زن – مادر

فکر کنم سال گذشته بود که به تماشای سریال مادر (Anne) از ساخته‌های ترکیه نشستم. برای من که خودم رو یه تماشاگر حرفه‌ای میدونم موضوع و هسته اصلی داستان با جریانهای معمول در سریالهای ترکیه متفاوت بود، یا اگه بخوام دقیقتر گفته باشم، متفاوت شروع شد ولی مثل باقی سریالهای ترکیه تمام شد.

اما همون شروع زیبا و داستان متفاوت باعث شد که سریال مادر یه گوشه ای توی ذهن من رو اشغال کنه و این جریان ادامه پیدا کرد تا امسال که با سریال زن (Kadın) مواجه شدم و اونقدر حس این دو سریال با باقی کارهای ترک متفاوت بود که دنبال عوامل تهیه گشتم و فهمیدم هر دو از روی دو سریال ژاپنی به همین نام ساخته شدن و البته که فیلمنامه نویس هر دو یه آقاییه به اسم یوجی ساکاموتو (Yuji Sakamoto)

مادر ترکی رو دیده بودم، پس شروع کردم به دیدن مادر ژاپنی و این جوری بود که فهمیدم چرا مادر شروعی متفاوت از باقی سریالهای ترکیه داشته و پایانی مثل باقی سریالهای ترکیه (و البته با پایانی متفاوت از همپای ژاپنیش).

در مورد سریال زن هم، با اینکه نمونه ژاپنیش رو هم پیدا کردم و میدونم که از سریال ترکی خیلی کوتاهتره و زودتر میتونم بفهمم ته داستان چی میشه اما هنوز دلم نیومده ببینمش. شاید چون برای من سریال زن ترکی یه تجربه متفاوت، خوشایند، عجیب و البته خیلی ملموسه.

با تمام تفاوتهای زیادی که بین قصه زندگی من و این زن هست (چیزایی که من به این شکل تجربه نکردم. چیزایی مثل فقر، حسی که به همسرش داره، دلایل تنها شدنش و بیماری بدخیمش) شاید چون یه زن تنها با دو تا بچه‌ست و به سختی داره دست و پا میزنه تا از فرو رفتن خودش و خانواده‌ش جلوگیری کنه، به شدت برام قابل لمس و باورپذیره.

همه اینها رو نوشتم که بگم هسته داستانی قوی، بازیهای خوب و شخصیت پردازیهای قابل قبول توی این سریال جای خود، امشب یه صحنه چند دقیقه ای توی این سریال بود، که اشک و لبخند روهمزمان به من هدیه داد و وادارم کرد سه بار این تیکه رو بزنم عقب و از اول نگاه کنم… جایی که پدربزرگ از نداشتن پول و نخریدن بستنی برای بچه ها به گریه می افته و بهار، مادر داستان میخنده و پدربزرگ رو هم به خنده می اندازه و عظمت بردباری، دریادلی و استواری آدمی رو به نمایش میذاره.

Woman - Mother

ریشه در کودکی

اونایی که منو از نزدیک میشناسن میدونن که ژانر سینمایی مورد علاقه من سینمای وحشته. اما نه هر فیلم ترسناکی، بیشتر دنبال فیلمهایی هستم که قصه‌ی پشت وحشت جاری در فیلم جذبم کنه. توی سینمای هالیوود به ندرت چنین چیزی گیرم میاد، مگه اینکه بازتولید یه فیلم خارجی باشه، مثل آب سیاه، حلقه، یا ….

این یکی اما تولید امریکاست. یکی از مادرانه‌ترین، لطیفترین و قشنگترین فیلمهای ترسناکی که دیدم.

Before I Wake

با بابا دوک دوک دوک

چند شب پیش فیلم بابادوک رو دیدم. میگن ترسناکه اما من نترسیدم، فقط آشفته‌م کرد. بابادوک قصه یه مادر تنها و خسته و غمگینه با یه بچه باهوش و بازیگوش و شیطون که همه انرژی مادر رو میگیره و غصه پس زمینه داستان که مادر هنوز نتونسته بارش رو زمین بذاره و بعد احساس گناه، احساس گناه، احساس گناه.
انگار که بابادوک زیر پوست مادر باشه، خوابش بیاد، بچه نذاره و بابادوک از دهن مادر داد بزنه، مادر چیزی بگه و بچه گوش نده و بابادوک از دهن مادر داد بزنه. تحت فشار باشه و بچه اهمیتی نده و بابادوک از دهن مادر داد بزنه. انقدر عاصی بشه که مرگ براش بشه رسیدن به کسی که خیلی وقته دیگه نیست و جای خالیش هیچ جور پر نشده. بچه هم بشه طنابی که وصلش کرده به دنیا، عین یه مانع… بعد تقلای مادر برای فرار، مبارزه، یا قبول.

همه ما یه دوره‌ای بابادوک رو دیدیم، ازش ترسیدیم و فرار کردیم، باهاش جنگیدیم و پیروز شدیم، یا شاید پذیرفتیمش و فردا سوژه خبر روزنامه‌ها بودیم. من قصد ندارم اینجا چیزی بنویسم که داستان رو لو بده، فقط میخوام بگم کاش یاد بگیریم با خودمون مهربون باشیم. دردها، ضعفها و خستگیهامون رو قبول کنیم. قبول کنیم ما آدمیم. زندگی کنیم. و کاش دیگران تنهایی مادرای تنها و خطر این تنها بودن رو جدی بگیرن. هیچکس رو نمیشه تا ابد توی زرورق تقدس و مهربونی و بهشت زیرپا پیچوند… آدما آدمن، خسته هم میشن.

babadook