پارسال تابستون برای اولین بار فهمیدم که چرا افسردگی یه جور از کار افتادگی یا معلولیته. تا پیش از اون من از این مفهوم فراری بودم. فقط پارسال بود که بعد از گذروندن اون تابستون سخت فهمیدم افسردگی یه از کارافتادگی به تمام معناست. حالا این چند روزه اینو هم فهمیدم که آدم باید خیلی خیلی تنها باشه که بیاد اینجا واسه آدمایی که بیشتر اونا رو هیچوقت ندیده از غمش بنویسه، از دردش بنویسه، حتی بنویسه که نصفه شبی استفراغ کرده.
این تنهایی لرز به جون آدم میندازه.
من با تنهاییم، افسردگیم، غمگینیم یا هزار درد بی درمون دیگه ای که دارم هیچ مشکلی ندارم، فقط نمیدونم چرا زندگی گاهی این قدر بیرحم همه اینا رو همزمان توی سرم میکوبه.
لطفا پای بچه ها رو این میون نکشین. من بچه به دنیا نیاوردم که مونس تنهاییم یا عصاکش روز پیریم بشه. بچه ها هستن همون جور که باید باشن و من تمام امیدم اینه که یه روزی به سلامتی پر بکشن و برن سر زندگی خودشون. هیچ هم خوش ندارم بمونن شریک سیاهی زندگی من بشن. من از اول این بچه ها رو مثل امانت دیدم و هیچ چنگی ننداختم که نگهشون دارم یا پایبندشون کنم. دلم میخواد خوشحال باشن و سلامت زندگی کنن… فقط همین.
من از پس خودم برمیام، میدونم.