آرامگاه زنان رقصنده

آرامگاه زنان رقصنده، این اسم وبلاگ روزانه و گروهیه که ما توش می نویسیم. هر یازده روز راجع به یه موضوع مشترک. ده روز ما ده زن رقصنده، و یک روز نویسنده مهمان آقا.
هیچ کدوم از ما، نه ما که نویسنده ثابت وبلاگیم و نه نویسنده مهمان، از نوشته دیگری خبر نداره. ما نوشته‌مون رو همزمان مینویسیم، اونها رو ذخیره میکنیم و بعد بدون هیچ تغییری توی وبلاگ منتشرشون میکنیم. هر روز برای هر نوشته.
ده نوشته با اوقات مختلف روز شناخته میشن: سحرگاه، سپیده‌دم، صبح، نیمروز، بعد از ظهر، عصر، شامگاه، شبانگاه، نیمه‌شب، بامداد. ما ده زن، کنار هم یک شبانه روز رو میسازیم.
ما قصد آموزش یا نصیحت نداریم و مدعی هیچ چیز نیستیم. ما آدمای مختلفی هستیم با شرایط مختلف، انتخابای مختلف، از گوشه و کنار دنیا. حتی راستش رو بخواهین ما همدیگه رو از نزدیک نمیشناسیم، همه ما رو ققط یه چیز به هم نزدیک کرده: نوشتن.
نوشته ها اسم هیچ نویسنده ای رو به دنبال نمیکشن. بجز نویسنده مهمان که به خواست خودش اسمش ذکر میشه یا اسم مستعار براش در نظر میگیریم، شما از ما هیچ نامی پای هیچ نوشته‌ای نخواهید دید.

ما از امروز شروع کردیم. نویسنده هر روز با روز قبل فرق میکنه. این اولین نوشته اولین موضوع ماست: وقتی زن قدم اول را برای انتخاب برمیدارد.
همراه ما باشید.

بیاد زنان فوتسال ایران، نیلوفر اردلان… برای نیمه دیگر

بسیاری از شما نمیدونین ما زنها برای به دست آوردن چیزایی که دنیای تحت حاکمیت مردها، دودستی به شما تقدیم کرده و به ضرب و زور از دست ما بیرون کشیده، تا امروز با چه جون‌سختی مبارزه کردیم. روزایی رو از سر گذروندیم که از هوا و نور و آرامش محروم بودیم، اما دست نکشیدیم و با چنگ و دندون دوام آوردیم و جنگیدیم. جنگی که برخلاف تصورغالب، اون سرش هیچ مردی نایستاده بود، فقط ما بودیم و دیوارهایی که نمیگذاشت ما همقد و برابر، شونه به شونه و کنار شما بایستیم.
و ما علیه دیوارها جنگیدیم… هنوز هم میجنگیم.
شاید باور من به نظر شما بچگانه باشه اما من شک ندارم دنیا یه روزی به دست زنها تغییر میکنه و جای بهتری برای همه ما میشه.
bird-cage-clip-art-597679

شاید این بهای بقای ما بود

ناشا از پارسال ساکسوفون میزنه، اونم تنور* که از نظر من برای دختری با اون استخوون‌بندی ظریف زیادی بود. مخالفت کرده بودم. سال اول من فلوت رو فقط بخاطر سبکیش براش انتخاب کرده بودم و دقیقا دلیل مخالفتم با این یکی هم سنگینی ساز بود که باید توی شرایط بی‌ماشینیمون تا مدرسه میکشیدش و برش‌میگردوند. بعد وقتی یادم افتاد که خودم وقتی سن اون بودم چقدر دلم میخواست گیتار زدن یاد بگیرم و نشد، تسلیم شدم و فکر کردم بعد از یه مدت از سرش می‌افته، اما دو سال تمام ادامه داد و ساز رو توی سرما و گرما کشید و برد و آورد و نت به نت یاد گرفت و خم به ابرو نیاورد. حتی معلم موسیقیش هم تحسینش کرد و گفت که کمتر کسی توی مدرسه دوست داره تنور بزنه، چه برسه به اینکه دختر هم باشه. (اینجا هم هنوز از اون خبرا نیست و علیرغم تمام تلاشی که توی محیط آموزشی میشه، هنوز مرزبندی دخترونه پسرونه بیداد میکنه.)
ناشا ادامه داد، به گروه جز** مدرسه راه پیدا کرد، بعد توی مسابقه استعدادها هم شرکت کرد و به قول خودش با دست و پای لرزون به همراهی دوستش که میخوند و پیانو میزد، ساز زد.

این دختر با چنگ و دندون برای داشتن شرایط بهتر و رسیدن به چیزایی که دوستشون داره میجنگه، تلاش میکنه و به دست میاره. تحسینش میکنم و در عین حال میترسم. توی سرم مدام تکرار میشه که دنیا هیچوقت واسه آدمای مبارز و سختکوش خواب خوش ندیده؛ خصوصا اگه زن باشن. بعد به خودم قوت قلب میدم که شاید اشتباه میکنم، شاید دنیای من کوچیک بوده، شاید من تلخ و ناامید شدم. شاید دخترای این نسل بهتر از دخترای نسل من زندگی کنن…
کسی چه میدونه؟ شاید بعد از این همه جنگیدن و ایستادگی و تلاش، دنیا یه روزی جای بهتری برای همه باشه.

* Tenor saxophone
**Jazz band

4

ببین کجا میرقصی

وقتی بچه بودم فیلم شعله خیلی معروف بود. مخصوصا اون تیکه رقص دختره روی خورده‌های شیشه، حتی برای منی که از فیلم هندی خوشم نمی اومد و تا به رقص و آوازش میرسیدم فیلم رو جلو میزدم هم جذاب بود. برام جالب بود که آدم پاش خونین و مالین بشه اما بازم بخونه و برقصه و دوام بیاره. الان سی و چند سالی از اون موقع گذشته. من هنوزم به اون رقص فکر میکنم و اینکه آدم باید انگیزه خیلی مهمی داشته باشه که اون جوری برقصه.
.
سر ناشا پنج ماهه حامله بودم که به اصرار خانواده‌ها توی یه پارک با پدر بچه‌ها قرار گذاشتیم شاید بتونیم به توافق برسیم. کار به صحبتها ندارم، فقط یه جایی رسید که پرسیدم پس تکلیف کتکایی که خوردم چی میشه؟ گفت اونا که حقت بود. یادمه همون موقع پاشدم. پاشدم و دیگه هیچوقت، هرگز و تحت هیچ شرایطی به برگشتن فکر نکردم.
.
من همه این سالها جا نزدم، با همه ترسم پا پس نکشیدم و روی خورده‌های شیشه رقصیدم، اما نه واسه حفظ زندگی با کسی که کتک خوردن رو حق من میدونست. برای پس گرفتن خوشبختی، که حق من و بچه‌هام بود.

سوختن، فصل مشترک

سرکوب زن بخش انکارناپذیر ما شده. قوانین ما سرکوب رو اول به خانواده و بعد به جامعه واگذار میکنن و اگه از دست اونا کاری برنیاد خودشون وارد عمل میشن. زنها توسط مردهای خانواده کنترل میشن؛ اگه خانواده‌ از زن حمایت کنه، جامعه خانواده رو زیر فشار اجتماعی له میکنه و اگه جامعه از زن حمایت کنه، دولت دست به کار میشه تا جامعه رو سرکوب کنه و همه اینها بخاطر اینه که زن سکوت کنه.
نجیب که باشی توسری میخوری و حرف نمیزنی، میذاری بهت تجاوز کنن، بهت زور بگن، کتکت بزنن، میذاری برات لباس و پوشش انتخاب کنن، شوهرت بدن، به وقتش بچه‌هات رو ازت بگیرن و طلاقت بدن و یا اگه دلشون خواست طلاقت ندن، نجیب که باشی با خوب و بد میسازی و میسوزی و این سوختن میشه فصل مشترک زندگیت، چون اگه عصیان کنی ممکنه یا با اسید بسوزی و یا به هزار بهانه حق و ناحق جوانی و زنانگیت توی دادگاه و زندان و پای چوبه اعدام سوزونده بشه.
قوانین اعدام و قصاص هم دستخوش همین بازیه. یا دولت میکشه، یا می اندازه روی دوش خانواده‌های درگیر. بعد جامعه وارد عمل میشه تا فشار رو روی دوش خانواده‌ها بیشتر کنه. مردم با هم درگیر میشن تا ثابت کنن مرز حجاب داشتن و نداشتن کجاست، یا فلانی قاتل هست یا نیست و این وسط کلا اصل موضوع فراموش میشه.
توی کشوری که دادگاهش هیئت منصفه نداره، قانونش با اعدام آدما جرم رو رفع و رجوع میکنه، حکومتش برای درس عبرت دادن آدما رو علنی اعدام میکنه، آدماش میتونن به گمان گناه همدیگه رو بکشن و جواب پس ندن، یا بی‌مهابا اسید بپاشن و به فلان فتوای دینی استناد کنن، یه روزی میرسه که بلاخره برای هیچکس، هیچکس، هیچکس هیچ داد و دادرسی در کار نخواهد بود.
من در مورد بیدادگاهی به اسم ایران صحبت میکنم.
.
.
پی‌نوشت
زنانگی این متن بخاطر همزمانی با اسیدپاشی و اعدام یک دختر جوانه. از طرف دیگه من زنم و از سمت و سوی خودم میبینم و صحبت میکنم.