پیش از خواندن:
این متن رو قبلا نوشتم، وقتی که داشتم به این فکر میکردم که اگه میشد، میخواستم رای بدم یا نه. بعد دلزده از فضا، از انتشارش خودداری کردم. نه حوصله فحش داشتم و نه بحث. نه قصدم قانع کردن دیگران بود، نه توجیه خودم. حالم بد شده بود از فضایی که باید به خاطر انتخابت مدام به دیگران حساب پس میدادی.
این متن طولانیه. شاید ربط مستقیمی به انتخابات نداره، اگر هم داره، این ارتباط توی ذهن من بوده. لابلای زمزمههام.
===
من از مرز غیرقانونی از ایران اومدم بیرون. گذرنامه داشتم، اما باید تمدیدش میکردم، اعتبار نداشت، اسم دخترم هم توش نبود. اجازه همسر میخواست، نداشتم. فرار کرده بودم.
دم مرز، وقتی هنوز توی ایران بودیم، یکی یه پولی گرفت و گذرنامه رو دستکاری کرد. اسم دخترم رو وارد کرد. مهر الکی زد و مثلا تمدیدش کرد. بعد هم یه مهر تقلبی خروج از ایران بهش اضافه کرد. یکی دیگه هم اونور مرز، توی خاک ترکیه پول گرفت و چشماش رو بست و مهر ورود قانونی به ترکیه رو توی گذرنامهم زد… تا سه ماه اول اصلا کسی نفهمید توی اون گذرنامه چه خبره.
قرار بود آدمپرونی که ازم پول گرفته بود، همون طور که قول داده بود منو با کشتی تفریحی یه ناخدای انگلیسی ببره یونان. ازمیر که رفتیم دیدم نه ناخدای انگلیسی در کاره، نه قایق تفریحی، از همینا بود که هر روز چپه میکنن و غرق میشن. شرط کردم به بچهها و من جلیقه نجات بدن و گفتم بچهها رو با طناب محکم به خودم میبندم. گفتن پول جلیقه رو باید خودم بدم. طناب هم نمیشه، بعد گفتن قسمت جلوی قایق یه جای کوچیک سقفداره، بچهها رو اونجا جا میدن که در اثر بالا و پایین پریدن قایق توی آب نیفتن و منم باید یه گوشه دیگه قایق بشینم و دستامو محکم به لبه قایق بگیرم که هر کی توی راه افتاد، افتاده و قایق برای هیچکس نمیایسته. فکر کردم قایق اگه چپ کنه بچهها نمیتونن خودشون رو از اون حفره بیرون بکشن.
کار که به تعریف جزئیات ماجرا رسید و اینکه باید نزدیکای سواحل یونان که رسیدیم بپریم توی آب و یه مسافتی رو شنا کنیم و یه جا تو ساحل برای خدا میدونه چند ساعت بیصدا و ساکت پناه بگیریم و تکیه به بخت و اقبالمون کنیم تا زودتر از مامورای مرزی یونان یکی از آدمپرونهایی که بهشون پول دادیم بیاد پیدامون کنه و خدا میدونه با چه مشقتی ما رو تا آتن ببره، دیگه مطمئن بودم این راه من نیست. پا پس کشیدم و گفتم نه و اعتراض کردم که قرار ما این نبوده و من اون همه پول رو برای مسافرت با کشتی تفریحی یه ناخدای انگلیسی دادم که قرار بود ما رو همراه خانوادهش، مستقیما تا همون بندری ببره که قراره بود از اونجا بریم آتن و من اگه میدونستم قراره بچههامو اینجور در معرض خطر قرار بدم از همون اول قبول نمیکردم و پول نمیدادم.
با مخالفت من برگشتیم استانبول. بعد بازی موش و گربه شروع شد. ما سه ماه تمام توی یه اتاق نمور یه هتل ارزونقیمت منتظر موندیم تا آدمپرون به قولش عمل کنه. نکرد. البته به حساب کسی که ما رو بهش معرفی کرده بود، مستقیما نه هم نمیگفت. هر هفته میاومد یه سری میزد، یه سری وعده تکراری ردیف میکرد و بعد هم میرفت. آخراش دیگه نه پولی برامون مونده بود، نه تحملی. (ترجیح میدم توی این نوشته از این قسمت سریعتر بگذرم و بعدا کامل در موردش بنویسم. این دوران یکی از سیاهترین دوران زندگی منه و اصلا نمیشه حق مطلب رو توی یه خط و ده خط در موردش ادا کرد.)
درمونده و ناامید کمی کمتر از سه ماه با یه وکیل ایرانی در آنکارا تماس گرفتم. اول اصلا حاضر نمیشد صحبت کنه. خودمو معرفی کردم و گفتم هر چقدر میخواد میتونه در مورد من تحقیق کنه. وقتی از هویتم مطمئن شد گفت به هر قیمتی گذرنامهت رو پس بگیر، بعد گفت بازیت دادن تا خودت خسته بشی بری. این جور وقتا آدما بیپول و بیگذرنامه که میشن، میرن سفارت تا برشون گردونن ایران. پرسیدم پاسپورتا چی؟ گفت میفروشن. بعد هشدار داد نباید بذارم کار به پلیس ترکیه بکشه. باید قبل از نود روز برم یکی از کشورای اطراف که ویزای قبلی نمیخواد و برگردم و این بار قبل از ده روز خودمو به سازمان ملل معرفی کنم. چون اگه از ده روز رد میشد و درخواست پناهندگی میدادم، دیگه نمیتونستم تحت پوشش سازمان ملل باشم و دولت ترکیه میتونست منو به ایران برگردونه.
احساس کردم خطر بیخ گوشمه. به آدمپرون گفتم که بعد از نود روز اجازه اقامت من در ترکیه تمام میشه. دیگه قید پولمو هم زده بودم. ازش خواستم گذرنامهم رو بهم برگردونه. زیر بار نمیرفت. مطمئن شدم میخواد ناامید بشم و برم سفارت و اونم راحت هر کاری خواست با گذرنامه بکنه. فهمیده بودم پول برنمیگرده، گذرنامه هم گیر کرده، فقط مونده حساب و کتاب کاری و اعتباری که بین آدمپرون و فرد معرف ما هست. فکر میکردم این آخرین رشته پاره نشده رو نباید از دست بدم.
برادرم به دلیل ترسی که از ناامنی مسیر داشت یکی از مخالفین اصلی خروج من از ایران بود. اما کار به اینجا که رسید و آشفتگی و سرگردونی منو که دید، به دادم رسید و مداخله کرد و با آدمپرونها و اونی که واسطه پیدا کردن اونا شده بود تماس گرفت و ساعتها چک و چونه زد تا بلاخره یه پولی روی پولی که برای خروج از ترکیه داده بودم گذاشتیم و گذرنامه رو پس گرفتیم.
بعد رفتم فرودگاه استانبول، گذرنامهم رو دادم، مهر خروج زدن و رفتم قبرس شمالی که ویزاش رو وقت ورود توی فرودگاه میدادن. مامور گمرک قبرس یه ویزای یک هفتهای بهم داد. چهار روز عین مرده توی قبرس موندیم. بعد برگشتیم ترکیه. توی فرودگاه قبرس، گذرنامه مهر خروج خورد، وقت ورود به استانبول، مهر ورود به خاک ترکیه، بعد بلافاصله به آنکارا رفتم و به سازمان ملل درخواست پناهندگی دادم.
توی اولین گقتگوم یا کارمند سازمان ملل – همون مصاحبهای که خودت رو معرفی میکنی و وقت میگیری برای مصاحبه اصلی – قضیه گذرنامه رو بدون هیچ کم و کاستی تعریف کردم. تعریف کردم که از مرز زمینی فرار کردم، خودمو زمینی تا استانبول رسوندم و بعد از ازمیر گفتم و روزهای سرگردونی و بلاخره توصیه وکیل و قبرس و رسیدن به سازمان ملل. یه کمی گذرنامه رو نگاه کرد و چند بار با تاکید پرسید اسم واقعی من و بچهها همینه و اینکه گذرنامه مال خودمه یا نه. تاکید کردم.
اما اولین بار که کسی متوجه چیزی غریب توی پاسپورت من شد، نه حتی خود من، که یه پلیس جوان از اداره امنیت آنکارا شعبه اتباع خارجه بود که فارسی رو به خوبی میخوند، مینوشت و صحبت میکرد.
گذرنامهم رو زیر و رو کرد و گفت: «این اصل نیست.» گفتم هست. گفت: «مال خودته؟» گفتم بله. پرسید: «اسامی درسته؟» جواب مثبت دادم. گفت: «پس گذرنامهت دستکاری شده.» بعد سرش رو خاروند و گفت: «عجیبه، مهرها خصوصا مهر ورودت به ترکیه قانونی و درسته، اما گذرنامه نه… نگاه کن! اینجا نوشته پاستار، باید بنویسه پاسدار. تازه فقط اینم نیست. توی انگلیسیهاشم غلط هست.» بعد هی ورق زد و هی غلط پیدا کرد و غر زد که چرا هیچکس هیچی نفهمیده. و وقتی دید از من صدا درنمیاد، همکارهاش رو صدا کرد و چند نفری دور هم جمع شدن و پچپچ کردن. بعد مافوقشون رو صدا کردن و بحث کردن و هی گذرنامه رو ورق زدن و در نهایت پلیس جوان غرغرکنان گذرنامه رو به من که نفسم از ترس بند اومده بود، برگردوند و گفت برو.
بعدها وکیل حدس زد که پلیسها گیر کرده بودن. گفت تو دو ورود و یه خروج قانونی از ترکیه و یه ورود و یه خروج قانونی از قبرس داشتی و هیچکس نفهمیده بود گذرنامهت مشکل داره. قضیه مثل بافتنی در رفتهای شده بود که اگه میخواستن بهش گیر بدن، باید تا آخر میشکافتنش و دونه دونه کسایی که توی اون گذرنامه مهر زده بودن بازخواست میکردن که چرا متوجه اشتباه، حداقل توی قسمت انگلیسی نشدن… اونا بنا به هر دلیلی تصمیم گرفته بودن زیر سبیلی رد کنن.
من موضوع گذرنامه رو بعدا به سفارت کانادا هم گفتم. تاکید کردن که گذرنامه اصله؟ و آیا مشخصات ما درست و منطبق با واقعیته؟ جواب مثبت که دادم، ویزای ما رو توی همون گذرنامه زدن. ما با همون گذرنامه یه خروج نهایی از خاک ترکیه و یه ورود قانونی به خاک کانادا داشتیم. از کنترل پاسپورت توی فرودگاه کشور میانی بگذریم.
من از زمانی که از ایران خارج شدم، تا زمانی که اعلام وجود کنم و نفس بکشم هشت سال راه نفسم بسته بود. توی این هشت سال نه به کسی گفتم کجام، نه کاری کردم که ردی از خودم بذارم. تمام مدت آروم منتظر موندم تا بچههام بزرگتر بشن و جون بگیرن. عملا تمام اون هشت سال، منی وجود نداشت که نیاز به گذرنامه داشته باشه. بعد از اینکه اومدم و گفتم من اینجام، بازم برای تمدید یا تعویض اون گذرنامه قدمی برنداشتم. من، تا امروز هم که دوازده سالی هست از ایران بیرون اومدم همچنان گذرنامه ایرانی ندارم.
همه اینها رو نوشتم تا سرگذشت گذرنامه دستکاری شدهایی رو بگم که همسفر من شد و این همه ماجرا رو از سر گذروند تا در پناه چند خطی که غلط و غلوط بهش اضافه شده بود منو صحیح و سالم تا مقصد نهاییم برسونه و در نهایت رفت ته کیف، قاطی بقیه اسناد و مدارک بایگانیشده. گذرنامهای که دیگه هیچوقت نتونست تمدید بشه و جاشو به گذرنامه کانادایی داد که باهاش میشد همه جای دنیا رفت، به جز ایران.
همه اینها رو نوشتم که بگم به دلیل شرایط غیرانسانی که قوانین تمدید گذرنامه به من تحمیل میکنه، ممکنه دیگه تا آخر عمرم هیچوقت اون گذرنامه رو به روز نکنم، اما اگه از کانادا میشد با شناسنامه ایرانی رای داد، شناسنامهای که بر خلاف گذرنامه، تاریخ اعتبار نداره و تا وقت مرگت باطل نمیشه، داشتنش منوط به اجازه شوهر نیست، و هیچ دولت بر سر کار اومدهای هنوز نتونسته آدمو به خاطر جنسیت، دین، باور سیاسی یا مرام اجتماعی از داشتنش محروم کنه، شک نکنین که منم رای میدادم. برای همه قدمای کوچیکی تا حالا برداشتیم رای میدادم.