الف – پنج سال پیش جایی کار داوطلبانه میکردم. یه روز عصر وارد شرکت خصوصی کوچیکی شدم که نزدیکی محل کارم بود و قصد داشتم در مورد چیزی اطلاعات بگیرم. وارد که شدم بدون هیچ تردیدی توی همون ثانیه اول شناختمش. خودش بود: اولین کسی که عاشقم شده بود، پسر یکی از دوستان خانوادگیمون.
منو نشناخت، جواب سئوالم رو داد، کارت شرکتش رو هم داد. بیرون که اومدم چند دقیقه مردد موندم که چه کنم، بعد برگشتم، این بار دست دادم، گفتم منو نشناختی؟ خودمو معرفی کردم و لبخند زدم.
دنیا کوچیک شده بود.
ب – ترانه هایی که توی رادیو کانزی میذارم روی یه پخشکننده امپیتری گذاشتم و تا از خونه میزنم بیرون شروع میکنم به گوش کردنشون. امروز بعد از بیشتر از یک هفته هوا آفتابی بود. ترجیح دادم به جای نشستن و ناهار خوردن، هدفونم رو بزنم و برم پیادهروی.
توی مسیر به ساختمونهای بلند ونکوور نگاه میکردم، موسیقیمو گوش میکردم و با دلتنگی فکر میکردم احتمالا هیچوقت هیچکس حجم خستگی منو باور نمیکنه. بعد برای اولین بار فکر کردم چقدر خوب بود اگه از بالای یکی از این ساختمونا خودمو پرت میکردم پایین. چه خوب بود اگه دیگه هیچی منو به زندگی وصل نمیکرد.
اون ترانهای که گوش میکردم، اون خستگیی که روی دوشم میکشیدم، اون سبکبالیی که داشت منو صدا میکرد…
ج – من توی عمرم فقط یه بار عاشق شدم. نه قبل از اون مردی رو عاشقانه دوست داشتم و نه بعد از اون. امشب داشتم از همکارم خداحافظی میکردم که برگردم خونه (این چند روزه کار میکنم، گفته بودم قبلا که اگه کسی مرخصی بره زنگ میزنن من جاش برم) یکی اومد چیزی بپرسه، با خودم گفتم قبل از رفتنم جواب این رو هم بدم و برم. سرم رو آوردم بالا… خود خودش بود، بعد از بیست و سه سال… اسمش رو صدا کردم و قبل از اینکه خودمم بفهمم چی شده بغلش کرده بودم.
من کلا آدم لمسیی نیستم. یعنی اصولا آدم مچاله و نچسبی به حساب میام. کلا همیشه فاصله دارم از همه. مرد و زن هم نداره… امشب اما انگار به بخش از گذشته خودمو دیده بودم. دنیا بازم کوچیکتر شده بود.
د – پنج سال پیش که اون آقای عاشق رو دیدم هیچ حسی نداشتم، فکر کردم احتمالا هیچوقت بخش زیادی از ذهن منو اشغال نکرده بوده، اما امشبم هیچ حسی نداشتم. مثل دو تا دوست قدیمی گفتیم، خندیدیم، یادمون اومد که چقدر همدیگه رو دوست داشتیم و چقدر بهمون خوش گذشته بود. تعارف کرد و گفت خوشگل بودم و بعد گفت هنوز هم اخلاقم مثل قدیماست (احتمالا شاد و خوشخنده) و همین. من هیچ دلتنگیی نسبت به بهترین روزای گذشتهم نداشتم.
نون پایان – تقریبا مطمئنم یه چیزی توی من مرده، شایدم از جاش کنده شده و دراومده که ساختمونای بلند بیشتر منو سمت خودشون صدا میکنن…
پینوشت: بر اساس تجربه متوجه شدم همیشه حوالی زمان تولد دخترم زیاد حالم خوب نیست. حدس میزنم افسردگی فصلی باشه. من زیاد جدیش نمیگیرم و شما هم نگیرین. فعلا مهم اینه که ناشای من پونزده آذر سال هشتاد، ساعت یازده صبح به دنیا اومده. وقتی اولین بار دیدمش به نظرم اومد مثل یه غنچه گل محمدی صورتی رنگه. خیلی شبیه به آلوشا بود، فقط کوچولوتر و ظریفتر.
دختر خوشگلی بود، هنوزم دختر خوشگلیه… الان که دارم اینا رو مینویسم چشمام پر از اشکه. فکر کنم پیر شده باشم حسابی.