کثافت درون ما

امروز خیلی اتفاقی توی خبرهای نه چندان قدیمی برخوردم به خبر قتل یک کودک سیزده ماهه توسط مادرش در نیویورک. خبرغمگین کشته شدن بچه‌ها به دست مادرهاشون چیز جدیدی نیست اما چند نکته توی این خبر بود که باعث شد تا این ساعت شب ذهنم همچنان مشغول خبری باشه که خوندمش.

* مادر و پدر بچه، تینا و محمدرضا ترابی؛ ایرانی هستن. به بیان دقیقتر پدر ایرانی بود، چون الان مرده.
* تینا سی ساله‌ست و محمدرضا سی و یک ساله بود.
* نمیدونم کی ازدواج کردن اما پنج بچه داشتن که به ترتیب پنج، چهار، دو و بچه‌های آخر، دو دوقلوی سیزده ماهه هستن.
* سابقه مصرف مواد مخدر کاملا مشخص و احراز شده بوده. شش ماه اول بعد از تولد، دوقلوها (به همراه سه بچه دیگه) دور از مادر زندگی میکردن.
* پدر بارها بچه‌ها و زن رو مورد آزار قرار داده بوده. مدتها بود که زن به همین دلیل از مرد جدا شده بود (یا جدا زندگی میکرد).
* وقتی پلیس برای سئوال و جواب به محل اقامت پدر میره، مرد حین فرار از بلندی پرت میشه پایین، یا شاید خودکشی میکنه. هر چی که هست حاضر به مواجهه با پلیس نبوده، هر چند روز مرگ بچه در محل جنایت حضور نداشته اما چیزی بوده که باعث فرارش از پلیس میشه.
* مددکار مرتب از محل زندگی بچه ها بازدید میکرده، در گزارش آخرین ملاقاتش نوشته بوده که خطری بچه‌ها رو تهدید نمیکنه.
* بدن بچه کشته شده، الینا، پر از آثار ضرب و جرح بوده.
* همزمان با مرگ الینا، برادر دوقلوش کیان هم به شدت مورد آزار قرار گرفته بوده. کیان سریع به بیمارستان منتقل میشه. سه بچه دیگه دچار سوتغذیه بودن.

من جزئیات بیشتر رو نمیدونم. دنبال هم نکردم که بدونم. اما میتونم حدس بزنم زندگی برای مادر تنهایی که پنج بچه قد و نیمقد رو توی یه زیرزمین تنگ و تاریک سرپرستی میکرده، معتاده، سالها تحت شکنجه یه مرد آزاردهنده بوده و احتمالا شش هفت سال آخر عمرش کثافت از سر و روی روحش بالا میرفته چقدر میتونسته سخت باشه. من میتونم شرایطی رو که آدمها از آدم به کثافت تبدیل میشن حدس بزنم.
.
نمیدونم چند نفر از شما فیلم بابادوک رو دیدین. چند نفر شما تونستین حدس بزنین بابادوک کی بود و بودن خانم پیر همسایه چه معجزه ای شد برای مادر تنها.
.
میدونین، همه ما مادرها یه بابادوک خشمگین خونریز درون خودمون داریم. همه ما مادرها که یادمون میره قبل از مادر بودن آدمیم و مثل همه آدمهای دیگه نیاز به استراحت و برای خودمون زندگی کردن هم داریم. همه ما مادرها که تک می افتیم و دیگران فراموشمون میکنن و همه وجود ما رو توی بچه هامون خلاصه میکنن، همه ما که هیولای درونمون میتونه قد بکشه و رشد کنه…

خیلی از ما اونقدر خوش‌شانس هستیم که بتونیم از پس هیولا بربیاییم. اما چند تا تینا دور و برتون میشناسین که نتونستن؟ که بابادوک وجودشون رو به کثافت کشید و بلعید؟
.
متنهای این هفته وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده در مورد شرایطی صحبت میکنه که میتونه از آدم قاتل درست کنه. من مدتهاست متنی برای وبلاگ ننوشتم، اما اگه مینوشتم حتما میگفتم که بارها پای صحبت مادرهایی نشستم که برام نوشتن توی شرایط خاصی که درش گرفتار شده بودن دلشون میخواسته بچه‌شون رو بکشن. سرش رو به دیوار بکوبن، دلشون میخواسته بچه‌شون بمیره… مادرهایی که میدونم فرشته‌ن اما به هزار دلیل ثابت شده و نشده مثل هجوم هورمونها، تک افتادگی و تنها ماندن، احساس بی‌ارزشی، خستگی مفرط و هزار درد دیگه هر آن میتونن به قاتل تبدیل بشن.

یا اون یکی دسته، مادرهایی که صداشون رو با قداست مادرانگی و بهشت زیر پاشون خفه میکنیم… مادرهایی که خیلی‌هاشون به قاتل روح خودشون تبدیل میشن و میمیرن قبل از اینکه زندگیشون تموم بشه.
.
گاهی برای به بند کشیدن بابادوک نیاز به خانم همسایه هست. فقط همین که بگه اگه کمکی خواستی من هستم. اثر میکنه… باور کنید.

 

the-babadook-movie

سیاه مشق

لطفا، خیلی از زنهای تنها به مردهایی که احساس امام علی بودن بهشون دست میده نیاز ندارن. به مردهایی که فقط دنبال زنی برای پرستاری بچه هاشون میگردن هم نیاز ندارن.
لطفا بساط خیریه تون رو یه جای دیگه پهن کنین و بفهمین که در وجود زن چیزی بیشتر از مادر بودن هم هست.
.
پی نوشت:
عصبانیم؟ نه نیستم. دارم مشق مینویسم که یادم باشه کجا نباید ایستاد، کی باید حرکت کرد.

با بابا دوک دوک دوک

چند شب پیش فیلم بابادوک رو دیدم. میگن ترسناکه اما من نترسیدم، فقط آشفته‌م کرد. بابادوک قصه یه مادر تنها و خسته و غمگینه با یه بچه باهوش و بازیگوش و شیطون که همه انرژی مادر رو میگیره و غصه پس زمینه داستان که مادر هنوز نتونسته بارش رو زمین بذاره و بعد احساس گناه، احساس گناه، احساس گناه.
انگار که بابادوک زیر پوست مادر باشه، خوابش بیاد، بچه نذاره و بابادوک از دهن مادر داد بزنه، مادر چیزی بگه و بچه گوش نده و بابادوک از دهن مادر داد بزنه. تحت فشار باشه و بچه اهمیتی نده و بابادوک از دهن مادر داد بزنه. انقدر عاصی بشه که مرگ براش بشه رسیدن به کسی که خیلی وقته دیگه نیست و جای خالیش هیچ جور پر نشده. بچه هم بشه طنابی که وصلش کرده به دنیا، عین یه مانع… بعد تقلای مادر برای فرار، مبارزه، یا قبول.

همه ما یه دوره‌ای بابادوک رو دیدیم، ازش ترسیدیم و فرار کردیم، باهاش جنگیدیم و پیروز شدیم، یا شاید پذیرفتیمش و فردا سوژه خبر روزنامه‌ها بودیم. من قصد ندارم اینجا چیزی بنویسم که داستان رو لو بده، فقط میخوام بگم کاش یاد بگیریم با خودمون مهربون باشیم. دردها، ضعفها و خستگیهامون رو قبول کنیم. قبول کنیم ما آدمیم. زندگی کنیم. و کاش دیگران تنهایی مادرای تنها و خطر این تنها بودن رو جدی بگیرن. هیچکس رو نمیشه تا ابد توی زرورق تقدس و مهربونی و بهشت زیرپا پیچوند… آدما آدمن، خسته هم میشن.

babadook

چگونه میتوان زنی را به انزوا کشاند.*

احتمالا وقتی با اینترنت آشنا شدم زن تنهایی بودم. اینترنت پنجره ای بود که میتونستم از اون نفس بکشم. دری بود به سوی نور. اون روزها بچه ها کوچولو بودن. ناشا زیر یکسال داشت و آلوشا تازه سه ساله شده بود. مشکلات مادی داشت له م میکرد. ناامنی مفرط، گرفتاری بزرگ کردن بچه های پشت سر هم و درگیریهای دادگاهی کلافه م کرده بودن. اما چیزی که بیشتر از همه اینا عذابم میداد تنهایی بود…
کمتر از دو سال گذشته. امروز که نظر خواهی این وبلاگ رو برای همیشه (تاکید میکنم برای همیشه) بستم به این فکر میکنم آدما چقدر خرج میکنن واسه اینکه زنی رو که میخواست از تاریکی دربیاد دوباره به انزوا بکشونن؟
من کار خودم رو میکنم، این سفره اینجا همچنان پهن ه. هر وقت سوژه کم آوردین تشریف بیارین. بلاخره از این نمد برای همه کلاهی پیدا خواهد شد.
ایام به کام.

* این نوشته مخاطب خاص داره.

غمگنانه

-تو به بچه گفتی زهرمار…
-من اینو نگفتم. من فقط بهش گفتم…
-چرا گفتی. تو مادر خوبی نیستی.
– من بچه مو خیلی دوست دارم اما این دلیل نمیشه بچه هر کاری…
-بچه تو؟ بیخود… تو هیچوقت حق نداری رو این بچه ادعایی بکنی.
-ببین، من نمیخوام بحثای الکی بکنم، من مادر این بچه هستم. تو خوب میدونی که مادر این بچه هستم… مادر هیچوقت بد بچه شو نمیخواد.
– آره، مادر… نه تو…
……
و این یکی از هزاران بحثی بود که در طول روز بین ما میشد… بحثی که لبه تیزش اول متوجه مادری من بود. خنجری که عاطفه منو زخمی میکرد. بحثایی که تموم نمیشد و در همه اون روزا و شبای یه سال و نیم اول زندگی آلوشا، منو دچار تردید کرد که من مادر خوبی هستم یا نه.
و من همچنان سعی میکردم.
……
-چرا تلفن رو برنمیداشتی؟
-گرفتار بودم…
-لابد بازم داشتی کتاب میخوندی، آره؟ بچه کجاست؟
-خوابه…
-خب شانس آوردی، حداقل تو بچه شانس آوردی.
……
و من نگفتم که پام رو سرامیک کف آشپزخونه سر خورده بوده، که با پشت سر، زمین خورده بودم، که ده دقیقه تمام نتونسته بودم از جام بلند شم. که آلوشا با وحشت انگشتاشو به خونی که از بینیم بیرون زد کشیده بوده و گفته بوده آخ… بحث نکردم و فقط باور کردم که تنهام و دقیقا همون رفتاری رو باخودم کردم که وقتی باردار بودم کرده بودم.
……
به خودم میگفتم: ببین نوشی، حق نداری ویار داشته باشی. گوش میکنی چی میگم. ویار یه هوس اختیاریه، یه بهونه ست. تو میدونی که میتونی با خودت مبارزه کنی. فقط کافیه روزی ده بار واسه خودت تکرار کنی که تو مجبوری عادی زندگی کنی، مجبوری ویار نداشته باشی. مجبوری وقتی دلت یه چیزی خواست و نبود، به خودت بگی که اینا بازیهای احمقانه ذهنته با تو. مجبوری استفراغ نکنی. اصلا تهوع و ویار حاملگی مال زنیه که صد تا نازکش داره، نه مال تو… با خودت کنار بیا، با شرایطت. با بچه ای که مسئولیتش رو قبول کردی. بهش بگو… به جنینت بگو. باهاش حرف بزن…
……
و من درگیر نجواهایی شدم که تو گوش بچه هام خوندم و قبول کردم با این شرایط باید بپذیرم که این بهترین زندگیه که میتونم داشته باشم.
……
-بچه ازت میترسه. ببین تو چه مادری هستی که بچه ازت میترسه.
-بچه از من نمیترسه، من فقط دارم سعی میکنم بهش بفهمونم که کارش درست نیست.
-نه دیگه، اینا رو هم تو وبلاگت مینویسی؟ اینکه سر بچه داد میزنی؟ اینکه تهدید میکنی میزنیش؟ یا فقط ژست مامانای مهربون رو میگیری؟
……
و من تو ذهن خودم کلنجار میرم…
……
-آلوشا به روح مادرم دیگه پا میشم میزنمت. برو تو اتاقت بچه…
……
و گریه پسرکی که تو اتاقشه، و بدن من که ازدرون میلرزه. خودمو دلداری میدم: من نزدمش، فقط گفتم که میزنم. اما آروم نمیشم. ناشا رو صدا میکنم و یادش میدم: -برو تو اتاق داداشت، بهش بگو عزیزم، بیا… بغلش کن مامانی، داداش تنهاست.
……
خسته ام… کامنتهامو نگاه میکنم:
salam nooshi, moteasefane webloget kheili mozakhraf shode. jarianha dige ziad jaleb nist,dir be dir up date mikoni. masaele hashiei too webloget ziad shode….
……
فکر میکنم حامد از روراست ترین خواننده هامه… فکر میکنم که چقدر خوب که بود، چقدر خوب که نوشت. راستی خودم متوجه نشده بودم؟ نفهمیده بودم که دیگه مدتیه نمیتونم سبکبال بدوم و نفس بکشم؟
من کجام؟ داستانهای حاشیه ای وبلاگ منو تا کجا کشوند؟ انگار دستی گوشه دامن منو گرفت و با خودش کشید پائین. چقدر خودم رو توضیح داده باشم تو این یه سال خوبه؟ چقدر ذهنم درگیر اثبات زن بودنم، مادر بودنم و طبیعی بودنم شده باشه خوبه؟ چند بار مجبور به جواب دادن شده باشم خوبه؟
……
خسته م.. من مثل آدمی که واسه اولین بار جلوی دوربین ایستاده و دستاش اضافی به نظرش میان، نمیدونم با آدما چکار باید بکنم. آدمایی که از سایه به روشنی میان، آدمایی که از روشنی به سایه میرن. آدمایی که فحش میدن، آدمایی که عشق میورزن.. من جای خودمو گم کردم. نمیدونم کدوم رو باید باور کرد، دخترکی رو که هر وقت با مادرش قهر میکنه، منو به باد توهین و تهمت میبنده یا اونی رو که دوستم داره و بدون اینکه حتی یکبار منو دیده باشه.
من خسته م… چرا نقش بازی کنم؟ من یه مادر نرمال و طبیعیم، داد میزنم، گریه میکنم، با بچه هام تندی هم میکنم… مادر شما همیشه با شما یکنواخت بوده؟ همیشه مهربان؟ همیشه گشاده؟ هیچوقت مادرتون از شما دلگیر نشده؟ مادر شما در شرایط من، شما رو بزرگ کرده؟
……
سه ساله که دارم سعی میکنم راهی پیدا کنم بین زنانگیم و مادریم. سه ساله که دارم سعی میکنم با کمترین آسیب به بچه هام چیزهایی رو هم واسه خودم به دست بیارم. به من برمیخوره وقتی یکی میاد خونه م و انتظار داره من با هاله نور دور سرم و یه جفت بال آبی آسمونی در رو براش باز کنم و اونو به بهشتم راه بدم. به من برمیخوره وقتی خسته ام، آدمها بخودشون حق بدن رفتارم با بچه هام و شیوه زندگیم رو قضاوت کنن. به من برمیخوره وقتی یکی به من میگه که منبع درامدت چیه. به من برمیخوره وقتی مجبورم میکنن وارد درگیریایی بشم که هیچ جذابیتی برام نداره.
……
سه ساله دارم سعی میکنم حس گناه رو از خودم دور کنم. سه ساله وایسادم و با صبوری به حرف آدمایی که به من میگن اگه مادر خوبی بودم مینشستم سر زندگیم گوش میکنم. دیگه بسه برام. دیگه کافیمه.
……
آی آدمایی که به این خونه میاین، اینجا زنی هست که هیچ ادعایی نداره. اینجا زنی هست که از بد حادثه یه مادر تنهاست. خسته میشه، گریه میکنه، داد میزنه، همه چیزش مثل مادرشماست. نه بیشتر و نه کمتر. نقادانه به خونه من نیاین. از زیر ذره بین روابط من و بچه هام رو نگاه نکنین. تو الک نوشی وبلاگ و نوشی واقعی منو بالا و پایین نندازین. مرهم نیستین، تو رو خدا این قدر منو با احساس گناه رها نکنین…

درخت گردو

…توی ایران عادت کردیم زن رو همیشه تحت سرپرستی یه مرد ببینیم. تا وقتی که دختر خونه‌ست، بابا، وقتی شوهر کرد شوهر و وقتی هم که همسرش مرد… خوب خدا پسر رو واسه همچین روزی به آدم داده دیگه!
حالا اگه یه زنی بنا به هر دلیلی شرایط بالا رو نداشته باشه و یا اینکه بخواد روی پای خودش وایسه، اونوقت میشه درخت گردوی سر گذر. هر کی از راه میرسه واسه میوه هاش نقشه میکشه. همه خودشونو محق میدونن که حتی واسه مدتی خودشون رو صاحب اون بدونن. بعضی ها وقتی دستشون به هیچی نمیرسه فقط پای درخت ادرار میکنن و میرن. بعضیا روی تنه ش قلب تیرخورده میکشن… خلاصه تا وقتی هست و جوونه، میخوان ازش استفاده کنن. بعدم که احساس کنن این درخت ممکنه بیفته روی خونه هاشون، قطعش میکنن. بد هم نیست. چوب گردو ارزش خودش رو داره.
زن تنها، نه چیزی که خیلی ها ازش به عنوان فحش یا ابزاری واسه ضعیف قلمداد کردن زن استفاده میکنن، نه، دقیقا زن تنها یعنی زنی که بدون بادی گاردی به اسم بابا – داداش و شوهر داره زندگی میکنه همیشه در معرض این خطره که درک نشه. مواظبه که خنده هاش حمل بر خط دادن نشه، که سرخوشی ش حمل بر قصد برهم زدن کاشانه بقیه نشه، زن تنها همیشه در معرض این انتخابه که: یا دم دست باش یا پای از دست رفتن آبروت بشین.
زن تنها مدام درحال جا خالی دادنه. از شر آدمایی نامردی که با درخت گردویی که از بد حادثه بجای اینکه وسط چاردیواری باشه، یه کمی اون طرفتر ریشه داده و سر راه اونا قرار گرفته…
شما هم مثل من دارین مدام جا خالی میدین؟