– رسول؟
– بله مادر؟
– خوابیدی؟
– نه!
– باشه!
پ.ن: کاش میشد خواست و خوابید… و در طول خواب بارها و بارها بیدار نشد.
– رسول؟
– بله مادر؟
– خوابیدی؟
– نه!
– باشه!
پ.ن: کاش میشد خواست و خوابید… و در طول خواب بارها و بارها بیدار نشد.
از وبلاگ مینیمالهای آرتا هرمس: «دخترک اسپانیش که خیلی دوستم داره اعتراف کرد هر زن در زندگیش به سه مرد نیاز داره: یکی برای پول یکی برای سکس و یکی برای عشق. گفتم پس آدمهایی مثل من چی؟ گفت هر دختر یه بابا هم میخواد دیگه!»
داشتم ایمیلهامو زیر و رو میکردم برخوردم به یه نامه که تقریبا دوازده سال پیش در حواب به کسی نوشته بودم و یه جاش براش نوشته بودم تو دختر گل منی، جوجه خودمی.
من این ایمیل رو توی این سالها کلا فراموش کرده بودم. اسم مخاطبم رو هم، حتی محتوای نامه های رد و بدل شده رو… درددلی که با هم کرده بودیم.
امروز میخواستم برای کاری ایمیل بزنم به زنان رقصنده، ایمیل رو جستجو کردم… ایمیلهای دوازده سال پیش هم اومد بالا.
الان تازه فهمیدم اون دخترک کوچولویی که دوازده سال پیش بهش گفته بودم تو دختر گل منی، الان یکی از اعضای آرامگاه زنان رقصنده ست…
دخترام بزرگ شدن. 🙂
انگار قند توی دلم آب میکنن
حالا من دنبال چند آقا هستم که قبول کنن توی وبلاگ گروهی ما به عنوان مهمان بنویسن. ما بهشون یه لیست از موضوعاتمون رو ارائه میدیم و اونا انتخاب میکنن که راجع به کدوم دوست دارن بنویسن. همین طور خیلی خوشحال میشیم اگه موضوعات مورد نظر اونا رو هم بدونیم. چون طبعا موضوعاتی که ما ارائه میدیم بیشتر زنانه هستن و از اون گذشته ما موضوع رو از سمت و سوی خودمون میبینیم.
هیچ شرط خاصی هم نداره، آقا باشید، دوست داشته باشید بنویسید، از میون لیست موضوعات ما انتخاب کنید، و خیالتون راحت باشه که نوشته شما بدون هیچ نوع تغییری با اسم مستعار/ یا واقعیتون، توی وبلاگ قرار میگیره.
تجربه به من نشون داده که بیشتر خواننده های من خانم هستن، یا به قول دوستی، آقایون خواننده های خاموش نوشته های من هستن. بنابراین امیدوارم حداقل ده نفر حاضر به همکاری با وبلاگ ما بشن.
اگه مایل به همکاری هستین لطفا برای من پیام بدارین یا ایمیل بفرستین.
.
*با احترام به همه بانوان هفته که در لافم فینی مینوشتن: سپینود، پونه، پگاه، نیلوفر، لاله، سارا، سعیده، و خودم.
آلیسون آذر: «اگرچه قلبم سنگینی می کند اما امیدم بسیار قوی ست. خواهش می کنم کمکم کنید بچه هایم را پیدا کنم.»
روز جمعه 21 آگوست (30 مرداد 1394 شمسی) من متوجه شدم که 4 فرزند کانادایی من: شروان (دختر 11 ساله)، روژوان (دختر 9 ساله)، درمیس (پسر 7 ساله) و می تان (پسر 3 ساله) توسط پدرشان (همسر سابق من) به نام سارن آذر ربوده شده اند.
صبح 21 آگوست ساعت 4:30 پلیسی به درب خانه من مراجعه و این خبر وحشتناک را به من داد. از آن لحظه به بعد من در کابوس به سر می برم. وقتی روزها میگذرند و من خبری از فرزندانم نمی شنوم بیشتر دچار هراس می شوم.
سارن آذر (صلاح الدین محمودی آذر) یک کرد ایرانی است که از سال 1994 در کانادا زندگی می کرده است. او یک پزشک است که از سال 2007 هر ساله در نواحی کردستان عراق کار های بشر دوستانه انجام می داده است. من این تلاش سارن را در جهت تامین کمک های پزشکی برای پناهندگان تحسین و حمایت می کردم . برایم دانستن این نکته هراس آور است که سارن در کانادا و کردستان حامیانی داشته که به او این توانایی را داده اند تا بتواند این کودکان را از مادرشان جدا کند. به نظر می رسد سارن بچه هایم را به شمال عراق برده باشد، احتمال دارد به پایتخت آن منطقه –اربیل– پرواز کرده باشند. او این عمل را بر خلاف حکم دادگاه کانادا انجام داده و پلیس بین المللی دستور دستگیری او را صادر کرده است.
مراجع قضایی کانادا با دقت در حال پیگیری این موضوع هستند و تاکید دارند بهترین شرایط برای این بچه ها این است که در کانادا زندگی کنند. ولی اول بایستی آنها پیدا شوند.
سارن و بچه ها در فاصله روزهای 6-11 آگوست در پاریس -فرانسه- بوده اند. من متوجه شده ام که آنها بوسیله قطار به ناحیه دوسلدورف / ترویسدورف آلمان مسافرت کرده اند. آنها آخرین بار در تاریخ 13 آگوست در شهر کلن آلمان دیده شده اند. .
لطفا عکس های بچه ها را ببینید و این ماجرا را به اشتراک بگذارید. زندگی، مدرسه، دوستان و روابط اجتماعی آنها اینجا در کاناداست. ضروریست آنها پیدا شوند و به کانادا برگردند، جایی که تنها وطن و خانه آنهاست.
لطفا هر گونه اطلاعاتی که بتواند کمک کند را به شماره 2930-218-250 اطلاع دهید و یا پیامک کنید. هرچه زودتر این بچه ها پیدا شوند برای همه از جمله سارن هم بهتر است.
سپاس از تمامی شما، مردم فوق العاده شریفی که احساسات قلبی تان را نثار من و بچه هایم کرده اید. از شما که با آغوش گرم، با غذا و با پیشنهاد کمک به خانه من آمدید، شما که از طریق فضای مجازی با کلام مهربانتان و حمایتهای سخاوتمندانه تان مرا دلگرم کردید، بسیار ممنونم. شما برای من همچون نوری در این لحظات تاریک هستید.
قدردانی میکنم از فامیلم – پدر و مادرم، خواهر و برادرهایم و برادر زاده هایم که بدون شما من نمیتوانستم کاری بکنم و از خواهر بزرگم که از روز جمعه 14 آگوست از آن سر کانادا به اینجا آمد تا درکنارم باشد. او به من اطمینان خاطر داده که تا زمانی که بچه ها به خانه برگردند مرا ترک نخواهد کرد.
من میخواهم از فامیل سارن تشکر کنم برای کمکشان در جستجو برای پیدا کردن بچه هایم. من میتوانم تصور کنم که این شرایط برای آنها هم بسیار آزار دهنده می باشد.
من از مراجع قضائی و قانونی در تمام سطوح که ابتکار عمل قابل توجهی را برای یافتن محل بچه ها در کانادا و خارج از کانادا به کار بسته اند، بسیارصمیمانه تشکر می کنم.
اگر چه قلبم سنگینی می کند اما امیدم بسیار قوی ست. خواهش می کنم کمکم کنید بچه هایم را پیدا کنم.
.
پی نوشت از نوشی: لطفا فایل پی دی اف در دومین کامنت رو هم دنبال کنین.
سلام آقای پارسا پیروزفر گرامی،
خاطر شما و البته چخوف نازنین پیش من خیلی عزیز بود که دو ساعت تمام، تنها از شهر خودم کوبیدم و با اتوبوس تا سالن نمایش شما اومدم و دو ساعت تمام هم کوبیدم و تنها، با اتوبوس به شهر خودم برگشتم و ساعت دوازده شب رسیدم خونه.
هم وقت رفتن بارون دک و پزم رو بهم ریخت، هم وقت برگشتن خیسم کرد… اما عالی بود، عالی. مرسی.
اینا جوجههای من هستن. هنر دست زهرای نازنینم. از ثانیه ای که عکس رو دیدم حتی برای یه لحظه هم لبخند از لبام دور نشده. خیلی حس و حال خوبی دارم. مرسی زهرا جان مرسی اینا خیلی خیلی عالین.
نکات حاشیهای:
شاید بهتر بود که عکس بچه ها رو کنار هم میفرستادم اما عکس تکی فرستادم و بنابراین دخترک از داداشش قد بلندتر شده (که آلوشا همیشه خیلی قدبلندتر از خواهرش بوده) … ضمنا چشمای دخترک تو عالم واقعیت دو برابر چشمای پسرکه 🙂
پی نوشت: انگار قرار شده صورت ناشا یه کمی به خودش شبیه تر دربیاد. با عکس نهایی در خدمت خواهیم بود.
*****
ناشای ورژن جدید 🙂 شیطونه میگه عکس اون موقعهای بچه ها رو بذارما!
من این نوشته رو تازه دیدم… انگار حین خونه تکونی یادداشت قدیمی یه دوست رو ته یکی از کمدات پیدا کنی… بعد از سالها… نه سال.
گاهی یه پیغام کوچیک به ظاهر ساده همه روز شما رو میسازه. گاهی حتی خودتون هم نمیدونین چقدر میتونین یه آدم دیگه رو خوشحال کنین. مرسی آقای احسان. مرسی بخاطر مهربونیتون.
===
این کتاب شماست در قفسه من
با تشکر
احسان 30 ساله از تبریز!
از میون نامهها: «سلام نوشی جان
امروز پست شما دربارهی خندیدنتون، اشک به چشمم آورد. شما من رو یاد مادرم میاندازید، مامان من هم برای نگه داشتن ما خیلی سختی کشید… تو بچگی ما همیشه افسرده بود، یادمه غروبهایی که تنهایی مینشست توی ایوون حیاط و تو خونهی رو به غرب ما، پایین رفتن خورشید رو نگاه میکرد، بعدها که توی راهنمایی و دبیرستان من زندگی آرومتر و بهتر شده بود من برای اولین بار خندیدن از ته دلش رو بعد از سالها دیدم، یه ردیف دندون سفید و قشنگش با یه فاصله بین دوتا دندون پیش، و اون روزها بهترین روزهای زندگیم بود. من الان خارج از ایران درس میخونم و یک سال میشه که ندیدمش، اما برای هر کاری به مامانم فکر میکنم چون برام الگوی صبوری و مقاومت هست، میخواستم بگم که بچههای شما هم این رو میفهمند که شما چطور برای زندگیشون همه زندگی و جوونیتون رو گذاشتین، تو تنهایی و سختیها فکر کردن به آدم محکمی مثل مادرشون بهشون انرژی و قدرت میده و این خندهها که شروع روزهای خوب و آروم زندگی هست رو همیشه یادشون میمونه.»
پینوشت: حس خیلی خوبی دارم وقتی این نامهها رو میگیرم.
فقط یه چیز، من بابت مادریم و مسیری که انتخاب کردم انتظاری از کسی، خصوصا بچههام ندارم. من ذاتم همینه، مادرم. اگه یه بار دیگه برمیگشتم به گذشته، بازم دلم میخواست مادر باشم، بازم همین قدر عاشق میشدم، و اگه پاش میافتاد و زندگی همین اندازه بیرحم میشد، بازم همین راهو انتخاب میکردم… بدون هیچ تاسفی.
با یکی از دوستام صحبت میکردم که ساکن چینه. میگفت چند روز پیش کارگرای کارخونهای که اونم اونجا کار میکنه پشت دفتر کارخونه اعتصاب کرده بودن و داشتن شعار میدادن. این قضیه دو سه ساعتی طول میکشه و دوست من متعجب بوده که اینا چطور خسته نمیشن. بعد خوب که دقت میکنه میبینه مردم مدام یه شعار مشخص رو تکرار میکنن و از اول… بدون یه لحظه استراحت و وقفه.
میره بیرون متوجه میشه کارگرا صداشون رو قبلا ضبط کردن و دارن با بلندگو پخشش میکنن و خودشون آروم یه گوشه نشستن.
🙂
آره؟ این جوریه؟
از وبلاگ مهر و وفا: مانا برای کلاس فارسی اش باید یه پروژه انجام میداد با عنوان اصفهان … به بچه ها گفته بودند که هر کسی یکی از شهرهای ایران رو انتخاب کنه ( در واقع گفته بودند که پدر و مادرهاتون مال هر کجا هستند همون شهر رو انتخاب کنید ) مانا اصفهان رو انتخاب کرده بود . می گفت بیشتر بچه های کلاس گفتند تهران !!! خلاصه از هفته پیش بچه توی اینترنت دنبال جمع آوری اطلاعات بود … خوب که گشت و گذارش رو کرد ، بعد خودم یه سری چیزها رو بهش گفتم .از جمله غذاهای معروفشون ( بریانی و خورش ماست ) سوغاتی و جاهای مهم و… یه پوستر خیلی قشنگ با یه سری عکس از آثار تاریخی اصفهان درست کرد….می گفت یه چیزی از اصفهان بده ببرم توی کلاس نشون بدم .دلم نمیومد دکوری های نقره و تابلوهای خاتم و… رو بدم ببره . گفتم به جاش یه جعبه گز ببر که بچه ها هم دهنشونو شیرین کنند. قبول کرد . امروز میگفت : نمیشه بابا رو ببرم توی کلاس برامون اصفهانی حرف بزنه ؟؟؟
اینو امروز یه دوست خوب، علی تجدد، برام نوشت:
«میخوام چیزی براتون تعریف کنم درباره مهر مادری. من یک خرگوش داشتم براش زن گرفتم! بعد از مدتی که خرگوش ماده میخواست وضع حمل کنه دنبال جای نرمی بود تا بچههاشو اونجا دنیا بیاره. من هم که بلد نبودم وگرنه چیزی براش میذاشتم. این وضعیتش رو درک نمیکردم، این دیوونهبازیا و خودشو به در و دیوار کوبیدناشو. بچه داشت میومد. هم درد زایمان داشت و هم اینکه میترسید بچههاش روی موزائیک آسیب ببینند. سر آخر دمب خودش رو درسته کند و گذاشت زیر بچههاش.
الان باید بگم بلاتشبیه! اما شما منو یاد اون میندازین.
پیغامی بود که از 15 سال پیش بهم رسیده بود تا امروز به شما برسونم.»
از وبلاگ در راه سفر: «… صبح که مستاجرها اساسشون رو جمع کردن و کلید رو تحویل دادن و رفتن، ما رفتیم بالا که یخچال رو خاموش کنیم و بیاریم پائین. کنار خونهشون، یه گلدون بامبو بود… یکی از کثیفترین و زشتترین گلدونایی که من به عمرم دیدم! پر از ریشههای زاید و لجن! سنگریزههای دکوری توش پر از آشغال بود و بوی بدش خونه رو برداشته بود! برگاش پر از خاک بود، که توی ونکوور بدون غبار یعنی اقلن 2 سال بوده کسی روش رو دستمال نکشیده!
اینجا خیلی رایجه چیزی رو که نمیخوان میذارن تو خونه و میرن تا هر کی خواست برداره… خلاصه که مهر گلدوستی من گل کرد و با همسر گلدون رو آوردیم پائین. بامبوها رو از آب کثیف دراوردیم، ریشههای اضافیش رو چیدیم، سنگهاش رو ریختیم توی وان و با فرچه حسابی شستیم و سابیدیمش… گلدونش رو که از لجن دیگه توش پیدا نبود تمیز کردیم، خود بامبوها رو شستیم و برگاش رو دستمال کشیدیم… برگای زرد و خشکش رو چیدیم و مرتب و تمیز و حسابی خوشگل، دوباره گذاشتیمش توی گلدون و سنگهای براق رو ریختیم پاش و آب توش ریختیم و گذاشتیمش کنار پنجره. وقتی داشتم برگاش رو دستمال میکشیدم باهاش حرف میزدم! ازش معذرتخواهی کردم که اینهمه وقت کسی به فکرش نبوده و اینجوری ولش کردن به امون خدا! کثیف و خاکی و بدبو! بهش هم قول دادم حسابی مواظبش باشم و بهش برسم.
فرداش که بیرون بودیم، منیجر زنگ زد و گفت مستاجر اومده میگه من یه گلدون بامبو داشتم، کجاست؟!!
ماجرا رو براش گفتم و توضیح دادم که چون دلم سوخته و فکر کردم گلدون رو ول کردن و رفتن آوردمش پائین و تمیزش کردم و الان هم فلانجاست… اگر میخوانش برو برش دار و بهشون بده. منیجر گفت بعضیا اینطورین… یه چیزی رو که نمیخوان میذارن و میرن، اما اگر کسی برش داره یهو براشون عزیز میشه و میان سراغش! میگفت تو این 10 سالی که کارش اینه، خیلیا رو دیده این اخلاق رو دارن!
شب که اومدم گلدون عزیزم نبود… دوباره برده بودنش پیش همونایی که تا دو سال دیگه هم نگاهش نمیکنن! هنوز یادش میافتم غصهم میگیره! …»
از وبلاگ شب آویز: یه بار هم تنهایی هامو یه گوشه گیر میارم اونوقت عین سگ می زنمشون، اینقدر که جون بدن، بعد خودم می شینم یه گوشه آروم نگاهشون می کنم، یه سیگار هم چس دود می کنم که بیشتر زجر بکشن، دم دمای آخرشونم می رم زیر گوششون می گم، یادته بهتون گفته بودم “این تیزی صنان شما نیز بگذرد”
پاسخ سایت لینکزن
سلام
ای کاش قبل از درج این مطلب نگاهی به بخش «قوانین نشر مطلب» و «درباره لینکزن» میکردید. ما بارها این رو برای خوانندگانمون توضیح دادیم که طبق قانون نمیتونیم به وبلاگهای فیلتر شده لینک بدیم و این متاسفانه نه تنها شامل وبلاگ شما که شامل همهی وبلاگهای وردپرس و بلاگ اسپات میشه. از دست ما در این مورد کاری به جز ذکر نام وبلاگ برنمیاد چون آوردن لینک وبلاگ فیلتر شده برامون طبق قانون دردسرهایی ایجاد میکنه که ساده ترینش فیلتر شدن خود سایت هست.
با این حال اگر راضی به انتشار مطالبتون بدون لینک و صرفا با نام نیستید اعلام بفرمایید تا وبلاگتون از این به بعد در لینک زن بازنشر داده نشه.
قلمتون روان
بامهر
لینک زن
====
جواب و درخواست من:
ضمن تشکر از توجه شما لطفا اگر طبق قوانین قادر به دادن لینک به وبلاگهای فیلتر شده نیستید، پس مطابق قوانینی در همان سطح از درج نوشته این وبلاگها هم خودداری کنید و بله، همانطور که نوشتم نه تنها مایل به انتشار مطالبم در سایت شما نیستم، بلکه مصرانه درخواست حذف دو یادداشت قبلی خود را دارم.
با احترام
نوشی
وبسایت محترم لینکزن
به درج نوشتههایم در سایت شما معترضم، من در مورد این نوشتهها حقوقی دارم که توسط شما زیر پا گذاشته شده. مصرانه درخواست میکنم از این به بعد نوشتههای وبلاگ نوشی و جوجههایش را در لینکزن بازنشر نفرمایید و دو نوشته قبلی نوشی را هم که بدون دادن لینک مستقیم و تنها با اشاره به نام وبلاگ منتشر کردید، حذف کنید.
نوشته هایی که بدون دادن لینک مستقیم در سایت لینک زن درج شدند اینها هستند: حواس پرنی و مرگ را زندگی کردن
امیدوارم فراموش نفرمایید گاهی آدمها برای نوشتن همین چهار خط هم خون دل خوردهاند و محترمانه تر است برای بازنشر نوشته دیگران، پس از کپی و پیست، یک لینک هم به سایت یا وبلاگ اصلی بدهید.
من به اعتراضم تا لحظه حذف نوشتههایم از سایت شما ادامه خواهم داد.
با احترام
فرنوش مهرفروزانی
وبلاگ نوشی و جوجههایش
پینوشت: بجای توضیح بیشتر توجه شما را به کامنتی که زیر یکی از مطالبم نوشته شده جلب میکنم: «بااجازه ی لینک زن من بعضی پست هاتون رو لینک میکنم و به دوستام معرفی میکنم حالا بعضی هارو با آدرس خوده وبلاگ نویسنده بعضی هارو ثل [مثل] اینکه لینک وبلاگ نویسنده رو نداره با لینک زن لینک میکنم خیلی ام جالبه اینجا«
پی نوشت دوم برای اینکه خودمون هم یادمون بمونه: این حداقله که کسی بعنوان یه نویسنده آنلاین از یک رساله آنلاین، توقع لینک مستقیم به نوشتهش داشته باشه. از کتاب که نقل نشده، این نوشتهها و نویسندهها حضور آنلاین دارن.
از وبلاگ رنج و مستی: یادمه بچه گی هام وقتیکه میرفتم پارک شهر از دم خونه تا خود پارک هر چی درخت کنارخیابون بود با دست لمس میکردم و میشمردم ، ممکن نبود یکی رو جا بندازم
توی مسیرم جلوی قنادی ها که می رسیدم شیرنی های توی ویترین رو میشمردم، شکلها و رنگهاشونو با هم مقایسه میکردم، وقتی برمیگشتم بازم جلو ویترین می ایستادم و بازم میشمردمشون که ببینم چند تاشونو خریدن و خوردن
اونموقع ها که با اتوبوس اینور و اونورمیرفتیم تمام تیرهای برق جاده ها رو میشمردم، اینجوری هم جاده یادم میموند هم حوصله ام سر نمیرفت
یه وقتهایی که مامان آبگوشت میذاشت نخودهای بشقابمو یکی یکی میشمردم ، اول نخود ها رو میخوردم، به خودم میگفتم اینا سربازند اول باید سربازها رو خورد تا شاه ضعیف بشه بعد نوبت به سیب زمینی میرسید اونم ملکه بود یه وقتهایی مامان دو تا ملکه به من میداد ، به گوشت که میرسیدم به خودم میگفتم اینو میدم مخمل بخوره – گربه مون ، شاه اصلا به خوشمزگی سربازا و ملکه نبود هر وقت میخوردمش ته دلم سنگینی میکرد ، ولی بابام اصلا نمیشمرد، سرباز و ملکه و شاه رو له میکرد و میکوبید و با هم میخورد به بابام میگفتم : بابا خیلی بیرحمی! همه رو کشتی ، بابام میزد پس گردنمو میگفت : تو بلد نیستی غذا بخوری همه اش به فکر بازی هستی ، نخود و لوبیا که شمردن نداره … ولی بابا اینام جون دارن خب … خیالات کودکی
الانم وقتی که میخوام برم طبقه چندم یه ساختمون با آسانسور نمیرم از راه پله اش میرم ، با آسانسور نمیشه پله ها رو شمرد وقتی پله ها رو نمیشمرم همه طبقات به نظرم عین هم میان
آره … مثلا خونه دوستم توی امیرآباد سیصد و هفتاد و دو پله داره ، هیچوقت اون دوستم ازیادم نمیره ، نفسم میبرید تا بهش برسم … چقدر خوشحال میشدم وقتی که به شماره هفتاد و دو میرسیدم
تو یکی رو خوب یادمه چون سر چهارراه که منتظرت میشدم هی ساعتمو نگاه میکردم و ثانیه ها رو میشمردم ولی اونی رو که فرتی می پرید بغلم هرگز یادم نیست… کی بود … کی اومد … کی رفت ، چند تا پله رفتم که بهش برسم ، چند پله اومد که به من برسه ؟
از وبلاگ فیل خاکستری: من در حال مجازی شدنم. کلاسهای درس ودانشگاهم هم مجازی شده اند. مجازی شدن یعنی تنها شدن، یعنی اینکه نتوانی در کلاس از هوا حرف بزنی واز بغل دستی ات سوال های بیخود بکنی.یا نتوانی وسط درس به دختری که لاک نارنجی زده و با عینک هایش مشغول گوش دادن به استاد است خیره شوی . نمی توانی منظره های واقعی و قابل لمس را ببینی. تنها منظره ای که می بینی پنجره ای است که بالایش آرم دانشگاه شیراز وجود دارد.مجازی شدن غمگین است. در کلاس های مجازی ما فقط صدای استاد را میشنویم. همیشه برایم سوال است که چه قیافه ای میتواند این صدا را از دهانش بیرون بدهد. در ذهنم صاحب صدا را میسازم این کار برایم راحت است. در سمت راست صفحه یک نوار وجود دارد که کاربران آنلاین را نشان میدهد. آنها همان همکلاسیهایمان هستند و ما میتوانیم با هم چت کنیم.خیلی ها نمیتوانند با چت کردن و تایپ کردن منظورشان را برسانند، ولی من میتوانم چون یک عمر مجازی و تنهای پنجاه درصدی بودم که الان هفتاد درصدی شده ام.
با یک دختر فیلیپینی آشنا شده ام. با وب کم یکدیگر را می بینیم. من با لهجه آمریکایی ام با او حرف میزنم که نصفش شیت و فاک و غیره است. اما او نه، او با ادب است. دیده اید بعضی ها پشت وب کم بی قرارند وهی این ور و آن ور میروند و چشمهایشان را باز و بسته میکنند؟ او جزو آنهاست. اسمش لی لی است. یا شاید اسم سختی دارد و میداند که تلفظش برایم سخت است به خاطر همین اسم لی لی را برای خودش انتخاب کرده. من همه ی مشکلاتم را برای او میگویم و او هم گوش میدهد. گوش دادن او استادانه است. امروز نمیدانم چطور شد که وقتی برایم از علایقش حرف میزد دستم بدونه اراده بلند شد تا موهای خرماییش را لمس کند ولی به شیشه مانیتور ال جی خورد.
یاد آن روزها میفتم که بین ساعات درسی میرفتیم بیرون از دانشگاه و نسکافه میخوردیم. من چشمهایم را میبستم و با دهانم آرام به لیوان نسکافه فوت میکردم و بخار داغش به پشت پلکهایم میخورد.
من یه دوست رو گم کردم. یعنی اول من گم شدم، همون موقع که شماها منو گم کردین، بعد من پیدا شدم و دونه دونه پیداتون کردم یا پیدام کردین، موند یه نفر که به هر دری زدم پیداش نکردم.
کسی از هوشنگ خبر داره؟ هوشنگ وبلاگ روزانه؟ هوشنگ دودانی؟
من یه دوست رو گم کردم.
از وبلاگ قصههای من و دخترکم: خوراکی خوردن برای دخترک کار سختی است چون معمولن سفارش خاصی دارد و امان از روزی که من متوجه نشوم چه می خواهد.
از صبح که بیدار شد مرتب می گفت اِکس… مامان اِکس. نمی فهمیدم چه می خواهد. صبحانه ای که آوردم را نمی خورد و می گفت نه… اِکس، پس اِکس یک خوراکی بود. خلاصه رفتیم به آشپزخانه و به جستجوی اِکس. در کابینت ها نبود. اما بالاخره در یخچال پیدایش کردیم … تخم مرغ می خواست …اِگز! و با پافشاری طی چند روز موفق شد به من بفهماند که این صبحانه مورد علاقه اش است. حالا هر روز صبح یک اِکس می زند توی رگ!
حتمن دخترکم پیش خودش فکر می کند چقدر باید زحمت بکشد تا مادرش منظورش را بفهمد. شاید فکر کند اصلن فرقی ندارد که به فارسی حرف بزند یا به انگلیسی، در هر حال باید کلی جان بکند تا مادرش متوجه شود.
می دانید آخر کلی هم طول کشید تا بفهمم مین چیش چیست؛ مین چیش که گاهی میش کیش هم تلفظ می شود همان کشمش خودمان است 🙂
و اما سخت ترین مورد که البته خوراکی نبود؛
در تمام عمرم هیچ بچه ای را ندیده بودم که به قاشق بگوید گوزن! و هر چه من اصرار می کنم که دخترکم بگو قاشق و می دانم که گرچه با تلفظی خنده دار ولی می تواند بگوید قاشق… نه گوزن! گوزن بده! این باعث نگرانی من شده بود که؛ وای چه کار کنم اگر این دخترک همینجوری فارسی یاد بگیرد که اصلن فارسی یاد نمی گیرد. عکس گوزن و گوزن پلاستیکی هم کمکی نکرد که نکرد. بجای واژه ی قاشق در ذهن این دخترک همچنان واژه ی گوزن وجود دارد و دلش هم نمی خواهد آن را تغییر بدهد. اما فکرش را بکنید چقدر خنده دار است که هر روز سر سفره، دخترک کوچولو گوزن خود را بدست می گیرد و غذا می خورد.
بساط خنده ی من و پدرش همیشه موقع ناهار و شام به راه است!
پینوشت از نوشی: پسردایی من به قاشق میگفت تق تلا togh tola و دختر خاله م به مدرسه میگفت بدم بودو badam boodoo 🙂
اگه از دوستای قدیمی نوشی هستین و توی سالهای سکوت ما، به من ایمیل دادین این احتمال وجود داره که جواب ایمیل شما رو بدم. بعد از هشت سال…
معمولا من ایمیلی رو بدون جواب نمیذاشتم و نمیذارم. اگر جواب ندادم بدونین گمش کردم لابلای ایمیلهای دیگه.