یک روایت ترسناک

مردم از ترس! ساعت نزدیک دو نیمه شبه. اومدم ظرفا رو بذارم کنار سینک ظرفشویی برم بخوابم، یه صدای ناله مانند ممتد ضعیف از پشت سرم باعث شد سه متر بپرم هوا.

تمام شجاعتمو جمع کردم، برگشتم دیدم صدا از جاکلیدیم میاد که روی میزه.

من یه غلطی کردم پارسال یه جاکلیدی خریدم از اینا که تا سر و صدا بلند میشه سوت میزنه، به خیال اینکه به محض اینکه گمش کنم میشه راحت پیداش کرد. شکلش هم عین سگه… همه چیز خیلی خوب بود، به جز اینکه بعد از یه مدتی باطریش ته کشید و از اون به بعد کلا انتخابی عمل کرد. مثلا به صدای آه کشیدن مسافر ته اتوبوس واکنش نشون داد و سوت زد، به صدای کف زدن و جیغ و فریاد من که گمش کرده بودم و میخواستم پیداش کنم حتی توی فاصله نیم متری هم واکنش نداشت. حالا هم به صدای چهار تا قاشق چنگال چنان ناله ای راه انداخت که هنوز قلبم داره میزنه.

تا من باشم دیگه شبایی که تنهام فیلم ترسناک هندی نبینم!

.

پی‌نوشت اول:
به جان خودم هنوز داره ناله میکنه، یعنی به صدای کیبرد هم حساسه؟ با این همه فاصله؟

پی‌نوشت بعدی:
کامنت ترسناک بذارین نمیخونم! 

بانوی به انتها رسیده

این یکی از نوشته‌هاییه که من توی وبلاگ لافم‌فینی نوشته بودم. حالا که آرشیو وبلاگ در دسترس نیست، و بیشتر از سیزده سال از انتشار اون مطالب میگذره، با خودم فکر کردم شاید بشه بعضی از نوشته‌هام رو به نوشی منتقل کنم.

امیدوارم منظور منو از کشته شدن با چاقو توی متن متوجه بشین، و امیدوارم متوجه بشین اون عشقی که ازش توی این نوشته یاد میکنم، عشقی بود که به بچه‌هام داشتم. حالا شاید با خوندن این نوشته کسایی که اون موقع نوشی رو میخوندن متوجه بشن چرا اون موقع ناشناس نوشتن برای من ضرورت بود، چرا توی وبلاگ نوشی نمیتونستم همه چیز رو بنویسم.

و شاید حالا بهتر بشه توضیح داد چرا من خواستم یه فضای امن برای بقیه زنها با وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده ایجاد کنم، و  چقدر فرصت که در سایه بی‌اعتمادی و سکوت و محافظه‌کاری زنهایی که میتونن با ما حرف بزنن و  اعتماد نمیکنن داره به هدر میره…

 

«بهمن هزار و سیصد و هشتاد و دو»
شاید غمگين نباشم. اما حس کسی رو دارم که هر آن منتظره در با شدت باز بشه و قبل از اینکه بتونه واکنش نشون بده با ضربه‌های متعدد چاقو کشته بشه. ميدونم مدت زیادی زنده نميمونم. به همين دليل لحظه‌هامو نفس ميکشم و تو لحظه‌هام زندگی ميکنم. با عشق به چشمهایی نگاه ميکنم که دوستشون دارم و دیدن آدمهایی ميرم که ممکنه هيچوقت دیگه نتونم ببينمشون. هوا رو با شدت تو ریه‌هام ميکشم و تمام راه‌پله رو وقت ناهار بو ميکشم. حدس ميزنم هر همسایه‌ای امروز ناهار چی داره و بعد ميخندم و به خوشی‌هاشون شاد ميشم.

زندگی خيلی طول نميکشه. و هميشه من فکر ميکنم وقتی که دوست داری٬ همه دنيا مانع ميشه و همه اراده جهان برخلاف خواسته توئه. هر چقدر در خواستن و دوست داشتنت مصر باشی هم فرقی نميکنه٬ اتفاق می‌افته٬ دقيقا همون وقتی که منتظرش نيستی.

دقت کردین هميشه آدمهایی بد موقع و نابهنگام ميميرن که زندگی رو خيلی دوست دارن؟
کاش این قدر
این قدر
این قدر
کاش این قدر
عاشق نبودم…

«آذر هزار و سیصد و هشتاد و دو»
این روزها دوباره کابوسهای روزهای اول وبلاگ نویسی (و پيش از آن) به زندگيم چنگ انداخته. وارد درگيریهایی شدم که مایل نبودم. دلم ميخواست ميتوانستم آزادانه حرف بزنم اما به عادت قدیمی وقت خشم سکوت ميکنم٬ وقت غم سکوت ميکنم٬ پيشترها که هنوز عشق برای زنی مثل من تابو نشده بود وقت عشق هم سکوت ميکردم. این بار هر سه عامل در من هست؛ خشم از رفتارهای ناشایستی که با من ميشود ٬ غم وارد شدن زندگيم به مسيری که دوست نداشتم و وسط کشيده شدن عشقی که مرا تا آن سر دنيا دنبال خودش ميکشد: عشق به فرزند.

اینکه آدم یا آدمهایی آنقدر نزدیک به من برای رسيدن به چيزی که ميخواهند هر کاری ميکنند چيز جدیدی نيست، اما اینکه من باز هم از این آدمها رودست ميخورم و ميلرزم برایم عجيب است. زمانی در کتابی از گراهام گرین خواندم که خدا از تجربه‌هایش درس نميگيرد٬ چون با این همه گندی که بشر زده همچنان به کار آفرینش مشغول است. فکر ميکنم منهم از تجربه‌هایم درس نميگيرم وقتی که صد بار اعتماد ميکنم و جز آسيب چيز دیگری عایدم نميشود…

ميدانم این جا را ميخوانی… بس کن مرد… قبل از اینکه از نفرت لبریز بشوم برو… محض رضای خدا٬ با یک خاطره خوب برو… فقط برو.

زخمهای کهنه

راستش اونقدر موقعیتهای دردناک توی دنیا زیاد شده که نمیدونم به کدومش باید واکنش نشون داد. یه جوری شده که انگار باید تمام مدت سال عکس شناسه فیس‌بوکمون رو به این کشور و اون کشور تغییر بدیم، از رنگ سیاه برای پس‌زمینه استفاده کنیم، و نوشته‌های مرتبط و سر موقع بنویسیم. اما من آدم این کار نیستم. من نمیتونم.

وقتی اون پسربچه طفلکی توی آبهای ترکیه غرق شد و عکس بدن بی‌جون به ساحل نشسته‌ش همه دنیا رو تکون داد، من یاد سرگردونی خودم افتادم توی ازمیر. اون موقع نوشتم که حالم خوب نیست و گفتم میخوام یه چیزی راجع به این موضوع بنویسم اما نتونستم. نوشتن در مورد خاطرات تلخ خیلی سخته. زنده کردن چیزاییه که مغزت به طور خودکار یه جایی گوشه ذهنت دفنشون کرده تا کمتر درد بکشی. نوشتن راجع به خاطرات تلخ گاهی زخم کهنه‌ رو تازه میکنه.

الانم نیومدم اینجا که حوادث اخیر تهران رو تحلیل کنم و نظریه بدم. اومدم بگم من ناامنی رو خوب میفهمم، زندگی پارتیزانی رو خوب میفهمم، ترس و دلهره همیشگی رو خوب میفهمم. من با ترس و دلهره و ناامنی دائمی سالها زندگی کردم.

من آدم پیام فرستادن و با موج حرکت کردن نیستم، فقط میخوام بدونین که دلم با شماست. همه فکرم با شماست. امیدوارم روزای بد بگذرن و زندگی شما با تهدید و ترس سیاه نشه. امیدوارم یه روزی برسه که بتونیم زندگی توی صلح و ثبات رو تجربه کنیم، امیدوارم بتونیم دنیای بهتری به بچه‌هامون هدیه بدیم. من امیدمو هیچوقت از دست ندادم. شما هم از دستش ندین…

وقت فرار

اینو دیشب نوشته بودم، الان پستش میکنم:
دارم فیلم واکنش پنجم رو نگاه میکنم. قبلا ندیده بودمش. بدنم یخ زده… یاد دست و پا زدن خودم افتادم وقت فرار از ایران.
ترسناکه، انگار ته دره افتاده باشی و حتی صدای نفس کشیدن خودت هم برات ناآشنا باشه… اونقدر ترسناک که حالا بعد از گذشت نزدیک به دوازده سال، هنوز با دیدن کوچکترین مشابهتی توی فیلم بدنت یخ بزنه.
هنوز این خاطرات لعنتی درد دارن.
هنوز قلبمو میسوزونن.

به آريانا

سلام آريانا… راستش من اون کسی که شما فکر ميکنين نيستم. اما پيغامتون رو پاک کردم چون توی اون اسم يه بنده خدايی رو برده بودين و اصلا فکر نکرده بودين که بر فرض هم که اون فرد مورد نظرتون باشم، شايد دوست نداشته باشم منو به اسم واقعيم صدا کنن…
يعنی ما آدما اين قدر راحت با سرنوشت يکی بازی ميکنيم؟ يعنی يه لحظه فکر نميکنيم که اين آدم اگه ميخواست ميتونست خيلی راحت خودشو معرفی کنه؟
به هر حال اگه يه روزی لو بره که من کی بودم، مطمئن باشين که ديگه نميتونم بنويسم…. ( قابل توجه اونايی که چشم ديدن منو ندارن ) و لطفا اگه منو شناختين… سکوت کنين. اين نهايت توجه و علاقه شماست به جوجه‌های من و در کنارشون من.
جدی جدی اين فقط يه وبلاگ نيست. ميتونه با آينده من بازی کنه. در نهايت اگه يه وقتی خيلی خيلی مصر بودين که خصوصی حرف بزنين لطفا ایمیل بدین یا حتی میتونین off line بذارین.

نميدونم شايدم اين يه نشونه‌س. نشونه اين که بهتره قبل از اينکه برام دردسری درست بشه خداحافظی کنم…. شايدم اين طوری بعضيا که فکر ميکنن من دروغ ميگم بهشون ثابت بشه…. راستش بايد فکر کنم.

وحشت شبانه

چند شبه که پسرم خوابای بدی ميبينه… هر دفعه بعد از اينکه يه کمی هشيار ميشه و ليوان آب رو سر ميکشه ازش میپرسم چه خوابی ديده. هر شب خواب آقا دزده‌ست. يا اينکه يکی به زور ميخواد بياد توی خونه…
نميدونم چی باعث اين دلهره شده. خوشبختانه من خواب سبکی دارم و خيلی خيلی هم کم‌خوابم. با کوچکترين صدای بچه‌ها، بالای سرشون هستم. به پسره هم کلی اميدواری دادم که براونی اجازه نميده هيچ دزدی وارد ساختمون بشه. احتمالا هم به پشتوانه من و براونی الان خواب هفت تا پادشاه رو داره میبینه!…
خداييش من که سه سالگيمو خوب يادم نيست اما ميگن که منم زياد توی اين سن کابوس ميديدم و البته خيلی هم سخت آروم ميشدم. احتمالا ترس من تا ۹ سالگی ادامه داشته چون من اون سن و خاطراتشو خوب يادمه. منم ترس از غريبه‌ها داشتم توی خواب… و اينو خوب يادمه که خيلی وقتا جيغ ميزدم اما جيغم صدا نداشت که بيشتر از بقيه چيزا منو ميترسوند. شايد چون ترس بچگيم يادمه، پسرم رو خوب درک ميکنم. ( باور کنين تموم بدنم درد ميکنه از بس اين چند شب توی تخت خودم خوابوندمش و مچاله شدم تا جای بيشتر و راحت‌تری داشته باشه. ) فقط اميدوارم اين دوران سريعتر بگذره. چون ظاهرا هر دوی ما به يه خواب يکسره و بدون هراس تا صبح شديدا نيازمنديم.

ببینم شما هم وقتی کابوس میبینین، مامانتون رو صدا ميکنين؟