برف دم بهار

امروز بعد از ظهر برفی به ارتفاع بیست سانتیمتر رو از ورودی خونه پارو کردیم (با ناشا)، الان نگاه کردم دوباره بیست سانتیمتر برف نشسته.
بسه دیگه، الان دیگه نوبت نوروزه… بسه! 

ثبت احوال

دیشب شهر ما مخلوط بارون و تگرگ و برف اومده، الان هنوز یه قسمت از چمن خیابون سفید و پوشیده از برف یا تگرگه. (مطمئن نیستم کدومشه، باید برم بیرون خونه از نزدیک ببینم.)
اینم ونکووری که زمستونا سالی دوبار بیشتر برف نداشت!

با اینا زمستونو سر میکنم

پاروی ما از اولش هم یه پاروی ضعیف تاشو بود، برای اینکه بتونی بذاری پشت ماشینت و اگه لازم شد ازش استفاده کنی. من که نمیدونستم اما همون سال اولی که اومدیم اینجا، برادرم اینو توی فروشگاه دستش گرفت و یه نگاهی هم به دستای من انداخت و گفت تو جون پاروی بزرگتر از اینو نداری، اینجا هم برف آنچنانی نداره که بخوای پاروی محکمتر بخری… و از سال دوهزار و نه تا امسال ما با همون پارو روزگارمون رو میگذروندیم تا امسال که ننه سرما چنان به مهمونیمون اومد که مسلمان نشود، کافر نبیند!
پارو که شکست و دیگه توی هیچ فروشگاهی گیرمون نیومد (به گمانم ملت از ترس هر چی پارو بوده خریدن)، انگشتای منم تا اینجا به خاطر برف‌روبی، سه تا خون‌مردگی داشته، دو تا پینه، سه تا شکستن ناخن از ناحیه‌ی دردآور، کلی زخم و بی‌حس شدن موضعی… درد هم که بماند!
همون سه تا پله ورودی خونه خودمون هیچ، از وقتی آلوشا توی برف زمین خورده، رسالت منم شروع شده که از ورودی خونه تا ایستگاه اتوبوس رو با همون پاروی شکسته، یخ‌شکنی کنم (برف لگدکوب شده نیم گرما خورده منجمد شده… یخی که به خوبی میشد ازش استفاده کرد تا خونه اسکیمو ساخت!)
صبحا هم که مسافت پنج دقیقه‌ای رو از ترس سر خوردن روی یخ و افتادن، بیست دقیقه‌ای راه میرم، یا اگه ببینم اتوبوس داره میاد دیگه میزنم توی خیابون و بدون توجه به ناسزاهای احتمالی راننده‌ها، بدو بدو خودمو به اتوبوس میرسونم.
امروز داشتم فکر میکردم هر کسی رو واسه کاری توی این دنیا ساختن… سهم منم از دنیا انگار فقط بارکشی بوده و بس.
.
پی‌نوشت اول: چرا از بچه‌ها کمک نمیخوام؟ احتمالا دور و بر شما هم مادرایی هستن که جونشون بره هم، تا مجبور نباشن از بچه‌ها بابت کاری کمک نمیخوان. علاوه بر اینکه آلوشا امسال سال نو کنار دوستاش بود.
امسال نوشی بود و جوجه کوچیکه.
.
پی‌نوشت دوم: غر نمیزنم… خستگی در میکنم. 🙂

The Revenant

بعد از عمری قرار شد شب یلدا یکی دو نفر از نزدیکانم رو دعوت کنم. این آخر هفته شروع کردم به تمیز کردن خونه و ساعت دو بعد از ظهر روز یکشنبه، بدون توجه به وضعیت آب و هوا تصمیم گرفتم برم خرید.
تازه میخواستم در رو باز کنم که دوستی زنگ زد و گفت جایی اطراف خونه ما کار داره و میتونه یه سری هم به من بزنه. گفتم من دارم میرم خرید و بعد از یه کمی صحبت قرار شد بعد از خرید من، بیرون همدیگه رو ببینیم و با ماشین اون بیایم خونه ما.
در رو که باز کردم دیدم عجب قیامتیه. اما سخت نگرفتم. گفتم بلاخره دوستم هم میاد، با ماشین برمیگردیم. کاری نداره که…
رفتم خرید، انار خریدم، هندونه خریدم، آجیل و شیرینی خریدم… کلی خرید سوپرمارکتی کردم و بعد با خیال راحت زنگ زدم به دوستم که من کارم زودتر از اونی که فکر میکردم تموم شد. دوستمم گفت که هوا خرابه و مجبور شده برگرده خونه و نمیاد.
جا خوردم اما گفتم مشکلی نیست، زنگ میزنم به تاکسی… زنگ هم زدم اما تاکسی نبود، یعنی اصلا کسی گوشی رو برنمیداشت. زنگ زدم به خواهرم، اونم گفت نمیتونه از شدت برف ماشین رو بیاره بیرون… حالا خونه منم کجاست؟ ته دنیا!
نمیتونم براتون شرح بدم که با چه بدبختی اون همه کیسه خرید رو کشوندم تا ایستگاه اتوبوس. تا بالای قوزک پام که توی برف بود، ساعت هم شده بود شش و نیم عصر، برف هم که مثل چی میبارید… تازه یادم افتاد یکشنبه ست و اون خط اتوبوس یه ساعت یه بار میاد… حالا هم از خستگی نفسم بالا نمیاد، هم سردمه، هم باید جواب شوخیهای مردم رو بدم که چرا توی برف این همه خرید کردی و هم دارم فکر میکنم من چه جوری برم خونه…
سرتون رو درد نیارم، شانس آوردم که اتوبوس اومد و سوار شدم و زنگ زدم خونه که ببینم بچه ها میتونن تا ایستگاه بیان کمکم یا نه. برنداشتن. زنگ زدم به ناشا، با تعجب گفت: «مامان مگه یادتون رفته من خونه دوستم رفتم؟ باباش گفته منو تا ساعت هشت میرسونه.» زنگ زدم به آلوشا، اونم در حالیکه داشت لقمه‌ش رو قورت میداد گفت: «شما که میدونین من خونه دوستم رفتم، شبم برنمیگردم…» هر دوشون راست میگفتن، من یادم رفته بود.
حالا کار نداریم چقدر طول کشید تا یه مسافت چند دقیقه‌ای بین ایستگاه تا خونه رو راه برم و بار بکشم، و چند بار ایستادم تا نفس تازه کنم و چند بار کیسه ها رو دست به دست کردم تا مانع خواب رفتن دستام بشم. حالا رسیدم دم در، اما هرچی توی کیفم رو میگردم کلید نیست. 🙂
زنگ زدم به ناشا و التماس که: «مامان، پدر دوستت میتونه تو رو زودتر بیاره؟ حتی ده دقیقه هم خوبه… نمیتونه؟ خب باشه من کلید ندارم اما اینجا منتظرت میمونم.»
خریدها رو گذاشتم یه گوشه ای و رفتم توی پیاده‌رو شروع کردم به تکوندن درختها که از شدت برف شاخه هاشون داشت میشکست. دستکش که نداشتم هیچ، کلی برف هم ریخت توی یقه م.
بدنم دیگه بی‌حس شده بود که ناشا رسید.
..
حالا اینجا چه میکنم؟ صبح یکساعت منتظر اتوبوس ایستادم که برم سر کار، نیومد. برف اونقدر زیاد روی پیاده‌روها نشسته که نمیشه درست راه رفت. بارون هم داره میاد و برف سطح خیابون رو تبدیل به گل و لای کرده… وضعیت خوبی نیست. اگه شب دوباره سرد بشه خیابونها یخ میزنه.
آخرین خبر هم اینکه از دیشب تا حالا سر انگشت وسطی دست چپم حس خودش رو از دست داده. حتی تایپ که میکنم حسش نمیکنم درست. انگار آسیب دیده. فکر کنم سرمازده شده.
.
.
پی نوشت:
در صورت تمایل میتونین اسم متن رو بذارین «عقل که نباشه، جون در عذابه»