا زایمان نداره. هیچ شباهتی به افسردگی قبل از پریود نداره… من اصولا از افسردگیایی که میدونم علتشون چیه ترسی ندارم چون میدونم وابسته به زمان و مکان هستن و قابل حل، من از افسردگیی میترسم که نمیدونم از کجا اومده و زورم بهش نمیرسه.

باور کنین هر کس که داروی ضدافسردگی میخوره دیوانه نیست، شبیه خانه‌به‌دوشها نیست. رفتار غیر عادی نداره، میتونه بعضی روزا ویران و بعضی روزا خوب باشه، میتونه لبخند به لب داشته باشه. میتونه گاهی آواز بخونه.
باور کنین آدم افسرده میتونه بیشتر از هر آدم دیگه‌ای از افسردگی خودش بیزار باشه.

عماد

امروز صبح میخواستم بنویسم «دیگه تنهایی زورم نمیرسه، باید برای بیرون اومدن از چاه دست کسی رو بگیرم» بعد منصرف شدم. فکر کردم اصلا از وقتی خوردن دارو رو شروع کردم حالم تغییری کرده؟ دیدم کرده. اگه قبلا سه ماه طول میکشید تا از کنار جریانی بگذرم الان سه روز طول میکشه. اول فکر کردم حتما منطقی شدم. بعد دیدم نشدم، فقط قبول کردم دیگه از دست من کاری برنمیاد. شونه بالا می‌اندازم و میگم خب چکار کنم؟ چکار میتونم بکنم؟ راه دیگه‌ای که نیست. همینه، همینه، همینه…
اگه قبلا تقلا میکردم از چاه بیام بیرون، حالا پذیرفتم جای من همون ته چاهه، از ته چاه درس میخونم، از ته چاه مطلب مینویسم، از ته چاه ایمیل جواب میدم، از ته چاه به کارهای خونه‌ میرسم، از ته چاه مادری میکنم. انگار که دو تا چوب زیر بغلم زده باشن که نیفتم…
و من میترسم از روزی که اون چوبها دیگه نباشن.

.

پی‌نوشت: باید دوباره روی روایتها تمرکز کنم.

مفهوم وطن

پنج سال پیش بیقرار برگشتن به ایران بودم. دکتر گفت: «چند ساله بیرونی؟» گفتم: «نزدیک چهار سال.» گفت: «برگردی ایران دیگه به چشمت اون ایران نیست.» گفتم: «برای من هست، من که به میل خودم بیرون نیومدم.» گفت: «هر آدمی بیشتر از دو سال بیرون از کشورش زندگی کنه، بعد از برگشت با مشکل مواجه میشه.» یاد میلان کوندرا افتادم و اینکه میگفت نوستالژی واقعی در حضور دوباره توی کشورته که دامانت رو میگیره. پرسیدم: «کی به اینجا عادت میکنم؟» گفت: «نمیشه دقیق گفت، اما شاید حداقل پنج سال دیگه نیاز داشته باشی.»

پنج سال تمام شد. هنوز عادت نکردم. دلم نمیخواد به مفهوم وطن از زبان کوندرا فکر کنم. گوشامو میگیرم، چشمامو میبندم…

دیو

«افکارم از هیجان محض عبور میکنه»… حتی نمیدونم این جمله از نظر ساختار دستوری یا معنی درست هست یا نه، اما این دقیقا وصف حال الان منه. مثل ناقوسی که قبلا نواخته شده اما به بدنه ش که دست میزنی هنوز ارتعاش ضربه رو حس ‌میکنی، منم از درون میلرزم.

من شخصیت هیجان زده‌ای ندارم. از اون دسته آدما نیستم که یا خیلی شنگولن یا خیلی غمگین. پرخاشگر و تهاجمی هم رفتار نمیکنم. بیشتر وقتا خسته‌م، آرومم، مردم‌گریزم و نفس کم میارم. من درون خودم یه آدم تعارفی و خجالتی رو حمل میکنم و خیلی سعی دارم به کسی نشونش ندم. دور خودم یه خط قرمز پررنگ کشیدم و اجازه نمیدم کسی بهم نزدیک بشه. خیلیا ممکنه فکر کنن بهترین دوست من هستن، اما  نیستن. من زیاد در مورد درونم صحبت نمیکنم. گاهی فقط از دستم در میره و رفتارم از حال درونم گواهی میده.

وقتی افسرده هستم، یعنی وقتی دیو حمله میکنه من توان انجام کارهای شخصیم رو ندارم. نمیتونم مسواک بزنم، نمیتونم خونه رو تمیز کنم، نمیتونم موهامو شونه کنم. وقتی دیو حمله میکنه من دوست ندارم با مردم رودررو بشم یا به تلفن جواب بدم، دوست ندارم مجبور بشم برم جایی حتی اگه اونجا مطب دکتر و یا کلاس درس باشه. زورم به خودم نمیرسه. میخوام از جام بلند شم اما یه وزنه سنگین منو پایین میکشه و من نمیدونم حالم رو چطوری باید برای مردمی توضیح بدم که دوستم دارن و نصیحتم میکنن «برو ورزش کن، برو بیرون هوا بخور، برو مهمونی»  من نمیدونم چطوری باید توضیح بدم که میخوام، اما نمیتونم… اون وزنه سنگین توان هر حرکتی رو از من میگیره. مثل آدم فلجی که توان راه رفتن نداره اما بقیه مدام بهش میگن از خونه بزن بیرون… و هیچکس به توان نداشته پای اون آدم توجهی نداره.

از ترس روزهای تهاجم دیو، هر بار که حالم خوب باشه چند وعده غذا درست میکنم و کارهام رو تند تند انجام مبدم. خدا خدا میکنم وقت کار و گرفتاری حمله نکنه. اما دست من نیست. هیچوقت دست من نبوده. از روزی که کلاسام شروع شده این اولین باریه که به این شدت حمله کرده. نمیتونم روی درسام تمرکز کنم و به خونه  و زندگیم برسم. یه گوشه نشستم و هیچ کاری نمیکنم. تنها کمکی که همه این سالها به خودم کردم نوشتن بوده حتی وقتی که برای خودم نوشتم و بعد انداختمش دور. وقتی دیو حمله میکنه من اشباع از حضور آدمام. تحمل آدم بیشتری رو ندارم. میخوام توی خونه بمونم و تنها بمونم*، تحمل سر و صدا رو ندارم.  تحمل ارتباطات اجتماعی رو ندارم… یعنی توانش رو ندارم. من به یه کنج آروم ساکت توی سایه نیاز دارم که اونجا بخزم. نمیخوام کسی صدام کنه یا  برام دل بسوزونه.  به محض اینکه حالم خوب بشه اونقدر توان دارم که بازم با قدرت زندگی کنم، تصمیم بگیرم، روزگارم رو رهبری کنم. 

 *میون آدمای دور و برم افراد کمی هستن که من توی این حال در مقابلشون سپرم رو گذاشتم زمین. آدمایی که میتونم ساعتها کنارشون در آرامش بشینم،  سکوت کنم و قضاوت نشم. بچه‌هام توی این دسته هستن.